eitaa logo
بصیرت
982 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ دلم لکـ زده.. با خنده تــو 'جـانـ' بدهمـ! طرح لبخند تو.. پایان پریشانے هاست🖤🌿 🥰 😢 🌹 ♡'~۱.۲٠ به وقت سردار دلها~'♡ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
📌 بخشی از خطبه پیامبر صلی الله علیه در روز غدیر ✨ ای مردم خدا دین شما را با امامت او کامل نمود پس هرکس اقتدا نکند به او و کسانی که جانشین او از فرزندان من و از نسل او هستند تا روز قیامت چنین کسانی اعمالشان در دنیا و آخرت از بین رفته و در آتش دائمی خواهند بود ✨ ای مردم این علی است که یاری کننده ترین شما نسبت به من و سزاوارترین شما به من و نزدیک ترین شما به من و عزیزترین شما نزد من است ✨ هیچ آیه مدحی در قرآن نیست مگر درباره او ✨ بدانید که باعلی دشمنی نمی کند مگر شقی و با علی دوستی نمی کند مگر باتقوا و به او ایمان نمی آورند مگر مومن مخلص 🌹۱۳ روز تا غدیر🌹 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
💞قسمت چهل و یکم💞 ♥️♥️ بعداز روزها چشم انتظاری ویک خداحافظی جانسوز,از,خاله صغری راهی قم شدیم اما به خاله سپردم که به خاله کبری وبچه هاش نگه که ما کجا میریم وبه خاله صغری هم قول دادم اگر شرایط بر وفق مراد بود به ادرسشان براش نامه بنویسم وخبری از خودم به او بدهم ومن میدانستم شرایط طوریست که شاید تااخر عمرم نتوانم خبری به خاله صغری که جای مادرم را داشت بدهم واین به خاطر حفظ زندگی ام وحفظ بچه ای که در راه داشتم بود وبس بالاخره بعداز چندین ساعت خسته کننده سفر به شهرقم رسیدیم,شهر آب وآیینه,شهر حرم وکرم,شهردین,شهر مردان راستین.... وتا چشمم به گنبد عمه جانم افتاد تمام خستگی سفر وحال بدم بر باد رفت.. رفتیم خانه ی عباس,خونه ی عباس ,خونه ای کوچک وخشتی اما خیلی باصفا ,با چهاراتاق تودرتوبود,زهرا همسر برادرم زنی باایمان وبسیارمهربان سه تاپسرقدونیم قد به نامهای,محمد,علی,حسین داشت. ازبودن کنارخانواده ام لذتی غیرقابل وصف میبردم,زهرا زنی بود که درسیاست هم فعالیتهای زیادی میکردوکم کم باعث شد من هم پام به این عرصه بازبشه,با اینکه بارداربودم اما خودم را از تب وتا نمی انداختم ,شبها اعلامیه هایی راکه داداش میاورد بادست مینوشتم وزهرا زحمت پخششون رامیکشید,پدرم بعداز یک ماه پرس وجو وبا کمک عباس ودوستاش یه خونه ی جم وجور نزدیک حرم خرید وما رسما ساکن قم شدیم. آخ چه کیفی داشت هرروز نمازت راتوحرم بی بی بخونی,هروقت دلگیرازاین دنیا میشی با دلگویه هایت درحرم ,سبک وسبک بشی.... عباس خیلی وقتا برای تبلیغ وپخش سخنان امام خمینی درسفر بود,مخفیانه میامد ومخفیانه میرفت, به خودم میبالیدم به داشتن چنین خانواده ای وچنین پدروبرادری.... پدرم هم دست کمی از عباس نداشت از بیست وچهارساعت ,بیست وسه ساعتش را درزیرزمینی نزدیک حرم برای چاپ.وتکثیر اعلامیه بودند. ماه اخر بارداریم بود,اوضاع کشور بهم ریخته بود هرشب حکومت نظامی بود,جوانها هرروز مثل برگ پاییزی برزمین میریختند,دیگه روز میگذشت پدرم رانمیدیدم ,به خاطر حالم به خانه ی عباس رفتم,اوضاع انجا هم همینطور بود ,عباس,شب وروز نداشت مدام درامد ورفت.یک شب که نه عباس,بود ونه پدر,دردی جانکاه بروجودم مستولی شد,زهرا که سه بارتجربه ی بارداری راداشت ,بچه ها راسپرد دست مادرش که خانه شان دیواربه دیوارهم بود.وباهم راهی بیمارستان شدیم.... ادامه دارد 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
