دعای عهد با صدای فرهمند.mp3
1.78M
در مفاتیح الجنان از امام صادق(ع) نقل شده است که هر کس چهل صباح دعای (عهد) را بخواند از یاوران حضرت مهدی (عج) خواهد بود. دعای عهد به منزله تعهد و بیعت و اعلام وفاداری به امام زمان(عج) است.
این دعا معمولا بعد از نماز صبح و در اول صبح خوانده میشود
#التماس_دعا🤲
https://eitaa.com/joinchat/1161625660C7fb546c3fa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻افتخارمون اینه خادم غدیر هستیم
✅جهت سوزش وهابیا، براندازا، اصلاحطلبا و بهائیا 😁
پاکبانان فقط به عشق علی به مردم میگن غصه نخورین شهر رو تمیز میکنیم
#عید_غدیر
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان#نیمه_شبی_در_حلّه
🔹قسمت چهارم(بخش اول)
.......ابوراجح با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از سلام و احوال پرسی، دستم را گرفت و مرا نزد آنهایی که بالای سکو بودند برد. آنها هم به احترام من برخاستند. وقتی نشستیم ابوراجح از من و پدربزرگم تعریف و تمجید کرد.
من در جواب تنها گفتم: همه بزرگواری ها در شما جمع شده است.
ابوراجح حکایت شیرینی را که با آمدن من، نیمه تمامگذاشته بود به پایان رساند. مشتری ها برخاستند و هر کدام سکه ای روی پیش خوان اتاقک چوبی گذاشتند و رفتند.
با اشاره ابوراجح، خدمتکار جوانش که《مسرور》نام داشت، ظرفی انگور آورد و جلوی من گذاشت. مسرور از کودکی آنجا کار می کرد. وقتی ظرف انگور را جلویم گذاشت از حالت چهره اش دریافتم که مانند همیشه از دیدنم ناخشنود است. او از همان دوران کودکی، وقتی دیده بود ریحانه به من علاقه دارد، کینه ام را به دل گرفته بود. مسرور مجبور بود در حمام بماند. برای همین نمی توانست در گشت و گذارها و بازی های من و ریحانه شرکت کند.
ابوراجح دستم را گرفت و گفت: از چه ناراحتی؟
کمی مضطرب شدم. گفتم: این خیلی بد است که چهره ی انسان اینقدر گویا باشد.
دستم را فشرد.
---- پدربزرگت هم هر وقت ناراحت و غمگین بود می آمد پیش من.
به چهره ی مهربانش نگاه کردم. چگونه می توانستم بگویم که ناراحتی ام به خود او مربوط می شود. چهره اش مانند همیشه زرد بود و در صورتش موهای اندک و پراکنده ای روییده بود.
هنگامی که لبخند می زد، دندانهای زرد و بلند و غیر منظمش هویدا می شد. عجیب بود که با آن چهره ی زردگون ولاغر، لطافت و مهربانی در چشم هایش موج می زد! چشم هایش همان حالت چشم های ریحانه را داشت.
سال ها پیش پدر بزرگ گفته بود: هیچ کس باور نمی کند که ریحانه به این زیبایی، فرزند چنین پدری باشد؛ مگر اینکه به چشم های ابوراجح دقت کند.
از صحن حمام صدای ریزش آب و سروصدای مبهم و نا مفهوم مشتری ها به گوش می رسید. مسرور با قطیفه ای، به استقبال مردی رفت که در حال بیرون آمدن از صحن بود. آن مرد قطیفه را به دور کمر خود پیچید، وارد رخت کن شد و پاهایش را در حوض زد. قوها مانند همیشه به آن سوی حوض رفتند. روی سکوی مقابل، سه نفر خود را خشک می کردند و لباس می پوشیدند و دو نفر آماده می شدند تا وارد صحن حمام شوند.
مسرور، قطیفه هر کس را که می گرفت، جایی می گذاشت تا به موقع بتواند آن را روی دوشش بیندازد. اولین و آخرین نگاه مشتری ها متوجه قوها بود.
دلم می خواست آنچه را در دل داشتم به ابوراجح بگویم. یقین داشتم که با آرامش به حرفهایم گوش می دهد. نمی دانستم چرا باید چیزی به نام مذهب بین ما فاصله ایجاد کند. اگر چنین فاصله ای در میان نبود چقدر احساس سعادت می کردم و حرف زدن در باره ریحانه و آینده، آسان به نظر می رسید.
برای آنکه زیاد ساکت نمانده باشم، گفتم در راه نزدیک بود تخم مرغ های دست فروشی را پایمال کنم.
ابوراجح گفت: وقتی ذهن و دلت جای دیگری باشد، این طور می شود.
--- فرش فروشی که شاهد ماجرا بود خنده اش گرفت. کنیزکی هم به من خندید. تا به حال این گونه گیج نبوده ام.
ابوراجح دستش را جلوی دهانش گرفت و با خوشحالی خندید.
--- خدا به دادت برسد، فرزند! همه ی این چیزها که گفتی، نشانه آدم های شوریده و عاشق است. لابد ماهرویی با تیر نگاهش تو را به دام عشق خود مبتلا کرده.
مسرور داخل اتاقک چوبی نشسته بود تا از آنهایی که می خواستند بروند پول بگیرد.
--- درست فهمیدی ابوراجح. البته نمی دانم آنچه به سرم آمده، عشق است یا چیزی دیگر. تا چند ماه پیش با خیال راحت در کارگاه مشغول کار بودم. آن قدر پدربزرگم اصرار کرد تا بالاخره آمدم پایین و کنار دست او مشغول فروشندگی شدم. می گفت: زرگر باید زیبا باشد تا مشتری به خرید رغبت نشان دهد.
--- به نظر من، فروشنده نباید بد ترکیب و ژولیده و بد اخلاق باشد، ولی در عین حال، زیبایی فراوان هم برای یک فروشنده صلاح نیست. این درست نیست که مشتری، به جای اینکه با خیال راحت به فکر خرید جنس مورد نیازش باشد، تحت تاثیر زیبایی فروشنده قرار گیرد و سرش کلاه برود؛ مخصوصا" در شغل زرگری که بیشتر مشتری ها زن ها هستند.
من و مسرور از این جهت خیالمان راحت است؛ نه زیباییم و نه با زن ها سر و کار داریم.
باز خندید. گفتم: اگر کسی به عشق من مبتلا می شد طبیعی بود؛ ولی کار به عکس شده است. این من هستم که گرفتار شده ام. همواره سعی می کردم نگاهم را کنترل کنم. پدربزرگم می گفت: تو مانند دخترانِ عفیف با حیا هستی و در مقابل زن ها، چشم هایت را بلند نمی کنی. اما باور کنید که عشق، گاهی ناخواسته به خانه دل پا می گذارد، دو نگاه به هم گره می خورد و آنچه نباید بشود می شود.
فاصله ما با مسرور زیاد نبود و او می توانست صدای ما را بشنود.
ادامه👇
ابوراجح سری تکان داد و بازویم را فشرد. او درک خوبی داشت و زود قضاوت نمی کرد. گفت: عشق برای یک ز
ندگی مشترک خوب است؛ اما در غیر آن، باعث اضطراب و ناراحتی است. اگر پرهیزکار باشیم می توانیم عشق را هم کنترل کنیم. به نظرم تو باید یکی از دو کار را انجام دهی. ببین اگر آن دختر برای زندگی مشترک با تو خوب و مناسب است با او ازدواج کن و اگر مناسب نیست، صبر پیشه کن تا فراموشش کنی.
--- چگونه می توانم فراموشش کنم؟
--- اگر برای مدتی او را نبینی و از خدا یاری بخواهی، فراموشش می کنی. هر چیزی دوا و درمانی دارد. و دوای عشق نیز این است که گفتم.
--- اما ابوراجح، او کاملا" برای من مناسب است. اگر شما هم در مقام قضاوت بر می آمدید می گفتید که همسری بهتر از او گیرم نمی آید.
--- عشق این طور است. چشم آدمی را از دیدن عیب های معشوق، کور می کند و خوبی های او را هزار برابر جلوه می دهد.
--- پدربزرگم هم اطمینان دارد که او مناسب ترین همسر برای من می تواند باشد.
--- ابو نعیم انسان با تجربه ای است. چه مشکلی پیش آمده که چنین درمانده به نظر می رسی؟ تو که او را دوست داری، پدربزرگت هم که موافق است، می ماند اینکه از او خواستگاری کنی.
به قوها خیره شدم. آنها مشکلات انسان ها را نداشتند.
--- او و خانواده اش شیعه اند.
ابوراجح ساکت ماند. پس از دقیقه ای برخاست و از سکو پایین رفت.
نمی دانستم اگر می فهمید که در باره او حرف می زنم، چه عکس العملی نشان می داد. کنار حوض نشست و دستش را به آب زد. قوها به سویش رفتند و او آنها را نوازش کرد. بدون آنکه به من نگاه کند، گفت: بسیار اتفاق می افتد که به خواستگار جواب رد می دهند. اگر چنین شود چاره ای جز صبر نیست......
پایان بخش اول از قسمت چهارم........
