eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
667 دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
4.3هزار ویدیو
180 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
کتابخوانی را باید جزو عادات خودمان قرار دهیم. مقام معظم رهبری مدظله العالی کانال کتابخوانه ی صوتی بسیج که شامل کتاب های صوتی تولید شده در معاونت فرهنگی و تبلیغات سپاه می باشد راه اندازی گردیده است. همچنین pdf کتاب ها در موضوعات مختلف محتوای آموزشی در خصوص روش های مطالعه کتاب ، نرم افزار های آموزشی و دیگر موضوعات مرتبط در این کانال قابل بهره برداری می باشد. لینک کانال برای معرفی به دوستان و آشنایان👇 @ketabkhanebasij
✅شرکت در مسابقه پویش برای مادر *معاونت فضای مجازی* *معاونت فاوا* 🔹پایگاه مقاومت بسیج مطهره روستای حسنارود 🔸حوزه مقاومت حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) @gharargahesayberiii
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅قرعه کشی مسابقه پویش برای مادر *معاونت فضای مجازی* *معاونت فاوا * 🔹پایگاه مقاومت بسیج مطهره روستای حسنارود 🔸حوزه مقاومت حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) @gharargahesayberiii
✅کارآفرینی خواهران بسیجی پایگاه مطهره 🌷کار آفرین : خانم محمدی 👈محصولات تولیدی : محصولات خانگی (انواع سوسیس ها و ژامبون ها و... ) 🔹پایگاه مقاومت بسیج مطهره روستای حسنارود 🔸حوزه مقاومت حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) @gharargahesayberiii
گزارش تصویری: 💠برگزاری کارگاه نماز و احکام جلسه ای با موضوع نماز و پرسش و پاسخ در مورد احکام نماز با سخنرانی ؛خانم علیخانی یکشنبه 21 آذر ماه ساعت 15:30 تا بعد از نماز مغرب و عشا مکان:مسجد و حسینیه حضرت ابوالفضل پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_سادات حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_ @gharargahesayberiii
ویژه برنامه تولد حضرت زینب س و روز پرستار مهمان ویژه برنامه :سرکار خانم کریمی فرمانده محترم حوزه مقاومت حضرت زینب س که در این برنامه تقدیر و تشکر و اهدا لوح و هدیه را زحمت کشیدند. برای اعضای شورای پایگاه بسیج اسما طاهرآباد به عنوان رتبه برتر استانی در جشنواره مالک اشتر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 انشاالله که بتوانیم به رتبه های برتر دست یابیم، شنبه :۱۴۰۰/۹/۲۰ مکان:حسینیه فاطمه الزهرا س ساعت:۱۸ الی ۱۹:۳۰ @gharargahesayberiii
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۳۹ پروانه که دیگر طاقت تحقیر شدن امیر محمد را از طرف رامین را نداشت، فریاد کشید....بسه رامین بسه...این قدر چَرَند نگو... _چَرَند؟؟ _نگاهی به چهره ی از خشم قرمز شده ی امیر محمد انداخت، بعد هم به چشمان رامین نگاه کرد و پرده از رازشان برداشت: ما نامزد کردیم.... به هم مَحرمیم. مات و مبهوت لحظاتی به آنها خیره شد!_چی؟؟!!! .....نامزد؟! _آره.... می خواستیم آخر هفته به همه بگیم، نگاهش را از چشمان متعجب رامین گرفت و ادامه داد: قراره آخر همین ماه عقد کنیم. _یعنی دایی و زندایی در جریانن؟؟ _سرش را به سمت پایین تکان داد و گفت: تو که می دونی، من بدون اجازه ی اونا آبم نمیخورم. _نگاه غمگینش را تا چشمان سیاه پروانه بالا برد....چند ثانیه فقط به او نگاه کرد... انگشت اشاره‌اش را به سمت امیرمحمد گرفت و زیر لب از پروانه پرسید: دوسش داری؟؟ پروانه به اَخم نشسته روی صورت امیر محمد خیره شد، معلوم بود از اینکه او با رامین هم صحبت شده، حس خوبی ندارد... اما چاره ای ندید جز اینکه آخرین جمله اش را هم به زبان بیاورد، تا تیر خلاصی باشد برای رامین.... _اینقدر که اگه یه روز نباشه، میخوام دنیام نباشه! مات و مبهوت به پروانه زل زده بود، باورش نمی شد، بدون اینکه حتی فرصتی جهت تلاش برای از دست ندادنش داشته باشد، به همین سادگی برای همیشه، او را از دست داده باشد! به امیرمحمد نگاه کرد، توقع داشت حالا که پروانه این طور حامی اش شده بود، لبخند پیروزی را روی لبانش ببیند، اما این طور نبود... امیر محمد نگاهش را دوخته بود به زمین و حتی یک کلمه هم به زبان نیاورد. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۴۰🌹 چشم از آنها گرفت و با قدمهایی لرزان از آنها دور شد... هضم این ماجرا برایش آسان نبود. هضم این واقعیت تلخ که از امروز برای همیشه باید پروانه را فراموش می کرد! کاش از شمال برنگشته بود، کاش با پروانه نسبت فامیلی نداشت، اصلاً کاش هیچ وقت به او دل نمی بست... رفت و دل سپرد به ای کاش هایی که قلبش را برای محاکمه ای سخت، آماده می کردند. سوار ماشینش شد و با عصبانیت در را به هم کوبید. روی صندلی قرار گرفت، و با همان حال نَزار، سرش را روی فرمان گذاشت و نفسی عمیق کشید، بلکه بتواند بر حال بدش مغلوب شود. اما نه فایده ای نداشت، از هر چیز که می گذشت گذشتن از اینکه پروانه بی خبر نامزد کرده بود، برایش خیلی سخت بود. با سرعت هر چه تمام تا خانه راند. ماشین را مقابل در پارک کرد و به سرعت از پله ها بالا رفت، باید به مادرش خبر می داد که برادر عزیزتر از جانش او را حتی قابل این ندانسته که به نامزدی یکی یکدانه اش دعوتش کند! شاید هم مادرش می دانست و به او نگفته بود؟ دستش را روی زنگ بی وقفه فشار داد. صدای مادرش را می شنید که غُر می زد و به سمت در می آمد... _چه خبره؟! اومدم. در که باز شد بی آنکه حرفی بزند، وارد خانه شد و در با ضرب پشت سرش بست. مادرش نگران و مضطرب به صورت برافروخته اش نگاه کرد. _چِته مادر؟ _سوئیچش را پرت کرد روی میز و با صدای بلند گفت: شما خبر داشتین؟؟ _نزدیک شد و مقابلش ایستاد، از چی؟! _که پروانه نامزد کرده! _چی! نامزد کرده؟! از کی شنیدی؟ _نشنیدم، با دو تا چشمام دیدم! کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
📢📢📢برگزاری کلاس امادگی جسمانی روزهای یکشنبه،سه شنبه باشگاه امیرالمؤمنین(ع)سالن حضرت زینب(س) @gharargahesayberiii
🎉🎉🎉🎉شادیانه دخترانه متن خبر: 🎈🎈⚘⚘شادیانه جشن تولدحضرت زینب س واهدای هدیه به اسامی زینب که عضوحلقه های صالحین سردارسلیمانی هستندوباحضورشورای محترم پایگاه وگروه سروددختران حاج قاسم واهدای هدیه به آنها 🛖🛖مکان:پایگاه سمیه 🕠زمان ساعت۵:۳۰تا۷ 🍰🍰🍰پذیرایی باکیک های مزین به نام حضرت زینب س @gharargahesayberiii