☘قسمت چهل و دوم☘ ♥️♥️ دردی سخت وجانکاه بود اما وقتی به این فکر میکردم که قرار است موجود شیرینی را ببینم حلاوتی در جانم میافتاد بالاخره وقت اذان صبح دخترم پا به روی این کره ی خاکی گذاشت ,موجودی زیبا وشکننده,صورتی که مثل خودم بودم وشباهت ظاهریش به مادر عیان بود. اسمش را معصومه گذاشتم,چون هم پاک ومعصوم بود وهم از قدمش, مجاور حرم بی بی شده بودم. معصومه خوش قدم بوددوروز بعدازتولد معصومه امام خمینی به وطن برگشت ودوازده روز بعد انقلاب پیروز شد..... انگار دنیا داشت روی دیگرش را نشانم میداد واینبار بع هرطرف مینگریدم,جشن بود وشادی ... ازخوشحالی درپوست خود نمیگنجیدیم,واقعا به معنای واقعی در زمستان ,بهار امده بود... زندگی روی خوشش را نشانم داده بود,انچه درخواب میدیدم ,درواقعیت محقق شده بود..... معصومه ی کوچک هرروز زیبا وزیباتر میشد ,دعا میکردم سرنوشتش هم به زیبایی صورتش باشد... وواقعا ازبرکت وجود معصومه ی کوچکم بود که عشقهای خفته بیدار شد.... واینبار روزگار عاشقانه تر میچرخید..... معصومه خوشحال روزنامه را به مادرنشون داد.. ماماااان ریاضی تهران قبول شدم زینب,معصومه رادرآغوش فشرد وگفت لیاقتش راداشتی دخترم,ان شاالله تمام تلاشت رابرای خدمت به جامعه بکنی وموفق وپیروز باشی. (ازاینجای داستان ,قصه از زبان معصومه,میباشد) تلفن زنگ زد,بدووو گوشی رابرداشتم ,فک میکردم ریحانه,دوستم باشه , _:الو ……:الو سلام معصومه خانم گل وگلاب ,میدونم که شیری نه روباه,فقط بگو چه رشته ای قبول شدی؟ گفتم:زن دایی,ریاضی,تهران زن دایی زهرا یک افرین محکمی گفت وامرفرمود گوشی رابدهم به مامانم. خداحافظی کردم وگوشی رادادم دست مامان... ودو دوست قدیمی مشغول گپ وگفت شدند..... با دایی عباس راهی تهران شدیم,کارای ثبت نام وخوابگاه و...را یک نفس انجام دادیم . دایی از جاگیرشدن من مطمئن شد,راهی قم شد وسفارش کرد هروقت خواستم بیایم یه زنگ بزنم تاخودش یا محمد بیاد دنبالم.. .. سه تا پسر دایی خیلی خوب با حجب وحیاوسربزیر بودندو من, مثل برادر نداشته دوستشون داشتم. درس ودانشگاه خوب پیش میرفت ,گاهی من میرفتم قم پیش مامان وگاهی مامان میومد به دیدنم, مادرم بعد از شهادت پدربزرگم اقاعزیز که در اخرین روزهای جنگ تحمیلی به شهادت رسید,تنهای تنها زندگی راچرخاند,یه جورزن خودساخته وهنرمندی بود ازخیاطی گرفته تا طراحی روی پارچه وحتی سرودن شعرو...ازهرانگشتش یک هنرمیبارید ,به من هم ازاینهمه هنر نقاشیش رسیده بود. به نقاشی چهره ی افراد علاقه ی خاصی داشتم اما هیچ وقت به طور حرفه ای دنبالش نرفتم،همیشه برای دل خودم طراحی میکردم اما طرحهایی که میکشیدم انقدر جان دار بود که خودم هم از دیدنشان حظ میکردم وهمین طراحها اخرش کار دستم داد... ادامه دارد..... 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
✨قسمت چهل و سوم✨ ♥️♥️ سال سوم دانشگاه بودم,امروز قراربود سرکلاس یه استاد جدید بیاد,ترم بالاییهاخیلی ازسختگیریش تعریف میکردن, ناخوداگاه ازش میترسیدم... بعداز دقایقی انتظار کشنده بالاخره اقا تشریفشون را آوردند... خیره شدم بهش پلک نمیزدم اخه تصورات من کجا واین اقا کجا!!!! وای خدای من اینکه خیلی جوون بود ,چقدم خوشتیپ وخوش پوش.. استاد بدون توجه به دانشجوها پشت میزش جاگیر شد وبی معطلی گفت: بهروز خانزاده هستم,سرکلاس من از مزه پرونی ,بی نظمی,غیبت و.... خبری نیست. حالا یکی ,یکی خودتون رامعرفی کنید.. بچه ها خودشون رامعرفی کردندتانوبت من شد,معصومه کریمی هستم.