eitaa logo
یِک دَهــہ هَشــتـادے در راه شُــهدا 🇵🇸 :)
710 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
18 فایل
بچہ ها به خدا از شهدا جلو مےزنید اگہ رعایت کنید که دل امام زمان(عج) نَلَرزه !(:♥️ - حاج حسین یکتا - به امید روزی که پشت اسم مون بنویسن "شهید دهه هشتادی" !(: یه سر بزنید: @SeyyedDahe80 از‌خودمونه ؛ کپی؟! حلالِ حلالت رفیق!
مشاهده در ایتا
دانلود
رفاقت به تعداد نیست ، به معرفته !.. یوسف ۱۱ تا برادر داشت حسین یدونه عباس ...🌸 آخ آخ آخ آقام عباس .. ! :))) من غلام اَدَبِتونم آقاجان! Friendship is not to number Yusuf had 11 brothers And Imam Hussain had one Hazrat Abbas ...🌸 Oh Oh oh my Abbas .. ! :))) I love you oh my Master!
شهید محمد‌ حسین‌ محمد خانی چه قشنگ میگن که: اگه تو هرکاری حکمت خدا رو در نظر بگیریم، دیگه ناراحت نمی‌شیم .. !(: How beutifull Shaheed Muhammad Khani said: If we wait for Allah to do tha best We will never be disappointed .. !(: 📝⃟✨¦⇢http://Eitaa.com/basijianZahraei
460.mp3
5.01M
قشنگ‌گوش‌‌بده‌رفیق!🙂 صدای‌داداش‌محسنه‌ها . . ‌(((:🖤 Listen to it!🙂 Its Shaheed Mohsin's voice . . (((:🖤
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 قسمت: همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ... اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: _دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ... اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ... شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ... این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ... هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... _هر چی درس خوندی، کافیه ... ✍نویسنده: Eitaa.com/basijianZahraei ✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 قسمت بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... _هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ... تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین 😢حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ... _ولی من هنوز دبیرستان ... خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ... - همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...😥 - هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ... اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ... ✍نویسنده: Eitaa.com/basijianZahraei ✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
اینم از رمان جدیدمون
چـٰادر‌تـۅْ‌همـٰان‌گـُل‌خۅْش‌بـۅْۍ‌ بـٰاغ‌اسْـت...🦋 Your chador is that same Nice scented flower of the garden...🦋 Eitaa.com/basijianZahraei