May 11
حاج قاسم میگفت:✨
حتیاگہیـهدرصداحتمـالبِـدیڪہ
یـهنفر یهروزیبرگـردهوتوبہکنـه...
حـقنداریراجبشقضاوتڪنۍ!🙃
قضاوتفقطڪارخداست!
-فلذاحواسمـونباشه🚶♂
#شہیدانہ ♥️
#حاج_قاسم ✨
#فوکوس🦋
۱.۲۰به وقت حاج قاسم🖤🤍
👇نشانی مادرفضای مجازی:👇
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
-
𝑪𝒐𝒎𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒌 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒕𝒉𝒊𝒔 𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒐𝒇 𝒚𝒐𝒖𝒓𝒔, 𝒊𝒕 𝒅𝒐𝒆𝒔 𝒏𝒐𝒕 𝒇𝒊𝒕 𝒊𝒏 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕.
بیا و برای این دوست داشتنت فکری بکن، جا نمی شود در قلبم.♥️✨
#عاشقانه_مذهبی
#پروفایل
#فوکوس
👇نشانی مادرفضای مجازی:👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
بدترین مرگ، نمردن است و بهترین مردن به شهادت رسیدن است...🕊
#شهیدآرمانعلیوردی
#آرمانعزیز
#آرمانایران
#رفیقشهیدم
#فوکوس
═✼❥🍃🌹🍃❥✼═
🆔https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۴۰ روز دیگر تا قرار عاشقی
#محرم_حسینی
#یارقیه #سیدالشهدا #علی_اکبر #علی_اصغر #فوکوس
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
مهمان امشب ما 😍🌱
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
با نام جهادی سید ابراهیم
تاریخ تولد: ۱۹شهریور ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۱آبان ۱۳۹۴(حلب سوریه)
🪴قسمتی از وصیتنامه شهید صدر زاده🪴
شکر خدایی را که از میان اینهمه انسان ما را خاکی مقدس به نام ایران قرار داد.و شکر بیپایان خدایی را که محبت شهدا و امام شهدا را در دلم انداخت و به بنده توفیق داد تا در بسیج خادم باشم. خدایا از تو ممنونم بیاندازه که در دل ما محبت سید علیخامنهای را انداختی تا بیاموزد درس ایستادگی را درس اینکه یزیدهای دوران را بشناسیم و جلوی آنها سر خم نکنیم. از تمام دوستان و آشنایان در ابتدای وصیتنامه خویش تقاضا دارم به فرامین مقام معظم رهبری گوش دهند تا گمراه نشوند.
#شادی_روح_شهدا_صلوات🕊
#فوکوس
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
#تلنگرانہ
📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ 😍سال
❣️در تفحص شهدا،
دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد✍️
❌گناهان یک هفته او اینها بود ؛
شنبه : #بدون_وضو خوابیدم .😴
یکشنبه : خنده بلند در جمع 😆
دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس #غرور کردم .🤔
سه شنبه : نماز شب را سریع خواندم .📿
چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت .🗣
پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم .☝️
جمعه : تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات .😔
📝راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد :
⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...
⁉️ما چی⁉️
❓کجای کاریم
بعضی ها حتی کارهای #حرام رو خیلی راحت انجام میدن و اصلأ هم ناراحت نمیشن
༺————(𑁍)————༻
#تلگرانه
#شهیدانه
#گناه
#فوکوس
👇نشانی مادرفضای مجازی👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
ای مهربان تر از پدر و مادرم ...😰
😭یا حسین جان دلتنگتم 😭
💔۳۹ روز دیگه تا محرم سیدالشهدا اباعبدالله حسین(ع)💔
#دلتنگی #محرم #اباعبدالله #یاحسین #کربلا #آرزو #اربعین #هیئت #موکب #چای_عراقی #نجف #بین_الحرمین #حرم #اربابم #سینه_زن #روضه #سخنرانی
#فوکوس
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
💦⛈💦⛈💦
☘قسمت شش☘
♥️#عشق_پایدار♥️
عبدالله ازشایعه ای که در آبادی پیچیده بود ودهان به دهان میگشت با ماه بی بی مادربتول صحبت کرده بود و از اوخواست تا این شایعه به واقعیت نرسیده وقاصدهای ارباب به خانه ی عبدالله نیامده اند چاره ای بیاندیشد………خانه ی اربابی ملتهب و خانه ی عبدالله ملتهب تراز آن بود,دل یوسف میرزا در تب و تاب رسیدن به بتول ، دخترک زیبای رعیت زاده بود و دل بتول از همه جا بی خبر در پی یار دیرینش ,عزیز تازه از سفر برگشته اش بود.
ماه بی بی, بیقرار تراز همیشه به سمت تنور رفت و ته مانده های خمیر را چانه گرفت وبا صدای بلند بتول را به بیرون خواند,بتول با شنیدن صدای مادرش با سرعت از اتاق بیرون امد وگفت:مادر,چی شده؟
ماه بی بی:بیا دخترم,دیگه رمق ندارم این نانهای آخر را تو به تنور بزن,بزار منم یه لحظه کنار عزیز اقا بشینم و ببینم آن طرف دنیا چه خبراست که ما نمیدانیم و با این حرف,بتول به سمت تنور رفت وماه بی بی به سمت اتاق ,ماه بی بی استکانی چای ریخت و جلوی دامادش گذاشت وگفت:اقا عزیز حرف زیاد است اما بتول را به بهانه ای,بیرون فرستادم تا انچه که در ابادی پیچیده را به گوشت برسانم و شروع کرد به سخنانی که نقل میان مجلس این روزها بود واو رادر جریان قرارداد,بتول که بی خبراز همه جا قرصی نان گرم به دست داشت تا برای اقا عزیز بیاورد ناخوداگاه حرفهای اخر ماه بی بی را شنید و باشنیدن این خبر انگار خانه برسرش خراب شده مانند طفل مادرمرده ای گریه سرداد.
ماه بی بی که با گریه ی دخترش متوجه حضور او شد به سمتش امد و سرش را به سینه چسپاند و دلداریش میداد وگفت:نترس دخترکم,نترس بتولم ,هرکاری چاره ای دارد ,فقط مرگ است که چاره ندارد ,اسمان که به زمین نیامده چاره کار راحت است,فردا شب خیلی ساده به عقد اقا عزیز درمیایی وکارتمام است,ارباب زاده که هیچ,بالاتر از ارباب زاده هم بیاید نمیتواند زن عقدی مردی را برای کسی دیگر ببرند………
و کاش همه چیز به راحتی که ماه بی بی میگفت بود.
هعی ,هعی از دست این روزگار که همیشه جوری میچرخد که عده ای درزیر چرخهایش له میشوند .
بتول شب تا صبح با هجوم افکار مختلفی که به سرش,هجوم اورده بود,چشم بر هم نگذاشت وگاهی,از,شادی رسیدن به عزیز قند در دلش اب میشد وگاهی از فکر ارباب و ارباب زاده تلخی درکامش میریخت.
صبح زود بتول با یک شادی نامحسوس آماده میشد تا عصر به همراه خانواده و اقاعزیز راهی آبادی پایین شوند تا آقا سید عاقد آبادی پایین خطبه عقدشان رابخواند,چون نمیخواستند کسی متوجه شود این مراسم باید خیلی ساده وبی سروصدا انجام میشد و بعدش خانزاده توی عمل انجام شده قرار میگرفت وشاید اصلا این شایعه به واقعیت نمیپوست....
بعداز نهاربود, که عبدالله در تدارک رفتن به ده پایین بود ناگهان قاصدان ارباب رسیدند.
خانعلی مباشر ارباب داخل تنها اتاق محقرعبدالله شدوپیغام باقرخان رابا تمام وسایل رنگ و وارنگی که برای عروس خانم داده بودند، ابلاغ کرد وگفت:با دخترت صحبت کن,فردا صبح خیلی مرتب بالباسهایی که ارباب فرستاده بتول را برمیداری ومی آیی خانه ی اربابی,اونجا بهتون میگن چکارکنید....
رنگ از رخ عبدالله پرید وانگار روح از تن عروس وداماد این خانه درحال عروج به آسمان بود
ادامه دارد ...
#براساس واقعیت
#رمان
#عشق_پایدار
#قسمت_شش
#فوکوس
💦⛈💦⛈💦
🆔https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
💦⛈💦⛈💦
⚡️قسمت هفتم⚡️
♥️#عشق_پایدار♥️
با آمدن مباشر ارباب انگار خبر مرگی درخانه ی عبدالله پیچیده بود و هق هق بتول ,بلندتر میشد و پایین نمیامد واین بار هم ماه بی بی با کلام آرام بخشش اوضاع را کمی آرام کرد.
ماه بی بی رو به عبدالله کردگفت:چکار به کار این پیغام و ارباب و ارباب زاده داری,همان کاری را که قرار بود انجام بدهی انجام بده و تمام ، توکل بر خدا کن ,خودش کارها را رو به راه میکند
به نظر عبدالله و ماه بی بی شب بتول وآقاعزیز به عقدهم درمی آمدن وشبانه به سمت ولایت آقا عزیز راهی میشدند وچندصباحی که گذشت و آبها از آسیاب افتاد وخان زاده هم میرفت پی کاروزندگی اش دوباره این عروس وداماد فراری برمیگشتند.
دم دم غروب آقا عزیز ,بیرون آبادی منتظر بود تابتول و آقا عبدالله به اوبپیوندند ورهسپار آینده ای مبهم شوند.
خداحافظی بتول باخواهرانش ومادرش سخت وجانکاه بود,دخترکی که تابه حال برای لحظه ای ازخانواده وعزیزانش دورنشده بودو روح لطیف او در لطافت ابادی شکل گرفته بود اینک برای فرار از دست ستمکار روزگار و زندگی درکنار محبوبش باید راهی دیاری غریب و آینده ای غریب تر میشد.
بعداز چند ساعتی سواری,قاطر عبدالله وبتول وعزیز به آبادی پایین رسیدند ویک راست به سمت خانه ی آقاسید رفتند,آقا سید بعداز سلام و احوال پرسی کوتاهی,خطبه ی عقد راجاری نمود......
شب حزن انگیزی بود برای این عروس وداماد فراری...
عزیزوبتول اشک در چشم واقا عبدالله بغض درگلو,هریک به سمتی روان شدند.
شب از نیمه گذشته بود که عبدالله به منزلش رسید همه جا راتاریکی وسکوت فراگرفته بود گویی شب آبستن حوادث ناگواری بود...گاهی عوعوی سگی این سکوت رامیشکست,اما درخانه ی عبدالله انگارمجلس عزایی برپا بود,کبری وصغری به خانه ی خودشان
نرفته بودند ودرگوشه ای بغض کرده بودند وماه بی بی یک طرف زانوی,غم بغل کرده بود باورود عبدالله به خانه,انگار جواز گریه راصادر کرده باشند, اشک بود که میجوشید....برای غربت بتول....برای عروسی که طعم عروسی نچشید ,برای فردایی که نمیدانستند چه میشود.....اشک بود که فرو میریخت...
#براساس_واقعیت
#ادامه_دارد...
#رمان #عشق_پایدار #قسمت_هفتم #فوکوس
💦⛈💦⛈💦
🆔https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
♥️#عشق_پایدار♥️
🦋قسمت هشتم🦋
شب تار ,شبی که گریه های زیادی در درون خود جای داده بود بالاخره خودرابه روشنایی آفتاب داد,دل توی دل خاندان عبدالله نبود,عبدالله وماه بی بی با اینکه در دل غمزده شان ولوله ای برپا بود اما هرکدام برای آرامش دیگری خود را آرام نشان میدادند وهرکدام به کاری مشغول شد,ماه بی بی برای دوشیدن شیر گوسفندان به سمت اغل روان شد وعبدالله بساط داسش را اماده میکرد تا دوباره به صحرا پناه ببرد انگار هیچ کدام میلی به خوردن ناشتایی نداشتند ,بس که شب تاصبح اشک شور قورت داده بودند تا روزها سیر سیر بودند.
هنوز عبدالله پاشنه های گیوه اش را بالا نکشیده که بالاخره اتفاق افتاد......صدای سم اسبانی که به شتاب در کوچه می پیچید وگرد وخاکی که به هوا بلند شده بود خبراز میهمان ناخوانده ی عبدالله فلک زده میداد
مباشر ارباب باچهره ای خشمگین در خانه ی عبدالله را کوبید,عبدالله هراسان جلوی در ظاهرشد با لکنت و چهره ای رنگ پریده گفت:س س سلام
,خانعلی با تحکم فریادزد:سلام کوفت,سلام زهر مار,مرتیکه مگه تو حرف ادم سرت نمیشه؟چرا خیره سری میکنی؟چرا خلاف عرض ارباب عمل میکنی؟ مگر نگفتم صبح زود دخترت رابه خانه ی ارباب بیاور؟؟ چرا نیاوردی؟؟چرا سرپیچی کردی؟؟و هنوز هم که معلومه همچی اماده نشدی برای رفتن خونه اربابی..
صدا از سنگ بلند شد واز اهالی خانه نه, خانعلی وقتی وضع را اینچنین دید پا درون خانه گذاشت و تک اتاق عبدالله را زیرورو کرد اما اثری از بتول ندید, وبا عصبانیت فریاد زد:دخترت را کجا پنهان کرده ای هااا؟؟به کدام سوراخ سنبه ای پناه برده,حرف بزن مرد,چرا لال مونی گرفتی؟وچون دید همه مهرسکوت بر لب زده اند ,ناچار عبدالله رابه همراه خود به خانه ی ارباب آورد.
مباشر هرچه میدانست برای ارباب باقرخان,بازگو کرد, ارباب از اینکه رعیتی حرف اورا زمین زده بود و جلوی رویش ایستاده بود و رعیت زاده ای بااین کارش ابهت باقرخان را لگد مال کرده بود ,از عصبانیت خون خودش را میخورد
باقرخان از اینکه اینهمه اهانت از رعیت زاده ای بکشد و این دهاتیهای پاپتی پاروی حرفش گذاشته و او را کم محل نموده خشمگین شد وچنان فریادی زد که زهره ی هرچه مرد بود ترکید,ارباب فریاد زد:ها مردک پس کو دختر جانمرگ شده ات هاا,قربی روی سرتان گذاشتم قبلش خبرتان کردم,بد کردم؟؟میبایست بی خبر اون دختر چش سفیدت را دست بسته به خدمت بیاروم تا بفهمید شما هیچی نیستید هیچ....بگو ببینم دختر چش سفیدت کجاست ها؟؟به کدام جهنم دره ای فرستادیش,از بس هیچی بهتان نگفتم مثل سگ هار شدید حالا دیگه به ارباب خودتان هم پشت میکنید نمک نشناسها...دخترت کجاست؟چرا مثل بز من را نگاه میکنید هااا؟؟؟ارباب فریاد میزد ومدام سوالات خانعلی راتکرار میکرد اما جز اشک وشیون عبدالله, جواب دیگری نگرفت.
ادامه دارد ....
#براساس واقعیت #رمان #عشق_پایدار #قسمت_هشتم #فوکوس
💦⛈💦⛈💦
🆔https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
💦⛈💦⛈💦
🌱قسمت نهم🌱
♥️ #عشق_پایدار♥️
دراین هنگام یوسف میرزا که منتظر ورود عروس زیبایش بودبا شنیدم دادوهوار روی حیاط عمارت کتش را روی دوشش انداخت و وارد معرکه شد و از راه رسید ووقتی از اوضاع مطلع شد ,رگ غیرت جنگی اش به جوش امد,عبدالله رادست مباشر بی رحمش سپرد وسفارش کرد آنقدر پیرمرد بیچاره رابزندکه یابمیرد ویابگوید دخترش راکجا پنهان کرده,باقرخان مرد ملایم تری,بود وقلبا راضی به اذیت,عبدالله نبود وچه بسا خوشحال بود ازاین پیشآمد اما خلق وخوی پسر با پدر فرق داشت,یوسف میرزا مرد جنگ بود وبارحم وشفقت بیگانه.....عشق درونش به کینه وانتقام بدل شده بود وبه هرطریقی خواستار دسترسی به بتول بود
عبدالله در اعترافاتش مدام تکرار میکرد:صبح که بلند شدم بتول درخانه نبود ,دخترم شیرینی خورده دیگری بود,دلش پیش نامزدش,بود,حجب وحیای زنانه اش اجازه نداده که بماند وبه دلش ومردش خیانت کند..تااین حرف از دهان عبدالله خارج شد لگد مباشر دندانهارا دردهان پیرمرد فرو ریخت..... به دستور باقرخان,
آدمهای ارباب جز به جز آبادی را گشتند,حتی انبار علوفه واغل گوسفندان تک تک اهالی را زیرورو کردند ,داخل تنور وانبارکاه همه جا را جستجو کردند اما هیچ کس اورا ندیده بود وحتی خبری,از دخترک نداشت....
عبدالله را در انبار کوچکی که جای خرده ریزهای ذغال بود زندانی کردند ویوسف میرزا حکم کرد تا بتول نیامده ,پدرش را در ان ذغال دانی تنگ وتاریک گرو برمیدارد.
چندروز گذشت و خبری از عروس فراری نشد وعبدالله نیز سخنی دیگر نزد,ارباب نگهداشتن عبدالله را بیش ازاین صلاح نمیدانست خصوصا با ضرباتی که به پیرمرد وارد شده بود اوضاع مساعدی نداشت,هرجور شده بود رضایت یوسف میرزا را جلب کرد و ناگزیر به همراه دوتا از نوکرهایش ,عبدالله را به خانه ی خودش فرستاد..
ماه بی بی تا چشمش به هیکل زخمی مردش افتاد ناله و شیون سرداد,با بلند شدن فریاد ماه بی بی ,همه ی اهالی به سمت خانه ی عبدالله هجوم آوردند زنان آبادی هریک برای مداوای عبدالله ,دارو.ودوایی به خانه ی او.میاوردند اما حال عبدالله روز به روز بدتر میشد,پیرمرد بیچاره ضربه ی جسمی وروحی سختی خورده بود واین وضع را ده روز,بیشترنتوانست تحمل کند..وشب هنگام,اوهم تاب این دنیا وظلمهایش نیاورد وبه سرای باقی شتافت...وماه بی بی درد فراق دخترش کم بود به درد مرگ شوهرش هم گرفتار شد.
یوسف میرزا که از,یافتن بتول ناامید شده بود,عزم پایتخت کرد....
وکاش اصلا از اول نمیامد ,کاش باقرخان تدارک هدیه نداشت ,کاش هدیه اش قالی نبود,کاش بتول اینهمه هنرمند نبود وکاش.....
اما اینها دست تقدیر است تا عشقی زیبا شکل گیرد.....
………ادامه دارد
#براساس واقعیت #رمان #عشق_پایدار #قسمت_نهم #فوکوس
💦⛈💦⛈💦
🆔https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس