eitaa logo
یِک دَهــہ هَشــتـادے در راه شُــهدا 🇵🇸 :)
813 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
18 فایل
بچہ ها به خدا از شهدا جلو مےزنید اگہ رعایت کنید که دل امام زمان(عج) نَلَرزه !(:♥️ - حاج حسین یکتا - به امید روزی که پشت اسم مون بنویسن "شهید دهه هشتادی" !(: یه سر بزنید: @SeyyedDahe80 از‌خودمونه ؛ کپی؟! حلالِ حلالت رفیق!
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم‌یک‌شهید‌دهه‌هشتادی‌دیگه... شهید‌مهدی‌زاهد‌لویی🙂🕊 رفقا... داریم‌از‌قافله.عقب‌می‌مونیم🚶🏿‍♂ Another youth martyr... Shaheed Mehdi Zahid Looyi🙂🕊 Guys... How can we reach the martyrs 🚶🏿‍♂ http://eitaa.com/joinchat/3298492416Cc8880c401c 🕊⃟✨¦⇢http://Eitaa.com/basijianZahraei
من‌به‌جا‌ماندن‌از‌این‌قافله‌عادت‌دارم...((:
🌾 🌾قسمت   که عشق آسان نمود اول... …نه دلی برای برگشتن داشتم … نه قدرتی … همون جا توی منطقه موندم … ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن … – سریع برگردید … موقعیت خاصی پیش اومده …رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران … دل توی دلم نبود … نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه… با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن … انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود … سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود … دست های اسماعیل می لرزید … لب ها و چشم های نغمه … هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت … – به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ – نه زن داداش … صداش لرزید … امانته … با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت… بغضم رو به زحمت کنترل کردم …😢 – چی شده؟ … این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ … صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن … زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد … چشم هاش پر از التماس بود … فهمیدم هر خبری شده … اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره … دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد … - حال زینب اصلا خوب نیست …  بغض نغمه شکست …😭 _خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد … به خدا نمی خواستیم بهش بگیم … گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم … باور کن نمی دونیم چطوری فهمید … جملات آخرش توی سرم می پیچید … نفسم آتیش گرفته بود … و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد … چشم دوختم به اسماعیل … گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد… – یعنی چقدر حالش بده؟ … بغض اسماعیل هم شکست …😭 – تبش از 40 پایین تر نمیاد … سه روزه بیمارستانه … صداش بریده بریده شد …  _ازش قطع امید کردن … گفتن با این وضع… دنیا روی سرم خراب شد … اول علی …  حالا هم زینبم …😖😭😰 ادامه دارد ... ✍نویسنده:
🌾 🌾قسمت   بیا زینبت را ببر تا بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم … چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم … از در اتاق که رفتم تو … مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند … مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد … چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد … بی امان، گریه می کردن …مثل مرده ها شده بودم … بی توجه بهشون رفتم سمت زینب …  صورتش گر گرفته بود … چشم هاش کاسه خون بود … از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد … حتی زبانش درست کار نمی کرد … اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت …😭 دست کشیدم روی سرش … – زینبم … دخترم … هیچ واکنشی نداشت … – تو رو قرآن نگام کن … ببین مامان اومده پیشت … زینب مامان … تو رو قرآن … دکترش، من رو کشید کنار … توی وجودم قیامت بود … با زبان بی زبانی بهم فهموند … کار زینبم به امروز و فرداست … دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود …من با همون لباس منطقه … بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم … پرستار زینبم شدم … اون تشنج می کرد … من باهاش جون می دادم … دیگه طاقت نداشتم … زنگ زدم به نغمه بیاد جای من … اون که رسید از بیمارستان🏥 زدم بیرون … رفتم خونه … وضو گرفتم و ایستادم به نماز … دو رکعت نماز خوندم … سلام که دادم … همون طور نشسته … اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت …😖😫😭 - علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم … هیچ وقت ازت چیزی نخواستم … هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم … اما دیگه طاقت ندارم … زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم … یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری … یا کامل شفاش میدی … و الا به ولای علی … شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم …😭✋ زینب، از اول هم فقط بچه تو بود … روز و شبش تو بودی … نفس و شاهرگش تو بودی … چه ببریش، چه بزاریش … دیگه مسئولیتش با من نیست … اشکم دیگه اشک نبود … 😫😭 ناله و درد از چشم هام پایین می اومد … تمام سجاده و لباسم خیس شده بود … ادامه دارد ... ✍نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. . تا حالا به چادر اینجوری نگاه کردی؟.. :) Have you ever look At chador with this mind set?.. :) دستم‌و‌بگیر‌...🙃✨ Help me...🙃✨ 🕊⃟✨¦⇢http://Eitaa.com/basijianZahraei
سلام علیکم :) همسایه های قدیمی و کسانی که میخواهند همسایه باشنداین پیام رو فور کنند تا لیست جدید رو درست کنم✨🍃 توجه‼️ هر کسی فور نکنه از لیست همسایه ها حذف میشه
رفاقتو . . :))🖤 Friendship . . :))🖤
الحمدلله الذی خلق امی فاطمه الزهرا🌿 مبحث به نیابت از شهید بابک نوری هریس🌿
ــــــ دختر یا پسر بودنت فرقی نمیکنه سیاه یا سفید بودنت فرقی نمیکنه زیبا و زشت بودنت فرقی نمیکنه وقتی که چشمت بیوفته به جنس مخالفت نه که مریض باشی و دلت درمون بخواد نه که کمبود داشته باشی و بازم دلت بخواد نه که چشم و گوش بسته باشی و اولین بارت باشه که چشمت به جنس مخالفت بیوفته و دلت بخواد بازم میگم نه که چشم و دل سیر باشی و این یکی باهمه فرق داشته باشه و اینم روی همه اونایی که دیدی دلت بخواد...نه عزیز من ...
ایراد از هیچ کدوم اینا نیست نری دست چپ فکر کنی منظورم عشق در یک نگاهِ نه خواهر من نه برادر من!
پس لطفا اگه یه روزی از در حیاط خونه زدی بیرون چشمت افتاد به بقال محل و دلت یه جوری شد نیای فاز عاشق ها رو برداریا ؟ اگه نوجوونی باید بگم این برای بلوغه که اصلا نمیخوام وارد جزئیات بشم و سم های رو از این قبیل موضوعات بیان کنم! اگه جوونی و دیدی باید بگم سن ازدواجته و باید این نگاه هارو کنترل کنی تا اینکه زمانش برسه ! اگه میانسالی و پیری که هیچ فکر نکنم توی کانال داشته باشیم...
واما بریم سر اصل مطلب ! خواهر و برادر من ! نمیخوام بگم ماها هیچ وقت چشممون نیوفتاده و فلان و بهمان نه اصلا! ما انسانیم اینکه این همه سفارش میشه به فرزندان و دوستاتون بگین به نامحرم نگاه نکنن این نیست که میخوان امل تحویل جامعه بدن ! هدف کنترل فساده! فساد هایی که الان باب شده یه موردش همین کراش به قول استاد عباسی کراش همون هیزی قدیمه الان تبدیل لغت کردن باکلاسش کردن تا این گناه رو عادی جلوه بدن،تا بگن اونی که به اصطلاح کراش نداره امل و عقب افتاده است!
اینکه ائمه ما میگن نگاه به نامحرم تیری از تیر های شیطانه منظورش اینه که این تیر برمیگرده به خودت مستقیم میخوره به قلبت ،این تیر به حدی زهرآلوده که ایجاد مسمومیت میکنه مسمومیتی به اسم← توهم عشق
یه سری شبهات که تو سن نوجونی و جوونی و بعضا در ایام میانسالی تا الا ماشالله همین توهم عشقه عشق اگه اینه ؟ جفت گیری حیوون ها رو هم باید اسمش رو بزاریم عشق!
نمیخوام وارد مبحث عشق بشم که واقعا درحد سواد من نیست فقط میتونم بگم عاشق کسیه که حضو معشوق رو بدون دیدن حس کنه. به قول امام صادق(ع)« دل انسان حرم خداست درحرم خدا غیر خدا راه ندهید» دل انسان شامل روحی میشه که برگرفته از مبدا اون یعنی الله است پس باید کلش برای خدا باشه . اصلا رازهمینکه ما نمیتونیم خدا رو ببینیم همینه ،همینه که باید عاشق حضور معشوق رو بدون دیدن حس کنه. پس چرا چشمی رو که لایق دیدن عشق واقعی هستش رو آلوده کنیم به گناهی که میدونیم عواقبی مثل شکست عشقی ،شکست عاطفی،افسردگی بدبختی ،بیچارگی ،وووو داره.
به قول یه دوستی نشه یه روزی بری جلوی آیینه از چشمات خجالت بکشی!
به قول یه دوستی اولش فقط کراشه بعدش کم کم میشه عشق و ـ.. گرفتی چیشد اولش با یه هیزی شروع میشه... یعنی عشق انقدر نجسه که با یه هیزی شروع بشه؟ پس اگه انقد برای عشق احترام قائلید سعی کنید تا سرحد ممکن چشمتون به نا محرم نیوفته. اگه به خودت میبینی با دیدن عکس نامحرم دلت میلرزه نگاه نکن اگه میبینی هیچ تمرکزی نداری که استادت یه شخص نامحرم باشه اون کلاس رو نرو یا واقعا استادت رو نبین! شاید با خودت بگی تا کی ؟ تا وقتی دلت رو پاک کردی ، اینکه دلت بیجنبه شده با یه عکس و فیلم عین ژله میلرزه بخاطر همون مسمویتِ هستش که گفتم تو ابتدا در نگاه روبرو خودت رو کنترل نکردی و تیره اثابت کرد تا زمانی که این زهر تو وجودته تو بادیدن اون شخص حتی از راه دو هم دلت میلرزه حتی اگه صداشو یا اسمشو بشنوی.
زیاد طولانی شد شرمنده! فقط میگم مراقب چشماتون باشید که این چشما فقط باید خدا رو ببینه زمانی خدا رو میبینید که چشمتون رو آلوده نکنید که این چشم ها به قلب ها راه دارند. یاعلی🌿
یاعلی رفقا✨🌿 ان شاءالله بتونیم از این محفل درسی بگیریم:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب‌به‌یاد‌همتون در‌تشییع‌جنازه‌ی‌ شهید‌مهدی‌زاهدلویی🙂🖤 ((: We remembered you all In the Tasheei of Shaheed Mehdi Zahid Looyi🙂🖤
از نظام اسلامی صریح و بدون تقیه دفاع کنید. We should be with Iran without any change or Taqayyah.
🌾 🌾قسمت   زینب علی برگشتم بیمارستان … 🏥 وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود … چشم های سرخ و صورت های پف کرده…مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد … شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن … با هر قدم، ضربانم کندتر می شد …😰 – بردی علی جان؟ … دخترت رو بردی؟ …هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم … التهاب همه بیشتر می شد … حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد … می رفت و برمی گشت … مثل گهواره بچگی های زینب … به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید …😭😭😭 مثل مادری رو به موت … ثانیه ها برای من متوقف شد … رفتم توی اتاق …زینب نشسته بود … داشت با خوشحالی😄 با نغمه حرف می زد … تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم … بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم … هنوز باورم نمی شد … فقط محکم بغلش کردم … اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم … دیگه چشم هام رو باور نمی کردم …نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد … – حدود دو ساعت بعد از رفتنت … یهو پاشد نشست … حالش خوب شده بود … دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم … نشوندمش روی تخت… - مامان … هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا … هیچ کی باور نمی کنه … بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود … اومد بالای سرم … من رو بوسید و روی سرم دست کشید … بعد هم بهم گفت …✨😭به مادرت بگو … چشم هانیه جان … اینکه شکایت نمی خواد … ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن … مسئولیتش تا آخر با من … اما زینب فقط چهره اش شبیه منه … اون مثل تو می مونه … محکم و صبور … برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم …✨😭 بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم … وقتش که بشه خودش میاد دنبالم … زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد …  دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن … 😭😭اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم … حرف های علی توی سرم می پیچید … وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود … دیگه هیچی نفهمیدم … افتادم روی زمین … ادامه دارد ... ✍نویسنده: