بہفکرمثلشهدامردننباش
بہفکرمثلشهدازیستنباش🕊💔
" " " " " " "
استورۍمذهبی😌👇🏿
@shahidaneh_569
پروفایلشهیدانہ🤩👇🏿
@shahidaneh_569
اڪانٺهایجذاب🤭👇🏿
@shahidaneh_569
معدنعکسوفیلمهاۍشهیدانه😎✋🏿
#باکیفیتهاۍعالےبراۍادیټوپروفایل😍✨
یِک دَهــہ هَشــتـادے در راه شُــهدا 🇵🇸 :)
بہفکرمثلشهدامردننباش بہفکرمثلشهدازیستنباش🕊💔 " " " " " " " ا
تۅدعوٺشده شھدایےرفیق(:👀↬
@shahidaneh_569
بیااینجا😍☝️🏿
هرروزپروفایلتوعوض ڪن🤩💫
••اَلْحَمدُ اللهِ الَذے خَلَقَ الحُسيـــن (ع)••♥️
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
قیامت بی حسین غوغا ندارد
شفاعت بی حسین معنا ندارد
حسینی باش كه در محشر نگویند
چرا پرونده ات امضاء ندارد
╭┈─┈┈─┈┈─┈┈─┈
│⊰⤷|【✞@vesal_maabod
│⊰⤷| #𝐯𝐞𝐬𝐚𝐥𝐞'𝐦𝐚𝐚𝐛𝐨𝐝
╰┈──┈┈──┈┈──┈ 𝆤𝆣 ַ ּ
هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله🙂☝️
عشق معنایی ندارد جز حسین :))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از طھوࢪا سادات🌿
چرا لف دادین؟!
چی میشه دوباره بشیم ۸۰؟!☹️🚶🏼♀
#فووور
خدا مدیر گروه را ببرد😳 (آمین)
وادمینهای گروه راببرد😳(آمین)
واعضای این گروه را ببرد😳 (آمین)
وهرآنکس که این موضوع را میخواند ببرد 😳 (آمین)
همه رو دسته جمعی ببرد😳
.
.
.
.
.
.
.
به کربلا، یه زیارت باحال بکنیم و برگردیم.
☺ آمین...☺
☁☀ ☁ ☁ ☁
☁ ☁ ☁ ☁
_🌲��🌳______🌳__🌲
🌴 / \
🌴 / | \
🌴 /🚘 \
🌴 / | \
/ 🚘\
/ 🚘 | \
/ 🚘 🚘 \
/ |🚍 \
/ 🚘 \
/ | \
/ | 🚘
برای گروه های دیگر هم ارسالش کنید،دعای شیرینیست........
اون اتوبوس زرده ماهستیم😃😃😃😃😃
۲۵۵تاییشدنمونتقدیمینداره؟😔🚶🏻♀
Shouldn't you give us some thing on us becoming 255??😔🚶🏻♀
میگف:
هرکاریکهکردم بازم این سهتاچیزا روهیچوقتترکنکردم:
۱: نماز
۲: روزه
۳: عزاداری..((:🚶🏿♂
امامحسینمخودتنظریکن...
He use to say:
I know I did alot of wrong stuff
but I never left these three:
1: Namaz
2: Fasting
3: Azadari..((:🚶🏿♂
تولدتمبارک!(:
http://Eitaa.com/basijianZahraei
🛑⚫️ سردار ابوالفضل علیجانی در مأموریت مستشاری در سوریه به شهادت رسید...
اینمازرزقدیروز....
🛑⚫️Sardar Abulfazl Ali jani got martyrd yesterday while being attacked by the enemies in Syria.
http://eitaa.com/joinchat/3298492416Cc8880c401c
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #شانزدهم
ایمان
علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ...
_شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... 😡
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
🍃پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
👈ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
Eitaa.com/basijianZahraei
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
قسمت #هفدهم:
شاهرگ
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ...
تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...😰😞😓
چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ...
سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ...یا حالت بد شده؟...😧
بغضم ترکید ... 😭نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...😟
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علی ...😢
- جان علی؟ ...😊
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ... 😓
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...😓😢
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...☺️😍
سکوت عمیقی کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ...
علی بود و چادر و شاهرگم ...😊✌️
👈ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
Eitaa.com/basijianZahraei