eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
677 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت سوم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) نمی توانست به آن دو با
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت چهارم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) بیش تر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس، منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در هم را می دیدیم و ما را می رساند کلاس. یک بار در ماشین را قفل کرد نگذاشت پیاده شوم. گفت: تا به همه ی حرف هام گوش نکنید نمی گذارم بروید. گفتم: حرف باید از دل باشد که من با همه ی وجود بشنوم. منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت: اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم. گفت: من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هاتان نمی شوم، به شرطی که شما هم مانع نباشید. گفتم: اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شما شرط بگذارید. تا گوش هایش قرمز شد. چشمم افتاد به آیینه ی ماشین. چشم هایش پر اشک بود. طاقت نیاوردم. گفتم: اگر جواب تان را بدهم، نمی گویید چقدر این دختر چشم انتظار بود؟ از توی آیینه نگاه کرد. گفتم: من که خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید. باورش نمی شد. قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو و پرسید: از کی؟ گفتم: از بیست و یک بهمن تا حالا. 🌹🌹🌹 منوچهر گل از گلش شکفت. پایش را گذاشت روی گاز و رفت. حتی فراموش کرد خداحافظی کند. فرشته خنده اش گرفت. اصلا چرا این حرف ها را به او گفت؟ فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوش حال می شود؛ شاید خوش حال تر از خود فرشته. اما دلش شور افتاد. شانزده سال بیش تر نداشت. چنین چیزی در خانواده نوبر بود. مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سر و کله ی خواستگار پیدا می شد، می گفت: دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم. فرشته این جور وقت ها می گفت: ما را شوهر نمی دهند برویم سر زندگی مان! و می زد روی شانه ی مادر که اخم هایش به هم گره خورده بود، و می خنداندش. هر چند این حرف ها را به شوخی می زد، اما حالا که جدی شده بود، ترس برش داشته بود. زندگی مسئولیت داشت و او کاری بلد نبود. 🌹🌹🌹 حتی غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ. آبش زیاد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره. منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد. خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آن ها تیله بازی می کرد. قاه قاه می خندید، می گفت: چشمم کور، دنده م نرم. تا خانم آشپزی یاد بگیرند، هر چه درست کنند می خوریم. حتی قلوه سنگ. و می خورد. به من می گفت: دانه دانه بپز. یک کم دقت کن، یاد می گیری. روزی که آمدند خواستگاری، پدرم گفت: نمی دانی چه خبر است. مادر و پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو. خودش نیامد. پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه ی اتاق نماز می خواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد. من یک خواستگار پول دار تحصیل کرده داشتم. ولی منوچهر تحصیلات نداشت. تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سر کار. توی مغازه ی مکانیکی کار می کرد. خانواده ی متوسطی داشت. حتی اجاره نشین بودند. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبہ شهدا صلوات 🌹 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر مهدی هست🥰✋ *فداڪارے*🕊️ *شهید مهدی حاجی پور*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۶۱ تاریخ شهادت: ۱۹ / ۷ / ۱۳۹۵ محل تولد: تهران محل شهادت: تهران *🌹برادرش← مهدی یک آتش نشان نترس بود🧯و گاهی برایم تعریف می کرد که برای نجات جان شهروندان تهرانی، به چاه ۱۸۰ متری هم رفته است‼️و این صحبتش، تعجب مرا بر می انگیخت چون کار بسیار خطرناکی انجام می داد.‼️دوست ← همیشه آدم نترسی بود و همیشه هم به او می گفتم که این نترس بودنت، سرانجام باعث دردسر می شود.🥀راوی← در روز تاسوعا که می‌خواست به ماموریت برود،🕊️ چندین بار گفتم که نرود و پیش ما بماند🍛چون از دو روز برای برگزاری هیئت عزاداری و دادن نذری، نخوابیده بود؛🥀یک شب مشغول خرد کردن گوشت و تهیه غذای نذری🍛و روز دوم مشغول پخش این نذری ها بود و واقعا خسته شده بود،🥀اما با این حال بی آنکه به ما بگوید، به ماموریت رفت و در نهایت به شهادت رسید.🕊️ ۱۹ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۳۷ حادثه ریزش چاه در تونل مترو قیام رخ داده🕳️ و آتش‌نشانان ایستگاه ۳ راهی محل شدند🕊️ و مشخص شد، کارگران افغانستانی داخل چاه گرفتار شدند،🥀 همکاران تصمیم داشتند که داخل چاه بروند، اما مهدی مانعشان شده بود🌙و خودش به داخل چاه رفت و ۳ نفر تبعه افغانی را نجات داد💫 اما لحظه آخر به دلیل ریزش چاه🥀مهدی در زیر آوار ماند🥀آتش‌نشانان او را خارج و علی رغم تلاش پزشکان و امدادگران اورژانس به شهادت رسید*🕊️🕋 *شهید مهدی حاجی پور* *شادی روحش صلوات*🌹💙 *zeynab_roos313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت چهارم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) بیش تر روزها وقتی می
