eitaa logo
بسیج دانشجویی دانشکده علوم قرآنی میبد
424 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
220 فایل
✔️ اطلاع رسانی برنامه‌ها ✔️ گزارش فعالیت‌ها 🇮🇷 بسیج‌ دانشجویی‌ دانشکده‌ علوم‌قرآنے‌میبد 💐 منتظر نظرات ، انتقادات و پیشنهادات شما بزرگواران هستیم. @ALIBARATI110 :برادران خواهران: @Nazanin_4684
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل اول» قسمت: چهارم قم – بعد از هیئت – تو ماشین سید رضا که غافلگیر شده بود، وقتی با دستم به طرف بیرون راهنماییش کردم، هیچ حساسیتی به خرج نداد و اومد بیرون. در ماشین را باز کردم و نشستیم تو ماشین. بهش گفتم: حاج آقا با خانواده هستید؟ با یه کم حالت نگرانی پرسید: مگه اونا هم باید بیان؟! گفتم: کجا؟ گفت: با ما دیگه! با اونا چیکار دارین؟! یه لبخند زدم و گفتم: آهان! فکر کنم سوتفاهم شده. قرار نیست جای خاصی بریم. میتونیم خانوادتون اگه همراهتون هستند برسونیم منزل و خودمون دقایقی تو ماشین با هم حرف بزنیم. گفت: ینی ما امشب جایی نمیریم؟ بازم لبخند زدم و گفتم: نه آقا سید. خیالتون راحت. همین جا گپ میزنیم. خیالش راحت شد و گوشیشو آورد بیرون و تماس گرفت و گفت که تو فلان ماشین کوچه بغلی نشسته و بیان سوار شن تا با هم بریم. که دیدم دو تا خانم و یه دختر بچه اومدن و سوار شدند. خانما و حتی دختر بچه خردسالی که باهاشون بود چادری و حتی با پوشیه بودند. من به رسم ادب سلام کردم و جواب شنیدم. حرکت کردیم. حدودا نیم ساعت تو راه بودیم اما حتی صدای نفس کسی درنمیومد چه برسه که کسی بخواد با کسی صحبت کنه. حسابی جوّ سنگین بود. خونشون اواخر چارمردون بود. شاید سه چهار تا کوچه با دفتر اون حاج آقاهه که دو سه روز قبلش رفته بودم فاصله داشت. خانما و بچه خدافظی کردند و پیاده شدند. من موندم با آسید رضا ! گفتم: خب حاج آقا ! حالتون چطوره؟ گفت: الحمدلله! کاش زود میرفتیم سر اصل ماجرا. دیر وقته. گفتم: چشم. حق با شماست. اما اولش باید اعتراف کنم که شما از معدود افرادی هستید که تونستید اشک منو توی روضه و سینه زنی دربیارید. میدونم شاید از تمجید خوشتون نیاد اما نقاط نورانی شخصیت افراد را باید گفت. یه نفس عمیق و راحتی کشید و گفت: کار من نیست. کار خود امام حسینه. بعضی وقتا خودمم احساس میکنم یه کسی دیگه داره حرف میزنه و برای مردم میخونه اما مردم از گلو و سینه من میشنون. گفتم: بالاخره تا کسی متصل نباشه و ذره ای از نمک روضه بهش نرسیده باشه، محاله بتونه اینجوری مردمو تحت تاثیر قرار بده. قدر این نمکو بدونید. شما حالا حالاها باید بخونید و دست چارتا جوون بگیرید و چراغ روضه روشن نگه دارین. گفت: خواهش میکنم. منم گیرم. منم مشکلات زیادی دارم. بعضی وقتا برای فرار از مشکلاتم میام اما در مجلس که میرسم، وقتی حسّ حضور حضر ت زهرا را دم مجلس پیدا میکنم، همه چی یادم میره. بگذریم. گفتم: بگذریم. خیره ان شاءالله. حقیقتشو بخواید ما فقط مامور به این نیستیم که بخوایم اجازه بدیم مردم مخصوصا بچه های ارزشیمون توی هچل و مشکل بیفتند و بعدش بریم واسه مچ گیری! اگه واقعا و راست و حسینیش بخوایم عمل کنیم، باید پیشگیری هم کنیم و نذاریم کار به جاهای باریک بکشه و پرونده کسی سنگین تر بشه. ببین آسید رضا جان! من و شما خیلی اختلاف سنی نداریم و بچه های یک نسل محسوب میشیم اما قبول کن که اشراف من و همکارام به مسائل دور و برمون و چیزایی که داره اتفاق میفته، خیلی بیشتر و عمیق تر از افراد عادی جامعه است. بالاخره طبیعی هم هست و ما هم ابزارشو داریم و هم خیلی چیزا که میتونیم چپ و راست و زیر و بم یه ماجرا را دربیاریم. قبول دارین؟ آسید رضا هم سری تکون داد و گفت: بله! گفتم: حالا میخوام مثل یه داداش بهتون بگم که دیگه ماجرای پرونده شما از ضرب و شتم وسخنرانی های مثلا تند و شاکی خصوصی و این چیزا داره خارج میشه و بنظرمون داری وارد مراحلی میشی که اصلا به نفع خودت و جامعه مذهبی و کشور و انقلاب و این چیزا نیست. به چشمام نگا کرد و گفت: مگه چیکار کردم؟! هیئت و سبک عزاداری خاص خودمون و لعن و سبّ چیکار کشور و انقلابتون داره؟ یه لبخند زدم و گفتم: آقا سید! عزیزدلم! قربون جدّت بشم! قرار نشد آدرس عوضی بریما. من الان گفتم بالاخره اخبار و ابزار ما چندان خطای فاحش نمیکنه و اصلا اگه قرار بود به خاطر این چیزا و لعن و سینه زنی شلاقی و لطمه و ... با شما برخورد بشه، کار من نبود و به قول خودت، به انقلابمون هم برنمیخورد! و کسان دیگه باید میومدن سراغ شما! فورا گفت: پس چی؟ دیگه چه صفحه ای پشت سرم گذاشتند؟ گفتم: حالا عرض میکنم. شما جدیدا سبک ها و روضه های عربی و اشعاری که الان دارین بین گروه های مجازیتون بین مداحان و روضه خون های سراسر کشور پخش و تمرین میکنین، از سایت و شخص میگیرین؟ رنگ از چهرش پرید و گفت: ما فقط توی یه گروه ده دوازده نفری داریم تمرین میکنیم و کارای فرهنگی میکنیم! جرمه؟ گفتم: جرم نه! من گفتم جرمه؟ گفت: پس چی؟ داری میگی گروه مجازیمون و هک کردین و واسمون به پا گذاشتین! به چه جرمی؟ دیگه جدی تر شدم و با قیافه خیلی جدی بهش گفتم: اگه جرم محقق شده بود که الان اینجا نبودی! سکوت کرد و فقط به چشمام نگا کرد. معلوم بود که حسابی جا خورده.