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🕊🌹🕊
✅ توصیه امام زمان به راه گم کرده ها
🍁 در مفاتیح الجنان آمده است که امام
زمان(ع) سه بار به سید رشتی فرمودند:
#نافله، #نافله، #نافله
و مقصود، #نمازشب است،
🌿 همچنین سه مرتبه فرمودند:
#عاشورا، #عاشورا، #عاشورا، که
مقصودشان #زیارت_عاشورا است
🍁 و سه مرتبه فرمودند:
#جامعه، #جامعه، #جامعه، که
مقصودشان #زیارت_جامعه_کبیره است.
🌿 سید رشتی در راه حج است که از کاروان
عقب می ماند و راه را گم می کند، در این
موقع به محضر امام زمان (ع) مشرف می شود.
🍁نکته ی ظریف در این تشرف این است که
اگر راه را گم کرده باشید زیارت عاشورا را بخوانید، جامعه کبیره و نمازشب بخوانید تا مسیر حق را ببینید و در صراط مستقیم بیفتید.
📚کتاب پرده نشین(شرح کلمات عرفانی
اخلاقی حضرت آیت الله بهجت)،ص۱۶۱
🌱 مَثَلُ الدُّنیا مَثَل مَاءِ البَحر، کُلَّما شربَ مِنهُ العَطشان أزدادَ عَطَشاً حَتّی یقتِله
🌸 دنیا چون آب دریاست، هر چه تشنه کامش بیشتر نوشد، بیشتر تشنه شود تا او را بکشد.
🔸تحفالعقول، ص ۴۱۷
🌺 میلاد امام موسی کاظم(علیهالسلام) مبارکباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تقدیم عیدانه رهبر معظم انقلاب به رزمندگانِ مستقر در جزایرِ نازعاتِ خلیج فارس
#امام_خامنهای
#عید_غدیر
.
💠 صلی الله علیک یا موسی بن جعفر الکاظم
بابالحوائجی تو و ماییم نوکرت
جاروکشان صحن دلانگیز دخترت
بیچارگان کوی رضای توییم ما
بگشای در، فقیر نشستیم بر درت
✍️ #محمدتقی_عارفیان
#یا_باب_الحوائج
#حضرت_موسی_بن_جعفر
#حضرت_امام_کاظم_سلاماللهعلیه
💐
🇮🇷
📝 چرا داماد روحانی بیش فعال شده است؟ | اکتهای آقا داماد جنجالی شد!
🍃🌹🍃
🔻تحرکات این روزهای کامبیز مهدی زاده داماد حسن روحانی، از سوی برخی از ناظران، در راستای تلاش او برای رسیدن به بهارستان، تفسیر میشود. او این روزها حضور پر رنگی در توییتر و برخی رسانهها دارد.
🔺داماد حسن روحانی که یک بار ردصلاحیت در انتخابات مجلس را تجربه کرده، این روزها حضور پررنگی در فضای مجازی و رسانهها دارد، ناظران معتقدند فعالیت گسترده او که هر چه به #انتخابات مجلس در اسفند ماه نزدیکتر میشویم، بیشتر میشود، نشان از عزم او برای شرکت دوباره در انتخابات دارد.
.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان#نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹 قسمت چهارم (بخش دوم)
.....ظرف انگور را کنار گذاشتم و ایستادم. حرف هایمان به جای حساسی رسیده بود. حدس زده بودم که این موضوع، از دید ابوراجح، مشکلی اساسی و جدی باشد. شاید مسرور ترجیح داده بود که در اتاقک بماند و از ماجرا سر در بیاورد.
بعید نبود که از آخرین حرف ابوراجح، فکر کرده باشد در باره ریحانه صحبت می کنیم.
به لبه سکو نزدیک شدم. چون صدا در فضای زیر گنبد می پیچید، آهسته گفتم: من از همان کودکی متوجه فاصله هایی که میان شیعیان و دیگر مسلمانان وجود دارد، شده ام. چرا وقتی همه مسلمانیم و خدا و پیامبر و کتابمان یکی است باز هم باید فاصله هایی بین ما باشد؟
ابوراجح برگشت، با لبخند به من نگاه کرد و گفت: سوال خیلی مهمی است.
پس از چند لحظه ایستاد و آمد لبه سکو نشست.
--- و مهم تر این است که جواب درستی برای این سوال پیدا کنی.
کنارش نشستم.
--- شما به کسی که محتاج کمک باشد یاری می کنید. به من هم کمک کنید تا بفهمم چرا این گونه است.
--- البته فاصله هایی هست؛ اما نه آن گونه که تبلیغ می کنند. حکومت، شخص پلیدی مانند مرجان صغیر را حاکم این شهر قرار داده که ناصبی( دشمن ائمه اطهار-ع- و شیعیان) است.