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🕊 🔸قسمت پنجم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) هر کس می شنید، می گفت: تو دیوانه ای. حتما می خواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی. کی این کار را می کند؟ خب، من آن قدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم. 🌹🕊 یک هفته شد یک ماه. ما هم را می دیدیم. منوچهر نگران بود. برای هر دویمان سخت شده بود این بلا تکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد. گفت: من می خواهم بروم کردستان، بروم پاوه. لااقل تکلیفم را بدانم. من چی کار کنم، فرشته؟ منوچهر صبور بود. بی قرار که می شد، من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هایم زیاد موافق نبودند. گفتم: اگر مخالفید، با پدرم می رویم محضر، عقد می کنیم. خیالم از بابت او راحت بود. آن ها که کاری نمی توانستند بکنند. به پدرم گفتم: نمی خواهم مهریه ام بیش تر از یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشه. اما به اصرار پدر، برای این که فامیل حرفی نزنند، به صد و ده هزار تومن راضی شدم. پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد و پنجاه هزار تومن. عید قربان عقد کردیم. عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتوانم درس بخوانم. 🌹🕊 -حالا من قربانی شدم یا تو؟ منوچهر زل زد به چشم های فرشته. از پس زبانش که بر نمی آمد. فرشته چشم هایش را دزدید و گفت: این که این همه فکر ندارد. معلوم است، من. منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردن بندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «21 بهمن 57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد.حالا احساس می کرد اگر آن روز حرف های منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره ی وجود او برایش ارزش دارد و زیبا است. او مرد رؤیاهاش بود؛ قابل اعتماد، دوست داشتنی و نترس. 🌹🕊 هر چه من از بلندی می ترسیدم، او عاشق بلندی و پرواز بود. باورش نمی شد من بترسم. می گفت: دختری که با سه چهار تا ژ_3 و یک قطار فشنگ دوشکا، ده، دوازده تا پشت بام را می پرد، چطور از بلندی می ترسد؟ کوه که می رفتیم، باید تله اسکی سوار می شدیم. روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم. من را می برد پیست موتور سواری. می رفتیم کایت سواری. اگر قرار به فیلم دیدن بود، من را می برد فیلم های نبرد کوبا و انقلاب الجزایر. برایم کتاب زیاد می آورد، مخصوصا رمان های تاریخی. با هم می خواندیم شان. منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن. خودش تا دوم دبیرستان بیش تر نخونده بود. برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه، با دوستش، علی، برادر خوانده شده بود، فقط به خاطر این که علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت. پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد: می خواهی درس بخوانی یا نه؟ منوچهر می گوید "نه." برای این که سر عقل بیاید، می گذاردش سر کار توی مکانیکی. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار. به من می گفت: تو باید درس بخونی. می نشست درس خواندنم را تماشا می کرد. دوست داشتیم همه ی لحظه ها کنار هم باشیم. نه برای این که حرف بزنیم؛ سکوتش را هم دوست داشتم. توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم. نیمه ی شعبان عروسی گرفتیم. دو، سه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم. شب ها درس می خواندم. منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم. بعد از امتحانات، رفتیم ماه عسل. یک ماه و نیم همه ی شمال را گشتیم. هر جا می رسیدیم و خوش مان می آمد، چادر می زدیم و می ماندیم. تازه آمده بودیم سر زندگی مان، که جنگ شروع شد. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبہ شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استغاثه برای ظهور امام زمان سیاسی امیری 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک شهید چند لحظه قبل از شهادت....... گروه منتقم 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍 بعد از عقد باهم عهد بستیم که نمازهایمان را اول وقت بخوانیم هرگاه کنارهم بودیم باهم نماز میخواندیم♥️ هرگاه دور بودیم هنگام اذان تماس میگرفتیم ونماز را یادآوری میکردیم گاهی اگر در خیابان بودیم ماشین را گوشه ای پارک میکردیم ودر مسجدی نمازمان رابه جماعت میخواندیم💛 از این بابت من همیشه باوضو بودم وحید باخنده روبه مادرش میگفت: «همسر من دائم الوضوست»🥰 روایتے‌ازهمسر‌↓ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada