eitaa logo
بصیرت
59 دنبال‌کننده
977 عکس
587 ویدیو
14 فایل
عمار می خواهد این زمین
مشاهده در ایتا
دانلود
نُ ، والعَقلُ ، والأَدَبُ ، والحُرِّيَّةُ ، وحُسنُ الخُلُقِ ☘ پنج چيز است كه در هر كس نباشد ، بهره چندانى در او نيست : 1️⃣ دين 2️⃣ عقل 3️⃣ ادب 4️⃣ آزادگى 5️⃣ خوش خويى 📚 المحاسن ج۱ ص۳۰۵ 🌷 امیرالمومنین امام على(عليه السلام) : ✍ قَليلٌ تَدومُ عَلَيهِ ، أرجى مِن كَثيرٍ مَملولٍ مِنهُ 👌 عمل اندك كه بر آن مداومت ورزى ، از عمل بسيار كه از آن خسته شوى اميدوار كننده تر است. 📚 نهج البلاغه حکمت278 @basirat65
: 🔸️حکایتی شنیدنی🔸️ دو نفر از شیعیان در گذرگاهی از بغداد به مجلس بزرگی رسیدند. پرسیدند : این مجلس متعلّق به کیست؟ گفتند : مجلس درس امام اعظم ابوحنیفه است. راوی حکایت می گوید : رفیق من که اسمش فضل بن حسن بود و مردی متعصّب در مذهب شیعه ، و در عین حال آدمی بحّاث و با اطلاع از مبانی مذهب بود ، گفت : من می روم و با این مرد مباحثه می کنم و تا او را ملزم و مجاب نکنم از این مکان نمی روم. گفتم : این عالم بزرگی است و از عهدۀ بحث با او بر نمی آیی. گفت : من معتقد به مذهب حقم و حق مغلوب نمی شود. وارد مجلس شدیم و نشستیم و در یک فرصت مناسب ، فضل از جا برخاست و گفت : ایها العالم ، من برادری دارم که رافضی است (یعنی شیعه است) و من هر چه می خواهم به او بفهمانم که ابوبکر بعد از پیامبر اکرم ، افضل امّت و خلیفۀ به حق بوده قبول نمی کند و می گوید : علی بن ابیطالب ، افضل و خلیفۀ به حق است. شما یک دلیل قاطعی به من یاد بدهید که به او بفهمانم و او را به راه راست بیاورم. ابوحنیفه گفت : به برادرت بگو بهترین و روشن ترین دلیل این است که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) ، همواره در میدان های جنگ ، آن دو بزرگوار ( ابوبکر و عمر) را کنارخود می نشاند و علی را مقابل نیزه و شمشیر دشمن می فرستاد ! و این نشان می دهد که آن دو نفر ، محبوب پیامبر بوده اند و چون آن حضرت می خواسته که آنها بعد از خودش جانشین باشند آنها را حفظ می کرد ! و چون علی را دوست نمی داشت ، طردش می کرد ؛ و به میدان می فرستاد تا کشته شود و این بهترین دلیل بر افضلیت ابوبکر و عمر است ! فضل گفت : بله من این را به برادرم می گویم. ولی او از قرآن به من جواب می دهد که خداوند فرموده است : «خداوند ، مجاهدین را بر قاعدین و نشستگان برتری داده و اجری بزرگ برای آنان آماده است» و به حکم این آیه ، علی چون مجاهد بوده افضل از ابوبکر وعمراست که قاعد بوده اند. ابوحنیفه گفت : به او بگو از این بهتر می خواهی که ابوبکر و عمر قبرشان کنار قبر پیامبر و چسبیده به قبر آن حضرت است ؛ در حالی که قبر علی از قبر پیامبر دور افتاده و در عراق است ! فضل گفت : بله این را هم به برادرم می گویم. امّا او می گوید : آن ها غاصبانه در کنار پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) ، دفن شده اند! برای این که خداوند فرموده است : « ای مؤمنان بدون اذن و اجازۀ پیامبر ، داخل خانه اش نشوید…» و می دانیم که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) در خانۀ خودش دفن شده و آن دو نفر بدون اذن در خانۀ آن حضرت دفن شده اند و محل دفن ایشان غصبی است. ابوحنیفه که از این گفتگو سخت ناراحت شده بود تأمّلی کرد و سپس با لحنی تند گفت : به این برادر خبیثت بگو آنها غاصبانه در خانه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دفن نشده اند ! بلکه عایشه و حفصه که دختران آن دو بزرگوار و همسران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودند و از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مهریه طلبکار بودند ، پدرانشان را در مهریه خودشان دفن کردند ! فضل گفت : بله من این مطلب را هم به برادرم گفته ام ، ولی او باز آیه ای برای من می خواند و می گوید : پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به همسرانش بدهکار نبوده است. برای اینکه خداوند فرموده است : «ای پیامبر ما همسران تو را که مهرشان را پرداخته ای برای تو حلال کردیم» طبق این آیه ، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) مهریۀ زن هایش را داده بود و وقتی که از دنیا رفت به زن هایش بدهکار نبوده است. ابوحنیفه اندکی تأمّل کرد و گفت : به این برادرت بگو درست است که همسران پیامبر (صلی الله علیه و آله) مهریّه طلبکار نبوده اند ، اما سهم الارث که از ماتَرَک پیامبر داشته اند و ماتَرَک (یعنی آنچه پیامبر اکرم بعد از مرگش از خود باقی گذاشته) نیز همین خانه اش بوده و شرعاً سهمی هم از آن خانه به همسرانش می رسد و چون عایشه و حفصه وارث پیامبر (صلی الله علیه و آله) بوده اند پدرانشان را در سهم الارث خودشان دفن کرده اند و بنابراین غصبی در کار نبوده است ! فضل گفت : بله من این را هم به برادرم گفته ام. ولی او می گوید : شما آقایان سنّی ها مگر نمی گویید: پیامبر ارث نمی گذارد و خودتان حدیث نقل می کنید که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرموده است : «ما پیامبران اصلاً ارث نمی گذاریم و هر چه از ما باقی مانده صدقه است» پس طبق گفته خودتان عایشه و حفصه سهم الارث نداشته‌اند. به همان دلیلی که شما حضرت فاطمه علیها السلام را از فدک محروم کردید و گفتید : پیامبر صلی الله علیه وآله ، ارث نمی گذارد آن دو همسر نیز نباید ارث ببرند. آیا دختر از پدر ارث نمی برد اما همسر از شوهر ارث می برد ؟! سخن که به اینجا رسید ، ابوحنیفه حسابی از کوره در رفت وگفت این مرد را بیرون کنید او شیعه است و اصلا برادر ندارد. : 🌷 امام صادق (عليه السلام) فرمودند : ✍ خمسٌ مَن لَم تَكُن فيهِ لَم يَكُن فيهِ كَثيرُ مَستَمتَعٍ : 👌 الدّي
گویند که ... یعقوب لیث صفاری شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ، غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید. پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم . اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛ در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا : یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛ سلطان گفت : چه میگویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟ آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت قرار میدهد . سلطان گفت : اکنون کجاست؟ مرد گفت: شاید رفته باشد . شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن ؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت : هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم . شب بعد ؛ باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت . یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛ دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت . پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛ پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ، آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام . صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟ شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور . مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛ سلطان در جواب گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از " فرزندانم " پس گفتم چراغ را خاموش کن تا " محبت پدری " مانع اجرای عدالت نشود ؛ چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛ پس سجده شکر گذاشتم . اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن لحظه که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم . اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام. گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی اهل عالم همه بازیچه دست هوسند گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی. @basirat65
♦️عنایت امام هادی علیه السلام به یکی از شیعیان 🔹حَدَّثَنَا أَبُو هَاشِمٍ اَلْجَعْفَرِيُّ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى أَبِي اَلْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَكَلَّمَنِي بِالْهِنْدِيَّةِ فَلَمْ أُحْسِنْ أَنْ أَرُدَّ عَلَيْهِ، و كَانَ بَيْنَ يَدَيْهِ رَكْوَةٌ ملأى حصى فتناول حصاة وَاحِدَةً و وَضَعَهَا فِي فِيهِ فمصّها (ثلاثا) ، ثُمَّ رَمَى بِهَا إِلَيَّ، فَوَضَعْتُهَا فِي فَمِي، فَوَ اَللَّهِ مَا بَرِحْتُ مِنْ عِنْدِهِ حَتَّى تَكَلَّمْتُ بِثَلاَثَةٍ و سَبْعِينَ لِسَاناً أَوَّلُهَا الهندية . 🔸از ابو هاشم جعفری نقل شده که گفت: من به حضور امام هادى عليه السّلام رسیدم و آن حضرت با من به زبان هندى سخن گفت، و من نتوانستم جواب او را به خوبى بدهم، در اين هنگام حضرت از ظرفی كه پر از ريگ بود يک دانه ريگ را بر دهان خود گذاشته و آن را مكيدند، پس از آن به من دادند و من آن را در دهان خود گذاشتم، به خداوند قسم هنوز از حضور آن حضرت مرخص نشده بودم كه با هفتاد و سه زبان سخن گفتم كه اولین آنها زبان هندى بود. 📜کشف الغمه جلد ۲، صفحه ۳۹۷ 📜إعلام الوری جلد ۲، صفحه ۱۱۷ 📜المناقب(لابن شهر آشوب)جلد ۴، صفحه ۴۰۸ 📜إثبات الهداه جلد ۴، صفحه ۴۲۹ @basirat65
داستانی از امام هادی علیه السلام:::هوالمحبوب: اكنون به دست شما ايمان مى‏آورم يحيى بن هرثمه مى‏گويد : « متوكل مرا احضار كرد و گفت : سيصد نفر سرباز بردار و به كوفه برو و افراد اضافى را در آنجا بگذار و از راه بيابان به مدينه برو و امام هادى عليه‏السلام را با احترام نزد من بياور ! من به طرف كوفه حركت كردم . در ميان افرادم كاتبى بود كه شيعه بود و خودم بر مذهب حشويه بودم و سرگروهى درميان سربازان بود كه از پيروان خوارج بود كه كاتب و اين فرد در راه با هم بحث مى‏كردند و من از بحث آن دو كه باعث مى‏شد كمتر خستگى سفر را احساس كنم خوشم مى‏آمد . وقتى كه به وسط بيابان رسيديم فرد خوارجى به كاتب گفت : « آيا امام شما على بن ابى طالب عليه‏السلام نگفته است كه هيچ زمينى نيست ، مگر اينكه قبرى است و يا قبر خواهد شد ؟ به اين بيابان وسيع نگاه كن ، چه كسى در اينجا مى‏ميرد تا اينكه همان طورى كه شيعيان مى‏گويند اينجا هم قبرى شود ! من به كاتب گفتم : آيا اين حرف شماست ؟ گفت : آرى ، گفتم : خوارجى راست مى‏گويد چه كسى در اين بيابان پهناور مى‏ميرد تا اينكه همه اينجا قبر شود ؟ و ساعتى براى اين مطلب مى‏خنديديم و كاتب را مسخره مى‏كرديم ! وقتى كه به مدينه رسيديم ، به خانه امام هادى عليه‏السلام رفتيم و نامه متوكل را به او داديم . امام عليه‏السلام نامه را خواند و فرمود : شما استراحت كنيد . من مخالفتى براى رفتن به بغداد ندارم . روز بعد در حالى كه در ايام تابستان و روز بسيار گرمى بود خدمت امام عليه‏السلام رفتيم و مشاهده كرديم كه خياطى در منزل امام عليه‏السلام لباس‏هاى ضخيم براى غلامان حضرت مى‏دوزد و امام عليه‏السلام به خياط فرمود : عده‏اى از خياط‏ها را بياور و امروز كار دوختن اين لباس‏ها را تمام كن ! سپس به من فرمود : اى يحيى امروز كارهايى كه در مدينه داريد انجام دهيد ، كه فردا همين موقع حركت مى‏كنيم . يحيى مى‏گويد : « وقتى از خانه حضرت خارج شدم ، با خود مى‏گفتم : ما در وسط گرماى تابستان هستيم و فاصله ما از اينجا تا عراق ده روز است . پس براى چه امام عليه‏السلام دستور داده است كه لباس‏هاى ضخيم و زمستانى براى غلامان و همراهان تهيه كنند ؟ بعد با خود گفتم : او شخصى است كه تا به حال مسافرت نكرده است و خيال مى‏كند كه در هر سفرى بايد لباس‏هاى ضخيم پوشيد . واى به حال شيعيان با اين امامشان ؟ ! روز بعد وقتى خدمت امام عليه‏السلام رفتم ، لباس‏هاى ضخيم آماده بود و حضرت به غلامانش فرمود : علاوه بر لباس‏هاى ديروز ، لباده و كلاه هم بياوريد ! من با خود گفتم : اين كه ديگر عجيب‏تر است مگر ما در راه به زمستان مى‏رسيم كه اين لباس‏ها را امام عليه‏السلام سفارش داده است . با حضرت از مدينه بيرون آمديم و من خيال مى‏كردم كه امام عليه‏السلام داراى علم كمى است ! تا اينكه به بيابانى رسيديم كه قبلاً بين كاتب و خوارجى درباره قبور بحث درگرفته بود ! ناگاه ابرها ظاهر شدند و هوا تاريك شد و رعد و برق در گرفت و دانه‏هاى تگرگ درشتى شروع به باريدن كرد و امام عليه‏السلام لباس‏هاى ضخيم را به تن خود كرد و غلامان حضرت نيز همين كار را نمودند و به غلامان دستور داد كه به من و كاتب هم لباس گرم بدهند . در آن شب از سرما هشتاد نفر از گروه ما مردند و بعد سرما رفت و مثل روز قبل هوا گرم شد ! امام عليه‏السلام به من فرمود : با بقيه يارانت ، مردگان را دفن كن ، كه خداوند به اين صورت زمين را قبور قرار مى‏دهد ! من از اسبم خود را به پائين پرت كردم و دست و پاى حضرت را بوسيدم و گفتم : اشهد ان لا اله الاّ اللّه‏ و ان محمداً عبده ورسوله و انكم خلفاء اللّه‏ فى ارضه . تا به حال من به امامت قائل نبودم ، ولى الآن به دست شما ايمان مى‏آورم . يحيى گفت : من از آن زمان به بعد شيعه شدم و به خدمت آن حضرت مشغول هستم ». بحارالأنوار : ج5 ، ص142 . @basirat65
📚بالای در ششم بهشت چه نوشته شده؟ خیلی شنیدیم که بعضی از علما و شهدا بدنشان بعد از سالیان سال در زیر خاک سالم بوده و آسیبی به آن نرسیده. اگر میخواهید شما هم جزو همین افراد باشید به روایت زیر توجه کنید. در این روایت نسخه‌ای بس سالم ماندن در قبر ارائه شده است: رسول الله ص فرمودند: در شب اسراء که به آسمان سفر کرده بودم دیدم بر در ششم بهشت نوشته شده است: هرکس دوست دارد قبرش وسیع باشد مسجد بنا کند. هرکس دوست دارد کرم‌های زمین بدنش را نخورند، مسجد را تمیز کند. هرکس دوست دارد قبرش تاریک نباشد، مساجد را نورانی کند. هر کس دوست دارد بدنش در زیر زمین سالم و تازه بماند و فاسد نشود، برای مسجد فرش تهیه کند. 📚مستدرك الوسائل، ج‏۳، ص۳۸۵ ➥ @basirat65
‏عکس از مقاومت
*🌹💧🌷آیت‌الله‌ مرعشی‌ نجفی رضوان‌ الله‌ تعالی علیه می­‌فرمود:* *محضرآقا میرزا جواد ملکی تبریزی اعلی‌اللّه مقامه الشّریف بودم، کسی آمد و به ایشان گفت: آقا! من به نسخه­‌ای که برای شب­ خیزی به من دادید، مو به مو عمل کردم،امّا موفّق نمی­‌شوم. آیه آخر سوره کهف را خوانده­‌ام، دعایی را که داده­‌اید، خوانده­‌ام، صدقه هم فرمودید دادم، همه کار کردم امّا موفق نشدم.آقا فرمودند:* *گوشَت را جلو بیاور تا چیزی در* *گوشَت بگویم،چیزی به او گفتند. دیدیم سرخ شد و عقب نشست. بعدفرمودند: این را انجام بده درست می­‌شود! آیت‌الله مرعشی فرمودند: بعدها که آن شخص‌ پیشِ من آمد خودش برایم گفت: آن روز آقا فرمودند: تو چند روز استکه در منزل بداخلاقی‌ می­کنی‌ و با همسر و بچّه­‌هایت‌ قهری،با این حال‌ می­خواهی خدای متعال بازتوفیق شب­ خیزی به تو بدهد؟! هیهات! این­ها که هیچ،اگر خضرِ نبی هم تعلیمی به تو بدهد توفیقِ‌ شب­‌ خیزی نخواهی‌داشت‼️* ☀️ 🌷💧🌹
علیه‌السلام معلّم جبرئیل😇 ⭕️روزی جبرئیل در خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله، مشغول صحبت بود که حضرت علی علیه‌السلام وارد شد. جبرئیل چون آن حضرت را دید برخاست و شرایط تعظیم به‌جای آورد. 🔺پیامبر فرمود: یا جبرئیل! از چه جهت به این جوان، تعظیم می‌کنی؟ 🔻عرض کرد: چگونه تعظیم نکنم که او را بر من، حقّ تعلیم است؟ پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: چه تعلیم؟ ♦️جبرئیل عرض کرد: در وقتی‌که حق‌تعالی مرا خلق کرد از من پرسید تو کیستی و من کیستم؟ من در جواب متحیّر ماندم و مدّتی در مقام جواب ساکت بودم که این جوان در عالم نور به من ظاهر گردید و این‌طور به من تعلیم داد که بگو: تو پروردگار جلیل و جمیلی و من بنده ذلیل و جبرئیلم؛ ازاین‌جهت او را که دیدم تعظیمش کردم. ♦️پیامبر پرسید: مدّت عمر تو چند سال است؟ عرض کرد یا رسول‌الله! در آسمان، ستاره‌ای هست که هر سی هزار سال یک‌بار طلوع می‌کند، من او را سی هزار بار دیده‌ام. 📚 (تحفه المجالس، ص 80) @basirat65
✅حکایت‌های پندآموز ✍روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد... 📜روایت نموده اند که رسول خدا (ص) روزی از قبرستان گذر می نمودند نزدیک قبری رسیدند به اصحاب خویش فرمودند: عجله کنید و بگذرید اصحاب تعجیل کردند و از آنجا گذشتند و در وقت مراجعت چون به قبرستان و آن قبر رسیدند خواستند زود بگذرند. حضرت فرمودند: عجله نکنید. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا در وقت رفتن امر به عجله کردن فرمودید؟!حضرت فرمودند: صاحب این قبر را عذاب می کردند و من طاقت شنیدن ناله و فریاد او را نداشتم. اکنون خدای تعالی رحمتش را شامل حال او کرد گفتند: یا رسول الله! سبب عذاب و رحمت به او چه بود؟ حضرت فرمودند: این مرد، مرد فاسقی بود که به سبب فسقش تا این ساعت در اینجا معذب بود کودکی از وی باقی مانده بود در این وقت او را به مکتب بردند و معلم به این فرزند《بسم الله الرحمن الرحیم》را تعلیم نمود و کودک آن را بر زبان جاری نمود، در این هنگام به فرشتگان عذاب خطاب رسید که: 💥 دست از این بنده فاسق بردارید و او را عذاب نکنید روا نباشد که پدر را عذاب کنیم در حالی که پسرش به یاد ما باشد💥 @basirat65
بصیرت: بصیرت: الهی نگاهی: خوش به حال سیّدا در گلستان گفت بلبل این ندا، خوش به حال سیّدا می کند هر ضربه ی قلبم صدا، خوش به حال سیّدا دید شاگردی به مکتب خانه ای، سیّدی نورانی و دردانه ای گفت با افسوس ناگه مرشدا، خوش به حال سیّدا هر جوان و پیر هر بی یاوری، پهلوان و میر و هر نام آوری ذکر ثروتمند و هم ذکر گدا، خوش به حال سیّدا گفت دلبر با دل آرای دلش، گفت آدم با همان آب و گِلش این نگردد از دو لبهایم جدا، خوش به حال سیّدا هرکه‌عاشق پیشه‌ی پیغمبرست، آرزویش‌خنده‌های حیدرست بر دلش این را کند نور هدا، خوش به حال سیّدا شال‌سبزسیّدی عشق‌من است، نام اومرهم به هر دردتن‌ست شال آن ها بر وجودم چون ردا، خوش به حال سیّدا بی گمان حتی نبی و فاطمه عالمین و انبیاء، ذکر همه بی گمان حتی خدا گوید جدا، خوش به حال سیّدا پیشاپیش عیدغدیربرهمه مخصوصا" برسادات ها گروه مبارک باد @basirat65
من گدای حسنم: 🌾عظمت علی از لسان پیامبر.ص.👇👇👇👇 👈قال رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم: " لَوْ لَا أَنْ تَقُولَ فِیکَ طَوَائِفُ مِنْ أُمَّتِی مَا قَالَتِ النَّصَارَى فِی عِیسَى ابْنِ مَرْیَمَ لَقُلْتُ فِیکَ قَوْلًا لَا تَمُرُّ بِمَلَإٍ مِنَ النَّاسِ إِلَّا أَخَذُوا التُّرَابَ مِنْ تَحْتِ قَدَمَیْکَ یَلْتَمِسُونَ بِذَلِکَ الْبَرَکَة" پیامبر صلی الله علیه و آل و سلم فرمودند: یا علی اگر نمی ترسیدم که گروه هایی از امت من درباره تو مطالبی بگویند که نصارا در مورد عیسی بن مریم می گفتند،در شأن تو سخنانی می گفتم که هرگاه بر مردم گذر میکردی خاک پای تو را توتیای چشم خود می ساختند ... 👈نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده می‌شد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت. «عمروعاص» که درنزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد: بی‌دلیل مغرور نشو! این‌ها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمی‌آمدند و «علی»راانتخاب می‌کردند. 👈معاویه برافروخت. «عمروعاص» قول داد که حماقت نماز‌گزاران را ثابت می‌کند. 👇پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود‌ را به نوک بینی‌اش برساند، خدا بهشت را بر او واجب مینماید وبلافاصله مشاهده‌ کرد که همه تلاش می‌کنند نوک‌ زبان‌ِشان را به نوک بینی‌ِشان برسانند تا ببینند بهشتی‌اند یا جهنمی؟ 👇«عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش می‌کند و سعی می‌کندکسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود.😀😃😀 👈از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو می‌خواهند. «علی» برای این جماعت حیف است. 👇👇👇👇👇👇👇👈روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی به حال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند. 👈ابوذر خشمگین شدو به مامورین فرمود:شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید و دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟ 👈تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند و از گرسنگی سنگ به شکم خود بسته بودند . . . 👇👇👇👇👇👇👇 مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ علی فروشی نکنیم 👇واین است معنای حب علی👇👇👇👇👇👇 قال امام الصادق علیه السلام: مَن وَجَدَ بَرد، حُبِّنا علی قلبه فلیُکٍثر الدعاء لِأمّه هر کس خنکای محبت ما را در دل خویش احساس میکند برای مادرش بسیار دعا کند.زیرا این شیرینی و گوارایی و محبت ما را مرهون پاکدامنی مادرش است. مقداد از کوچه بنی هاشم می گذشت که عمر سد راه او شد. به مقداد گفت: از کجا می آیی؟ مقداد جواب داد: از خانه مولایم علی. عمر تا این سخن را شنید یک سیلی محکم به مقداد زد. مقداد نقش زمین شد و شروع کرد به گریه کردن. عمر مضحکانه گفت: درد داشت که گریه می کنی؟ مقداد جواب داد: گریه من به خاطر سیلی خوردنم نیست، به خاطر این است که با این دست سنگین دختر رسول خدا ص را سیلی زدی. حالا احساس سیلی خوردن زهرا (س) را حس می کنم. 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 فرج آقا صلوات @basirat65