eitaa logo
یِک دَهــہ هَشــتـادے در راه شُــهدا 🇵🇸 :)
813 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
18 فایل
بچہ ها به خدا از شهدا جلو مےزنید اگہ رعایت کنید که دل امام زمان(عج) نَلَرزه !(:♥️ - حاج حسین یکتا - به امید روزی که پشت اسم مون بنویسن "شهید دهه هشتادی" !(: یه سر بزنید: @SeyyedDahe80 از‌خودمونه ؛ کپی؟! حلالِ حلالت رفیق!
مشاهده در ایتا
دانلود
علیکم‌اسلام‌‌و‌رحمت‌الله‌و‌برکاته🤔
سلام علیکم. به دلیل کمبود پیام در لینک حمایتی هم قرار دادم... التماس دعای فرج🖇
🌾قسمت لیلی و مجنون شده بودیم …  اون لیلای من… منم مجنون اون … روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح …  کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد … من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود …اون می موند و من باز دنبالش …  بو می کشیدم کجاست … تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم…  هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه …  همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه … بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت …  داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد …  حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه … 😣زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن …  این وضع تا نزدیک غروب 🌄ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم …  تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … 😥 یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود … ادامه دارد... ✍نویسنده: Eitaa.com/basijianZahraei
🌾قسمت حمله زینبی بیچاره نمیدونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول 💉 در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم خنده مظلومانه ای کرد😃😢 و بلند شد نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ...😁 _بذار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی که بخوام بهت سرم هم بزنم کارم رو شروع کردم ... یا رگ رو پیدا نمیکردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم میشد ... هی سوزن رو میکردم و درمی اوردم ... می انداختم دور بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... _آخ جون ... بالاخره خونت دراومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... 👀 با چشمهای متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می‌کرد ... 😰😳 خندیدم و گفتم ...😁 _مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... _چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اونوقت میگی چیزی نیست ...تو جلادی یا مامان مایی؟ ...😠😭 و حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد ... _چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مَرده ...مردها راحت دردشون نمیاد ...😊 سعی میکرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه میکرد ... 😭 حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... کبود و قلوه کن شده بود ... تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود …  تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش …  تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم …😍☺️ نویسنده: Eitaa.com/basijianZahraei
🌾 🌾قسمت جبهه پر از علی بود! با عجله رفتم سمتش …  خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد… اما فقط خون بود …😥 چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد … دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد … – برو بگو یکی دیگه بیاد …😖 بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم … – میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ … مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود… سرش رو بلند کرد و گفت … – خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه …شاید با شما معذبه...😥 با عصبانیت😠 بهش چشم غره رفتم … – برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم … محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم … علی رو بردن اتاق عمل …😞😣  و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن …  اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب … دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم …  ✨👌از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن …  🇮🇷جبهه پر از علی بود …🇮🇷 بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی ... بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار میشد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... _فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی که میخوای ازش مراقبت کنی نیستی ... خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ... خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ... _تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم ... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز بخاطر تو هم داره باهام دعوا میکنه ... و علی باز هم خندید ...😃 اعتراض احمقانه ای بود ...وقتی خودم هم، طلسم این اخلاق بامحبت و آرامش علی شده بودم ... ادامه دارد... ✍نویسنده: Eitaa.com/basijianZahraei
˼‌ڪاش‌جـزءزنان‌دهہ‌پنجاھ‌،شصتۍبودیم‌ کہ؛اگرگاهۍراھ‌راگم‌میکردیم، بہ‌زنان‌اطراف‌مـان‌نگاهۍ . . مۍانداختیم‌ومۍدیدیم‌دغدغہ‌همہ‌شان؛ محڪم‌نگہ‌داشتن‌چادرشان . . .وجنگ جبهہ‌وجھادبودولاغیر( :✌️🏻'! زیرچادرشان‌تفنگ‌بودوسربندۍبانوشتہ ‹یازهرا›وتنھاالگویشان‌همین‌زهرابود🖤🕊'! نہ‌فردۍبدون‌ریشہ(:🖐🏻🕶'!˹ I wish we were like the olden generation women So if we ever lost our path We could take a look at the other women and see that there only concern was holding there chador tightly. . . And fighting battle and jahad( : ✌️🏻'! Under there chador was a gun and a headband that said Ya Zahra and there only rolemodel was this Zahra (S)🖤🕊'! Not someone without a root(:🖐🏻🕶'!˹ Eitaa.com/basijianZahraei
مثلا الان فکر کن تو راه ڪربلا هستی🚶‍♀داری میری... یهو تشنت میشه؛ابتم تموم شده🙂 ی خورده دیگه میری جلو یهو میبینی ی دختر کوچولو ناز با چادر عربی وایساده داره اب معدنی میده🙂🖐🏻 با خودت میگی اخیش اب ... اصلا چقدر این جور ارزوها و خیالات قشنگه🙂☘نه؟!🚶‍♀ For example you are walking to Krabala All of a sudden you feel thirsty but your water is finished You walk a bit more and you see a cute little girl with and Arabi chador handing out water bottles You say to yourself phew water ... These wishes and dreams are very beautiful 🙂☘ don't you think?! Eitaa.com/basijianZahraei
نشون‌دادنِ‌تصـویر توۍشبکہ‌هاۍماهواره‌اے بینُ‌الملݪـےممنوع‌اسـت‌!چرا؟! چون‌یڪ‌دخترِ‌آلمانےفقط‌با‌دیدنِ !👊🏻🕶 Showing the picture of Khamenei In satellite networks It is forbidden internationally! Why?! Because a German girl just by seeing !👊🏻🕶 Eitaa.com/basijianZahraei
« 📘🦋 » +مادرگفت:نرو،بمان! دلم‌میخواهدپسرم عصای‌دستم‌باشد گفت:چشم‌هرچه‌توبگویۍ فقط‌یك‌سوال! میخواهۍپسرت‌عصای این‌دنیایت‌باشدیاآن‌دنیا!؟ مادرش‌چیزی‌نگفت وبااشك‌بدرقه‌اش‌كرد:))))!-🚶🏿‍♂ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌+شهید‌مشلب +Mother said: don't go, stay! I want my son to help me I said: Okay, whatever you say. Only I have one question! Do you want your son to be your helper in this world or in the next?! His Mother didn't say anything and She tearfully bid him farewell:))))!-🚶🏿‍♂ +Shaheed Mashlab Eitaa.com/basijianZahraei
از‌این‌عڪس‌قشنـگا💔🥺 These nice pics💔🥺
رفقا‌بیشتر‌بشیم؟🙂✨ Let's become more?🙂✨
✨انتظار را باید از مادر شهید گمنام پرسید ✨ما چه میدانیم دلتنگی غروب جمعه را؟! ✨The feeling of having to wait for some one should be asked from a mother of a martyr ✨What do we know about the sadness of Friday's sunset?! ✨eitaa.com/basijianZahraei✨
👤 مرد بیسوادی قرآن میخواند📿 ولی معنی قرآن را نمیفهمید.‼️ روزی پسرش از او پرسید:👱🏻‍♂ چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی⁉️ پدر گفت: پسرم!🧔🏻 سبدی بگیر... و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.🌊 پسر گفت:👱🏻‍♂ غیر ممکن است‼️ که آب در سبد باقی بماند.😕 پدر گفت: امتحان کن پسرم🧔🏻 پسر سبدی که در آن زغال🗿 میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت.🚶🏻‍♂🌊 سبد را زیر آب زد💧 و به سرعت به طرف پدرش دوید🏃🏻‍♂ ولی همه آبها از سبد ریخت💦 و هیچ آبی در سبد باقی نماند.😐 پسر به پدرش گفت؛👱🏻‍♂ که هیچ فایده ای ندارد.😶 پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم.👌🏻 پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد.😑😒😓 برای بار سوم و چهار هم امتحان کرد🏃‍♂ تا اینکه خسته شد😫😖 و به پدرش گفت؛👱🏻‍♂ که غیر ممکن است...!😶 🔸پدر با لبخند به پسرش گفت:☺️☘ سبد قبلا چطور بود؟😉 پسرک متوجه شد☺️ سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود،🌫 الان کاملاً پاک و تمیز شده است.☁️ پدر گفت:🧔🏻 این حداقل کاری است که قرآن📿 برای قلبت انجام میدهد.♥️
→ همونطور که دستت تو تایپ با کیبورد گوشی تند و مسلطه :/ قرآن رو هم میتونی تند و مسلط بخونی؟ یا نه از بس نخوندی نمیتونی! دنیا بد جور گرفتت رفیق...!(:💔 The same way your hand is flued on to keyboard, Are you flued in reading he Quran? Or because you barely read it you forgot how to? You are badly stuck to the world my dear friend...!(:💔 Eitaa.com/basijianZahraei
تا حالا بہ ۅاࢪوݩہ‌ے ڪلمات دقٺ ڪࢪدین؟! « گنج » مےشہ « جنگ »🚫 « دࢪمان » مےشہ « نامرد »👀 « قہقہہ » مےشہ « هق هق »🙂 ولے « دزد » همۅن دزده...🧟‍♂ « دࢪد » همۅن دࢪده...💔 « گࢪگ » همۅن گࢪگہ...🐺 بعلہ! نمےدۅنمـ چࢪا « من » « نم » زده🚶🏻‍♀ ۅ « یاࢪ » « ࢪاے » عۅض ڪࢪده 🤭 ۅ « ࢪاه » انگاࢪ « هاࢪ » شده 🛤 ۅ « ࢪوز » بہ « زوࢪ » میگذࢪه 🌥 ۅ « آشنا » ࢪۅ جز ٺۅ « انشا » نمےبینے 📝 چہ « سࢪد »ـه ایݩ « دࢪس » زندگے ❄️ ۅ از اۅنجایـے ڪہ « دࢪد » همۅن « دࢪد »ـه ڪم ڪم « مࢪگ » بࢪاے آدما « گࢪم » مےشہ 🔥 اما من ٺۅ این اۅضاع دلم « آࢪامش » ۅاࢪوݩہ‌ مےخۅاد...🙃 دلم « شما ࢪا » مےخۅاهد امام زمانم♥️ یا صاحب الزمان اغثنے🌿 🕊🤍 Eitaa.com/basijianZahraei
تقدیم به:‌@ADREKNY_YA_MOLA همسایه ی عزیز، یکساله شدن کانالتون مبارک :)♥️ اجرتون با حضرت صاحب الزمان عج 🌱 از طرف: @basijianzahraei
کلید‌واژه‌هایے‌جهت‌نزدیک‌شدن‌هرچھ‌ بیشتر‌بھ‌خدا😍 1_بیدار‌ماندن‌در بین‌الطلوعین 🎑 2_ نماز‌اول‌وقت🥇 3_ دائم‌الوضو👌🏻 4 _دربستر‌با‌وضوخوابیدن🥱 5_ ذکر‌روز⌚ 6 _صلوات‌فرستادن📿 7_ داشتن‌‌برادر/خواهرشهید👍🏻 8 _خوش‌اخلاقے‌😊 9_نماز‌شب 🌃 10 _ذکر‌واستغفار📿 11_پرهیز‌از‌گوش‌دادن‌بھ‌موسیقے‌حرام🎧 12_ مطالعھ‌در‌زندگے‌شهدا‌خوندن‌ وصیت‌نامھ‌و‌زندگے‌نامہ‌شهدا🗒 13_پرهیز‌از‌غیبت🚫🗣 14 _انتظار‌فرجシ︎ بھ‌نیّت۱۴‌معصوم(صلوات) Eitaa.com/basijianZahraei
سلام علیکم؛))) بمناسبت اربعین حسینی این دو هفته رمان بی‌تو‌هرگز‌ را موقتا تعطیل میکنیم و ان شاءالله بعداز اتمام رو هفته دوباره پارتکذاری میشود رفقا، لطفا لفت ندید چونکه رمان ادامه دارد:) یا‌علی‌مدد🖤
سلام علیکم؛))) بمناسبت اربعین حسینی این دو هفته رمان بی‌تو‌هرگز‌ را موقتا تعطیل میکنیم و ان شاءالله بعداز اتمام رو هفته دوباره پارتکذاری میشود رفقا، لطفا لفت ندید چونکه رمان ادامه دارد:) یا‌علی‌مدد🖤 ‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️