🔴 داستاني عبرتآموز
✳️ گویند : ملا مهر علی خویی ، روزی در کوچه دید که دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند.
🔺به خاطر یک گردو ، یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
🔺یکی از درد چشم و دیگری از ترس مجازات گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
🔶 ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید ، گردو از مغز تهی است. گریه کرد.
🔹پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟
♦️گفت : از نادانی و حس کودکانه ، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
🔺دنیا نیز چنین است ، مانند گردویی است بدون مغز ! که بر سر آن میجنگیم، وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه میرویم.😓😔
🌸 شب عرفه، شب #توبه و استغار و بازگشت بسوي خداست.
تا #فرصت هست، از دست ندهيم، که خيلي زود، #دير ميشود!
التماس دعا🙏
https://eitaa.com/Basir_MN
بصير
💠 جاماندگان کربلا 1 🔷 اشک های کوفیان نه به آن نامه فرستادنها و نه به آن جنگاوریها در سپاه عمر سع
💠 جاماندگان کربلا ۷
🔷خیلی دیر، خیلی دور
🔸«طرماح بن حکم» در مسیر کوفه با امام حسین(علیهالسلام) ملاقات کرد.
👈 طرماح میگفت کاش به سمت یمن بیایید که امام (عليه السلام) جواب دادند که با مردم آن منطقه (کوفیان) عهد و پیماندارم و باید پیش همانها بروم.
🌹وقتی امام (عليه السلام) فرمود:
اگر قصد یاری داری شتاب کن، خدا تو را ببخشاید،
🔸طرماح میگوید که آنجا فهمیدم به یاری من احتیاج دارند.
⭕️ اما میخواست به شهرش برگردد و سفارشات کارهای اقتصادیاش را انجام دهد، برای خانوادهاش آذوقه فراهم کند و آنوقت خودش را به یاری امام برساند.
🔸کارهایش که تمام شد، با خانواده خداحافظی کرد و وصیتنامهاش را هم نوشت، در مسیر کوفه بود که سماعه بن زید را دید.
🔹سماعه پرسید: به کجا میروی؟
🔸طرماح هم گفت به یاری پسر پیامبرم میروم.
🔹سماعه حرف آخر را همان اول زد و گفت:
👈بنشین که دارند #سرها را میبرند، دیگر #دیر شده است.
📚( ترجمه نفس المهموم صفحه ۱۷۶)
https://eitaa.com/Basir_MN