سیاهچال های دارالحکومه اش انباشته از شیعیان بی گناه است. قبل از این، همه با هم در صلح و صفا زندگی می کردیم؛ ولی اکنون می خواهند وضعیت را به گونه ای در آورند که تو فکر کنی من دشمن تو هستم. برخوردی که با ما دارند با یهودی و مسیحی ندارند. می بینی که ما از این فاصله انداختن ها بیشتر از شما رنج می بریم.
--- در زمان پیامبر، این همه مذهب های متعدد نبود. حالا چرا باید باشد؟
شاید مرجان صغیر می خواهد کاری کند که همه دوباره یکی شویم.
--- من خیلی دوست دارم در این باره حرف بزنم تا حقیقت آشکار شود؛ ولی شنیده ام که دارالحکومه مرا زیر نظر دارد و از ساده ترین حرفهایی هم که می زنم ناراضی است.
به مسرور نگاه کردم. با قاشقی چوبی از توی دو کیسه، سدر و حنا بر می داشت و در کاسه هایی کوچک می ریخت.
--- یعنی چه کسی خبر می برد؟
--- نمی دانم. ممکن است کسانی با ظاهر مشتری بیایند و بروند و به نقل از من حرف های نامربوطی بزنند.
مشتری محترمی از صحن بیرون آمد. ابوراجح سه قطیفه گلدار و اعلا را به او داد تا دور کمر ببندد و روی شانه و سرش بیندازد. او سرش را تراشیده و ریش انبوهش را خضاب( حنا گذاشتن) کرده بود.
ابوراجح شانه و بازوهای اورا مالش داد. در همین فاصله مسرور، ظرف انگور را مرتب کرد و جلوی آن مرد گذاشت و بعد کمک کرد تا لباس بپوشد. توجهم به مسرور جلب شد و فکری ناراحت کننده ، ذهنم را مشغول کرد.
شاید ابوراجح قصد داشت ریحانه را به مسرور بدهد. لابد اگر مسرور ریحانه را خواستگاری می کرد، ابوراجح به او جواب رد نمی داد.از کودکی نزدش کار کرده بود و ابوراجح به او اطمینان داشت.
بارها دیده بودم که مسرور، مانند شیعیان، با دست های افتاده نماز می خواند. با خود فکر کردم که بی گمان ابوراجح نیز ترجیح می دهد دخترش را به مسرور بدهد تا زمانی که ضعف و پیری او را از پا می اندازد، دامادش به اداره حمام بپردازد و سر انجام نوه هایش وارث حمام شوند.
همه چیز علیه من بود؛ گویی زمین و آسمان دست به دست هم داده بودند تا ریحانه را از من دور کنند.
آن مشتری محترم، موقع رفتن، مدتی به قوها نگاه کرد و انعام خوبی به مسرور داد. مسرور با خوشحالی کفش های او را جلوی پایش جفت کرد و چند قدمی هم او را همراهی کرد و باز گشت. از مسرور شنیده بودم که پدربزرگ زمینگیری دارد.
ابوراجح هوای او را هم داشت و کمک هایی به او می کرد. گاهی هم در نبود مسرور، ریحانه و همسرش را به خانه شان می فرستاد تا آنجا را خوب تمیز کنند.
یک بار هم شاهد بودم که ابوراجح نیمی از غذایی را که ریحانه آورده بود کنار گذاشت تا مسرور به خانه ببرد. بی تردید مسرور در انتظار روزی بود که ریحانه را بانوی خانه شان ببیند.
مسرور ظرف انگور را دوباره آورد و کنار من گذاشت. سعی کرد لبخند بزند. از بازی روزگار شگفت زده شدم. روزی ریحانه هم بازی من بود و مسرور به من حسادت می کرد و اینک مسرور، ریحانه را در چنگ خود می دید و من به او رشک می بردم.
ابوراجح آمد کنارم نشست و مسرور ظرف های سدر و حنا را روی طبقی چید تا در دسترس مشتری ها باشد. ابوراجح بوی مشک می داد. برای اولین بار از بوی آن بدم آمد و احساس کردم نمی توانم، مانند گذشته، ابوراجح را دوست داشته باشم.
میخواستم از آنجا بروم. بوی حمام که همیشه برایم لذت بخش بود، سنگین و خفه کننده شده بود. شاید مسرور ریحانه را خواستگاری کرده و ابوراجح پذیرفته بود. با خود فکر کردم که باید همین طور باشد. آن گوشواره ها را هم لابد برای عروسی خریداری کردند.
.....ادامه👇👇👇