گفتم: درسته؟ از شخص خاصی میگیرین؟ توی سایت خاصی براتون بارگذاری میکنن؟ گفت: بعضیاش که کار خودمه. بعضیای دیگش هم از اینترنت میگیریم. گفتم: من دقیقا با همون بخشی کار دارم که شما از اینترنت میگیرین. کدوم سایت؟ گفت: یه سایت و دو سایت نیست! تبلتم آوردم بیرون و گفتم: بفرمایید! میخوایم چندتاشو با هم مرور کنیم. منظورم اشعار هفتگی نیست. همین اشعار و روضه هایی که دارین برای فاطمیه آماده میکنین! گفت: مثلا کدومش که راحتتر یادم بیاد! گفتم: باشه! قبول میکنم که یادتون رفته! یادتون میارم. مثلا همون شعری که میگه: «اگه هر دو جهانم بدهند اما از من بخوان یه لحظه دست از سبّ و دشنام بردارم دو جهان را به آتش خواهم کشید!» یا مثلا همون شعری که میگه: «ولایت با هر بی سر و پایی معنی نمیشه وگرنه هر مجتهدی که اسمش کنار پیامبر آورده بشه، مسلمان نیست!» و این شعرها دیگه ... لحظه به لحظه به تعجبش افزوده میشد و فکرش نمیکرد این چیزا یه روز بشه اسباب زحمتش! گفت: چون هر شب میرم سراغش، دیگه اسم سایتو وارد نمیکنم و همیشه تو کامپیوترم ذخیره است. اجازه بدید برم از بالا لب تاپمو بیارم. چند لحظه سکوت کردم و فقط به چهرش زل زدم. نگاهش به لبم بود و منتظر بود اجازه بدم از ماشین پیاده بشه و به بهانه لب تاپش بره بالا ! گفتم: لازم نکرده! اصلا سایتی در کار نیست. تو هر شب و همیشه فقط با تلگرام و اینستا کار میکنی و میزان مراجعت به جستجوگر و سایت خیلی محدوده! هیچی نگفت. چون فهمید که با آوردن اسم سایت و این چیزا امتحانش کردم و داشتم راستی آزماییش میکردم. گفت: جناب! آقا ! برادر! مامور! الان که چی؟ چیکار کنم؟ چرا ولم نمیکنی برم؟ بابا زن و بچم دارن از نگرانی میمیرن! بذار برم مسلمون! گفتم: سید داری اشتباه میری! این آخرین هشداره! تو در طول بیست روز قبل، بیش از پنجاه شعر با سبک های خاص بین بیش از پنجاه مداح و منبری پخش کردی که آمار اونا هم داریم. اما کاش فقط شعر بود. مستقیم داری رو خط قرمزها پا میذاری و بلکه زیر پات له میکنی. فقط به خاطر این باهات برخود نکردم، چون هنوز امیدوارم کار خودت نباشه و یا وصل به جایی نباشی. از عمد هم اومدم سراغت و دارم بهت میگم. وگرنه میتونستم صبر کنم خط و ربطت دربیارم و یه پرونده گنده ازت کشف کنم که نشه کاریش کرد. اما سید اولاد پیغمبر! مواظب باش. این شماره منه! با من در ارتباط باش. الان هم برو خونه و استراحت کن. اما من تا دو سه روز دیگه یه جواب ازت میخوام. لطفا منو امتحان نکن. منو نمیشناسی و نمیدونی که نمیشه امتحانم کرد. بفرمایید. منتظرم. خدافظی کرد و پیاده شد. در ماشینو بست و رفت به طرف خونشون. کلیدو انداخت و میخواست در را باز کنه که دیدم برگشت به طرف ماشین! شیشه را کشیدم پایین ببینم چی میگه؟ که گفت: آقا لطفا دیگه سراغ بیت حاج آقا نرین! ربطی به اونا نداره! من و شما خودمون با هم حلش میکنیم. به چشماش زل زدم و گفتم: بعله ... ربطی نداره به اونا ... البته تا جایی که بلندگوی افکار تکفیری اونا نشی و در مصاحبه با شبکه امام حسین نگی که ما باید جوون ها را نجات بدیم که مثل باباهاشون گول نخورن! میشه بپرسم باباهای این جوون ها را کی گول زده؟! دیگه رنگش رسما زرد شد. جوابم نداد. خدافظی کرد و رفت! ادامه دارد... @basij_oqm
| قیام در بهار ⚪️ فرارسیدن 12بهمن ماه و آغاز دهه فجر انقلاب اسلامی مبارک‌باد ▫️ خانه‌طراحان‌انقلاب‌اسلامی ▫️ طراح: دانیال فرخ @khattmedia @basij_oqm
‌ ‌ #دیوارنگاره | ایران، افتخار من ⚪️ جدیدترین دیوارنگاره خانه طراحان انقلاب اسلامی با عنوان «ایران، افتخار من» سحرگاه 13 بهمن‌ماه در میدان حضرت ولیعصر(عج) نصب شد #ایران_افتخار_من دست در دست هم برای وطن ◻️ خانه‌طراحان‌انقلاب‌اسلامی ◻️ طراح: استاد محمدرضا دوست‌محمدی ◻️ ترکیب نوشتار: مجتبی حسن‌زاده @khattmedia
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل اول» قسمت: پنجم قم – حرم حضرت معصومه با یکی از همکارام که این پرونده را شروع کرده بودیم با هم رفتیم حرم. حوالی ساعت 5ونیم صبح بود. خلوت و باحال. اینقدر باحال که آدم دلش میخواست فقط صورتشو بذاره رو ضریح و تا شب برنداره. نشستیم یه گوشه و بعد از زیارتنامه و چند رکعت نماز، با هم صحبت کردیم. بهش گفتم: «دیشب باهاش حرف زدم و بهش هشدار دادم.» داوود: «بخاطر همین کلا دیشب آفلاین بود و تا همین حالا حتی یک دقیقه هم آن نشده؟!» گفتم: «آره لابد. بررسی کردم. راه ارتباطی دیگه ای نداره. یا باید هول میشد و دیشب از همه چیز و همه جا دلیت اکانت میکرد و یا باید حداقل تا یکی دو روز آن نشه تا مثلا حساسیتمون روش کمتر بشه.» داوود: «حرکت بعدی چیه؟» گفتم: «مشخصه دیگه! همیشه اولین حرکت پس از ترس، تعیین کننده خیلی مسائل هست. باید صبر کنیم ببینیم چیکار میکنه؟» داوود: «به هر باهوشی هم که باشه، بازم نمیتونه دورش دیوار بکشه!» گفتم: «دقیقا ! اگه واقعا به راهش اعتقاد داره، نباید از چیزی بترسه و باید ادامه بده! اگه هم غیر از اینه، وای به حالش! چون دیگه میفهمیم که با یه حرفه ای روبرو هستیم و احتمال داره آموزش دیده باشه.» داوود: «حالا چرا از بین این همه سوژه ناقص و کامل، دست گذاشتی رو این؟ این پرونده سوژه های دیگه ای هم داشته و داره.» گفتم: «چون بررسی کردم و دیدم این یکی از همشون حساب شده و پیچیده تره و فقط یه آخوند معمولی و احساساتی نیست. دم اینو که ببینیم، بقیش علی برکت الله!» داوود: «نمیدونم. شاید.» همون لحظه گوشیم زنگ خورد: [بفرمایید! سلام حاج آقا ! صبحتون بخیر! سلام جان! تشکر. بفرمایید. پسر حاج آقا از بیتشون داره با دو سه نفر دیگه میره سمت خونه آسید رضا. جالبه! کله سحر اونجا چی میخواد؟ والا چه عرض کنم! باشه. هنوز خونه آسید رضا پاکه؟ بچه های ما که عمل نکردند. حالا بازم هر چی صلاحه. باشه. گوشی آسید رضا روشنه؟ اجازه بدید ... نه! خاموشه. امری داشتین؟ آیفونش فعال میشه یا نه؟ امتحان نکردم. اما اپل و سامسونگ نباید مشکلی داشته باشه. ببین میتونی فعالش کنی؟ چشم حاج آقا. اگه موفق شدم با زنگ بعدی، ینی فعال شده. بسیار خوب. تلاشتو بکن. منم حرم دعاگوتم. بزرگی میکنی حاجی جان. یاعلی.] داوود: «فهمیدن که زیر نظرن و دیگه اینبار شوخی بردار نیست. یحتمل داره میره اونجا حضوری ببندند.» لبخندی زدم و گفتم: «آره بندگان خدا . دلم میسوزه. اینا باید بشن پناهگاه مردم ... اما شدن بلای جون ... باید بشن پرچم وحدت ... شدن عامل وحشت ... همینا را که میبینم، میفهمم که وقتی بچه بودم اشتباه فکر میکردم که اگه کسی آخوند بشه، حتما عاقبت به خیر میشه! همیشه دلم میخواد و میخواست که بچه هام آخوند و طلبه و هیئتی بشن. اما الان ترجیح میدم دعا کنم عاقبت به خیر و انقلابی و شهید بشن.» داوود: «آره والا به خدا . به قول امام خدا بیامرز: [مُلا شدن چه سهل و آدم شدن محال است!] نشستن وسط امنیت و گل و بلبل ... اونوقت واسه بقیه جاها نسخه وحشت میپیچن! » همون لحظه گوشیم زنگ خورد. خودش بود... [خوبی الحمدلله؟ شکرا . قدم رنجه کردید. یادم نیست آخرین بار کی قدم رو چشمای ما گذاشتید؟ ما که هر روز برای درس و بحث و امور جاریه همدیگه را میبینیم. دیگه نخواستم بیشتر مزاحم بشم. خواهش میکنم. گفتم عیال صبحونه و قلیون را آماده کنه. خیره. زحمت شد. عرض کنم بالاخره اومدن سراغت؟ بله. اما خیلی جا خوردم. چطور؟ چون برخلاف انتظارمون منو جایی نبردن. دیشب اومد هیئت کلب الائمه و بعدش خیلی یهویی خفتم کرد. خب؟ چی شد؟ هیچی. عیالات را رسوندیم خونه و نشستیم تو ماشینش و با هم حرف زدیم. چی میگفت؟ تهدیدت کرد؟ تهدید نه! اما فهمیدم کلا زیر و رومو درآوردن. حسابی تحت نظرشونم. منم همینطورم. تحت نظرم. اشکال نداره. خدا بساط ظلم را نمیذاره بمونه. نمیخواستم باعث مشغولیت ذهن شما بشم. شاید اشتباه از من بوده. نه. اصلا. خودتو اذیت نکن. شما فاطمیه جایی وعده نکردی؟ نه آقا جان. قرار شد با شما هماهنگ کنم. بسیار خوب. از کویت تقاضای شما را کردند. بنظرم برید و یه کم از اینجا فاصله داشته باشین بهتره. هر چی شما امر کنید. کدوم حسینیه است؟ حسینیه عراقی ها. هجده شب به عدد عمر حضرت برنامه دارن. احسنت. چشم. راستی چطور ارتباط بگیرم؟ چطور؟ چون حتی حساب های مجازی و این چیزامم دارن و کنترل میکنند. یه خط کویتی بگیر. خودشون هماهنگند. بهت میدن. من نگران این چیزا نیستم. میتونم بپرسم نگران چی هستید؟ نگران اذیت شدن حضرات کویتی و بحرینی هستم که قراره بیان قم و تهران. خوف این دارم که بندگان خدا را اذیت کنند...]
صداشون لحظه لحظه دورتر شد و از اون مکان دور و دورتر شدند. خیلی هم خوب! کویت! حسینیه عراقی ها حضرات کویتی حضرات بحرینی پس بگو! مهمان داریم ... چه مهمانی! ادامه دارد... @basij_oqm
| عبدالمطلب ⚪️ عبدالمطلب در روز قیامت مانند یک امت محشور می‌گردد و سیمای پیمبران و هیبت شاهان را داراست امام صادق(ع) 27 جمادی‌الاول سالروز وفات حضرت عبدالمطلب(ع) ▫️ خانه‌طراحان‌انقلاب‌اسلامی ▫️ طراح: حسین علی‌محمدی @khattmedia @basij_oqm
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 توییت فعالان دانشجویی استان یزد در فضای مجازی 🇮🇷 @basij_oqm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#اطلاعیه ⚫ مراسم سالگرد شهید گمنام دانشکده مصادف با شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها زمان: ۱۹ و ۲۰ بهمن ماه ۹۷ بعد از نماز مغرب و عشا مکان: مسجد دانشکده @basij_oqm
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل اول» قسمت: ششم قم - دو روز بعد یکی دو روزی گذشت و بخاطر مسائلی که پیش اومده بود و چیزایی هم که قرار بود پیش بیاد، کل سیستم اونا را مدنظر 24 ساعتی داشتیم. هوشیارتر عمل میکردند و حدالمقدور از همراه و فضای مجازی و این چیزا در ارتباط با هم استفاده نمیکردند. با داوود جلسه گذاشتیم. قرار شد یافته هامون را مرور کنیم. داوود گفت: «من دیشب و پریشب هیئت بودم. بعدشم فهمیدم که پخش زنده داشتند و از شبکه های ماهواره ای پخش شده. دو شب با همدیگه بالای هزار نفر جمعیت زن و مرد جمع شده بود اما ترکیب جمعیتشون نشون میداد که همشون قمی نیستند.» گفتم: «ینی چی؟» گفت: «چون بعد از اینکه مراسم ساعت 2 بامداد تمام شد، کسی از حسینیه نرفت. ینی رفتنا اما اکثرا همون جا موندند. شاید بالای هفتاد درصد کل جمعیت.» با تعجب گفتم: «پس بقیشون چیکار کردند؟ ینی چی نرفتند؟» گفت: «ساده است. ینی همون جا توی حسینیه خوابیدند. خیلی هم طبیعی خوابیدند. منظورم اینه که خیلی راحت و معمولی، بعد از پذیرایی که کردند، همه کف همون حسینیه گرفتند تخت خوابیدند!» گفتم: «دو تا سوال: اولیش اینکه پذیراییشون چی بود؟» گفت: «چلو درباری! با انواع نوشابه های عربی قهوه و تعداد زیادی قلیون!» ماشالله! چه خبره؟ گفتم: «سوال دوم اینکه شما چیکار کردی؟ وقتی دیدی همه گرفتن همونجا راحت خوابیدن!» لبخندی زد و گفت: «منم گرفتم تخت همونجا پیششون خوابیدم!» گفتم: «آفرین! ای ول داری داداش. خب؟ مشاهدات؟» گفت: «یک ساعت قبل از اذان صبح همه را بیدار کردن و نماز شب خوندن. پسر حاج آقا اومد و ملت هم بعد از دسبوسی، نماز جماعت خوندن. نماز جماعتی که رکعت اولش بعد از حمد سوره واقعه خوندن و رکعت دومش هم سوره یس!! خیلی طولانی شد نمازشون. بعد از نماز هم گفتند «رزق روضه» داریم. دیدم همین آسید رضا اومد و زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام خوند و دو ساعت سینه زنی کردند. فکر کنم خدودای ساعت 8 صبح بود که زیارت وداعبا حضرت معصومه خوندن. یه صبحونه پر و پیمون حسابی هم تقسیم کردند. آهان ... راستی یادم رفت بگم که وقت نماز صبح، جمعیتشون حدودا دو برابر شد و همین جمعیت تا بعد از صبحونه ادامه داشت.» با تعجب گفتم: «خب؟ دیگه؟» گفت: «همینا دیگه. بعدش رفتند. من رفتم با یه گروهی که فکر کنم زنجانی بودند. تا دم ماشینشون رفتم و بعدش جیم شدم. فقط میخواستم مطمئن بشم که دسته جمعی اومدن.» گفتم: «ازت آمار نگرفتند؟ کسی نگفت تو اینجا با کی اومدی و چیکار میکنی؟» گفت: «با کمال تعجب نه! حتی کسی سلامم هم نکرد و کسی خیلی اهل معاشرت با بقیه نبود. مگر اینکه همشهریش باشه و یا دوست باشن.» گفتم: «تو چی؟ با کسی تماسی نداشتی؟ حرفی ... آماری ...» گفت: «نه ... صلاح نبود. من فقط مثل قرص ایکس خورده ها دویست رکعت نماز خوندم و شلاقی سینه زدم و همین چیزا دیگه!» گفتم: «بسیار خوب! منم تو نخ همین آسید رضا بودم.» گفت: «خب! چی شد راستی؟» گفتم: «سفرشو انداختن جلو! همش احساس میکنم میخوان از چیزی دورش کنن و یا چون براشون مهره باارزشی هست، بفرستنش بره تا سوخت نشه و براش اتفاقی نیفته.» گفت: «راستی از اینایی که من شب پیششون بودم آماری نداری؟» گفتم: «گفتم دربیارن اما چندتاشون که میشناسم و مال طرفای شیراز ما هستند، جزو بهترین مداحای جوون پسند هستن و خیلی هیئتاشون توپ و شلوغه!» گفت: «مگه اونجا بودی که میگی شناختیشون؟!» گفتم: «موقع نماز صبح اونجا بودم اما چون هوا خیلی سرد بود، یه گوشه کنار بخاری نشسته بودم. داوود راستی آسید رضا هفته دیگه پرواز داره. اگه همین جا یه سر نخ ازش درنیاریم، خیلی بعیده که دیگه بتونیم به این راحتی ....» گفت: «میخوای بری یا برم یا بریم کویت؟» گفتم: «دیشب به همینم فکر کردم اما آسید رضا که شاه ماهی نیست که لازم باشه صیادشم پشت سرش بره. به یکی از بچه های کویت میسپاریم حتی باد گلوش هم گزارش بده. درد من یه چیز دیگه است!» گفت: «میفهمم. تو دنبال اونی هستی که فقط سه بار از هر اکانتی استفاده میکنه و بعدش دود میشه میره هوا! آره؟» گفتم: «آره. آسید رضا عصر دیروز باهاش ارتباط گرفت. ینی نگرفت. یکی دیگه با یه خط خارجی بهش پیام داد و گفت این سفارش فاطمیتون هست و گفتن برسونم به شما. بخشی از مقتلی که قراره به بقیه سبک و روضش را یاد بده بهش رسوندند.» گفت: «خب به سلامتی. اینکه خیلی خوبه. اکانت و ماهیت شجره ای که باهاش درارتباطند درآوردی؟» با بی حوصلگی و ذهن مشغولی گفتم: «آره!» گفت: «چرا اینجوری هستی؟» گفتم: «سر در نمیارم. یه کم مبهمه برام.» گفت: «اصلا بذار دونه دونه بپرسم: اسم اکانتی که به سید رضا پیام داد چیه؟» گفتم: «پسر نوح!» گفت: «اسم اکانتی که به اون پیام داده چی؟» گفتم: «پسر نوح!» گفت: «بقیه خطوط ارتباطیش چک کردی؟» گفتم: «بعله که چک کردم!»
گفت: «داری متعجبم میکنی! اسامی اونا چی بود؟» گفتم: «پسر نوح!» گفت: «ینی چی؟ اصلا ولش کن. رهگیری نکردی ببینی از کجاست؟» گفتم: «نمیشه. مسدوده!» با تعجب گفت: «جان؟ مسدوده؟» گفتم: «بله! پسر نوح ! مسدوده! ینی به هیچ وجه نمیشه پیش رفت و شناساییش کرد.» گفت: «ینی ممکنه؟» گفتم: «نمیدونم. بالاخره انسداد کار آدمای عادی که نیست. کار دولت هاست. به یه جایی وصلن. حداقل از این اکانت ها و رهگیریشون میشه اینو فهمید.» بعله دیگه ... به هر کس بگیم، میگن دارین از خودتون درمیارین! لطفا به یکی که تخصص شبکه داشته باشه مراجعه کنین تا روشنتون کنه. فقط میتونم بگم: بازی پیچیده تر شد! ادامه دارد... @basij_oqm