وچون تنها چادری کلاس بودم ,سرم راکه بلند کردم با لبخندی که فک کنم به چهره ی جدیش نمیومد مواجه شدم. همیشه گوشه ی کلاس بغل دیوار جای من بود,با دخترای کلاس خیلی نمیجوشیدم چون از پوشش وحرکات سبک سرانه خوشم نمیومد.آهسته میومدم وآهسته میرفتم،یه جورایی همه فکر میکردند تافته جدا بافته ام واین روز اول جلسه ای که با خانزاده داشتیم شد شروع یک ماجرایی شیرین.. یک روز از خواب پاشدم,دیدم برف همه جا راگرفته,تواین سرمای شدید,فقط اغوش گرم پتو میچسپید ,ولی امروز روز غیبت نبود چون بااستادخانزاده داشتیم ,اگه نمیرفتم تا دماراز روزگارمون نمیکشید ول کن نبود. رفتم دانشگاه یه ده دقیقه ای رودیر رسیدم ,خدا خدا میکردم استاد سرکلاس نرفته باشه.. بدو تو راهرو میرفتم که خوردم به جلوییم اگر نگرفته بودم نقش زمین میشدم,همونطورکه سرم پایین بود(اخه همیشه زمین رامیدیدم عادت نداشتم به طرف روبه روم خصوصا اگرمرد بود نگاه کنم)گفتم :بببخشید به خداعجله داشتم,تقصیر خانزاده است ,اگردیدیدش بگین خسارت راپرداخت کنن... حرکت کردم که برم,ازپشت سرم داد زد,صبر کن ببینم,خسارت راازکدوم خانزاده بگیرم؟! وای چقد صداش اشنا بود ,برگشتم نگاه کردم ,واییییی بلا به دور این که خوده استاد خانزاده بود,یعنی بدشانسی تا این حد؟؟ ازخجالت اب شدم وخودم رابدو به کلاس,رسوندم,اه نصف کلاس خالی بود ,مثل اینکه خیلیا رختخواب گرم رابه خانزاده ترجیح داده بودن,جای منم گرفته بودن نامردا.. اخرین ردیف خالی که کسی توردیف نبود نشستم. به به وقتی کسی نباشه چقدددد ادم راحته هاااا استاد وارد کلاس شد,همینطور که زیرچشمی بچه هارا نگاه میکرد وجواب سلام میداد,چشمش به من افتاد که تک وتنها وغریبانه اون عقب نشسته بودم,یه جوری گوشه ی لبش بالا پرید اما جلو خنده اش را گرفت,یه جورایی حس میکردم نقشه ای تو سرش داره.... ادامه دارد... 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
🍃قـــسمتــــ چهل و چهارم🍃 ♥️♥️ استاد خانزاده بعداز اینکه خوب با نگاهش مرا خورد به غایبین وهمچنین حاضرین انگشت شمار رحم نکرد ودرس را شروع کرد ومن هم که اصلا حال جزوه نویسی نداشتم وبا گلی که داخل راهرو کاشته بودم ذهنم سخت مشغول بود وچون اطرافم هم خالی خالی بود وسوسه شدم تا با کشیدن طرحی از صورت استاد ذهنم را ارام کنم ووقت کلاس هم بگذرد,پس مثل دانشجویی کوشا چنان دفتر را دست گرفتم که هرکس از روبه رو میدید فکر میکرد غرق درس وکلاسم.......خیلی زود طرحم تمام شد وسایه هاش هم زدم کمی دورتراز خودم گرفتمش ونگاهی انداختم,عالی بود و تخته شاهکار شده بود. آهسته سرم رابلند کردم که ببینم استادچی میگه, وای خدای من استاد نبود همه ی دانشجو.سرشون رابرگردونده بودن ومن رانگاه میکردند,باهمون غرور همیشگی بهشون گفتم چیه؟؟آدم ندیدین؟؟ یک دفعه یه صدایی ازکنارم گفت :چرا دیدند اما دانشجو به این فعالی ندیدن,خانم کریمی جزوتون تموم شد؟ کل کلاس منفجرشد وااای خدای من, استاد معلوم نیست ازکی روصندلی کنارمن نشسته وخبرنداشتم.... نمیدونستم چی بگم,اصلا امروز روز بدبیاری من بود,خاک توگورم کنن که هوس نقاشی نکنم استاد برگه رااز زیر دستم کشید وگفت :به جبران خسارت تصادفتون این یاداداشت رابرمیدارم,درضمن ازاین به بعد کاغذ بی خط همراتون باشه که اگر خواستید اینجور دقیق یادداشت برداری کنید ,جالب تربشه..... خدای من از خجالت اب شدم.... چه جوری دوباره سرکلاسش حاضربشم ادامه دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
🕊قـــسمتــــ چهل و پنجم🕊 ♥️♥️ از آنروز به بعد استاد خانزاده یه جورایی همیشه سربه سرم میذاشت,یادمه جلسه ی بعدیش,برخلاف همیشه, اخرین صندلی گوشه ی کلاس,نشستم. استادداخل که شد بعداز سلام وعلیک, انگاری یه چیزی گم کرده بود ,توصندلیا هی چشم میانداخت ,تا اینکه نگاهش به من افتاد ,یه لبخند زدوکله اش راتکان داد همونطورکه یه برگه ی آچار دستش بود ,اشاره کرد به من وگفت :به به خانم کریمی ,میخواد چی ازانگشتان هنرمندت فوران کنه که گوشه ای ترین جای کلاس راانتخاب کردی؟؟ راستش رابگو چی تومغزت میگذره که رفتی آخرنشستی, بیا بگیر این برگه را روی این برگه یادداشتهای جنابعالی,جالب ترمیشن.... اونایی که جلسه ی قبل حضورداشتن ,ناگهان زدن زیرخنده... پسره ی خودشیفته منو توکلاس گاو پیشونی سفید کرده بود خلاصه باهرجان کندنی بود اون ترمم تمام شد,پشت دستم را داغ کردم که دیگه باخانزاده ,کلاس برندارم،که انگار خانزاده متوجه این نیتم شده بود واشی برام بار گذاشته بود که یک حلب روغن روش چشمک میزد اخه آخرین امتحانم راکه مزین به قیافه ی استادخانزاده بود دادم,بین امتحان استاد خانزاده, امدبالا سرم وگفت:امتحانت رادادی ,چندلحظه ازوقت گرانبهات رابه من بده ,کارواجب دارم باتعجب نگاش کردم یک دفعه برگشته میگه:چیه خوش تیپ ندیدی؟ وااااا این چرا اینجوری گفت؟مگه من باهاش شوخی دارم؟!! یعنی چکارم داره؟! شاید میخواد برا خاطر اون نقاشیه نمره ام راکم کنه؟!!! نه بابا خیلیم دلش بخواد... یعنی چکارم داره؟ خداازت نگذره, خانزاده ,جواب تمام سوالات ازذهنم پرید. دانشجوها که رفتند,برگه رادادم وگفتم:بفرمایید ,امرتون؟؟ اخه خودتون میدونید که وقتتتم گرانبهاست... خیلی ساده وراحت گفت:ادرس خونه؟؟ من:بببببله؟؟ استاد:الان زوده, برای بله گفتن من:ببببله؟؟ استاد:دختر خوب,ادرس خونه تان رالطف کنید تا با خانوادم برا امر خیر مزاحم خانوادت بشم وااای این چقددد راحته,یعنی داره خواستگاری میکنه؟ خاک توگورم کنن ,الان چی بگم؟!! استاد:چی شد؟ ادرستون را یادت رفته؟؟ حالا فکرات رانکن ,ادرس بده وقت برای فکر کردن, زیاده گفتم:ب ب ببخشید استاد من یه کم غافلگیر شدم استاد:میدونم... اگر مشکلی ندارید ,قبلش یه کم باهم صحبت کنیم؟ گفتم:نه,,نه,,نه...ادرس میدم. اخه درست نیست اینجوری,دوست دارم ,مادرمم باشه... استاد:احسنت,همین حجب وحیات توچشم میزنه,خوشا به حالت که مادر بالا سرته..... از حرفش یه کم دلم گرفت,طفلکی....... ادرس خونه را دادم اما گفتم باید قبلش به مادرم بگم . قرار شد فردا زنگ بزنه وتاریخ تشریف فرماییشون رابه,قم ,اعلام کنم. فوراخداحافظی کردم وبا دستپاچگی از کلاس زدم بیرون,اما استاد بالبخندی دخترکش ,بدرقه ام کرد ادامه دارد....... 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
بوسه بر انگشترت زد ماه، ای خورشید عشق می ‌کشد آیینه از دل، آه، ای خورشید عشق روشن از خون تو گردیده‌ ست آفاق حیات شب ‌پرستان نیستند آگاه، ای خورشید عشق ۱.۲٠به وقت عاشقی❤️ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
امام على عليه السلام: مَنِ اهتَمَّ برِزقِ غَدٍ لم يُفلِحْ أبَدا كسى كه غم روزى فردا را بخورد، هرگز رستگار نشود غررالحكم حدیث9113 🌸🍃🌷🌼🌷🍃🌸 ‌🆔https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
4.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•﷽• زشتھ شیعھ غدیر غذا ندھ❗️ ۱۲ روز تا عید غدیر خم:) 🎧 💌 📲 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
مثلا اینجوری بری بقل دوستانت.... 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