رفاقت به تعداد نیست ، به معرفته !..
یوسف ۱۱ تا برادر داشت
حسین یدونه عباس ...🌸
آخ آخ آخ آقام عباس .. ! :)))
من غلام اَدَبِتونم آقاجان!
Friendship is not to number
Yusuf had 11 brothers
And Imam Hussain had one Hazrat Abbas ...🌸
Oh Oh oh my Abbas .. ! :)))
I love you oh my Master!
شهید محمد حسین محمد خانی چه قشنگ
میگن که:
اگه تو هرکاری حکمت خدا رو در
نظر بگیریم، دیگه ناراحت نمیشیم .. !(:
How beutifull Shaheed Muhammad Khani said:
If we wait for Allah to do tha best
We will never be disappointed .. !(:
📝⃟✨¦⇢http://Eitaa.com/basijianZahraei
460.mp3
5.01M
قشنگگوشبدهرفیق!🙂
صدایداداشمحسنهها . . (((:🖤
#شهیدمحسنحججی
Listen to it!🙂
Its Shaheed Mohsin's voice . . (((:🖤
#ShaheedMohsinHujajji
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••{اَزنَســـلِسُــلِیـمانـے}••:
#استوری⏳
#اربابمن ♥️
#ساختخودمون🕊
#status⏳
#my_master ♥️
#made_by_admin🕊
Eitaa.com/basijianZahraei
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
#رمان_بی_تو_هرگز
قسمت: #اول
همیشه از پدرم متنفر بودم ...
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ... اما بد اخلاقیش به کنار ...
می گفت:
_دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ...
نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ...
اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ...
مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ...
اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ...
این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ...
مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ...
_هر چی درس خوندی، کافیه ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
Eitaa.com/basijianZahraei
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
#رمان_واقعی_بی_تو_هرگز
قسمت #دوم
بالاخره اون روز از راه رسید ...
موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ...
با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... _هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ...
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین 😢حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ...
به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ...
_ولی من هنوز دبیرستان ...
خوابوند توی گوشم ...
برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...
- همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...
از جاش بلند شد ...
با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ...
مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...😥
- هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ...
اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ...
به هیچ قیمتی ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
Eitaa.com/basijianZahraei
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
چـٰادرتـۅْهمـٰانگـُلخۅْشبـۅْۍ
بـٰاغاسْـت...🦋
Your chador is that same
Nice scented flower of the garden...🦋
Eitaa.com/basijianZahraei