eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️♥️ ✨قسمت بیست و هفتم✨ با شور وشوقی زیاد به خانه رسیدم,از فکر به مستانه وعکس العملش زمانی که روسری را باز میکند ,لبخندی روی صورتم نشسته بود,مادرم که از,لبخند من ,صورت اونم میخندید اومد جلو چادرم را که از سرم درمیاوردم با دستای مهربونش گرفت وگفت:چی شده مریم جان؟چه خبرا؟همچی سر ذوقی.... بدون لحظه ای تنفس همه چی را برای مادرم تعریف کردم... همینطور که استکان کمرباریک چای را از سماور,پرمیکردم گفتم:مادر به نظرتون چی میشه؟ مامان لبخندی,زد وگفت:کارت خیلی زیبا بود وحرکتت تحسین برانگیزه من مطمینم نتیجه های خوبی درپی دارد.. باید این را یاداوری کنم که چون من تنها فرزند خانواده سه نفرمان بودم ,پدرومادرم مثل یه دوست بامن برخورد میکردند واین عادت هر روزه من بود که هر,اتفاقی هرچند کوچک برام میافتاد برای,انها باز گو میکردم واونها هم همینطور عمل میکردند ودر,حقیقت هیچ راز مگویی بین ما نبود ومن بارها وبارها خدا راشکر کردم بابت این موهبت وبابت داشتن اینچنین خانواده ی مهربان وصمیمی.. روز بعد زودتر از,همیشه به خیاط خانه رفتم وهرلحظه منتظر,امدن مستانه بودم..یه حس,خاص داشتم,انگار قرار بود اتفاقی بیافته ومن غافل از,این حس که ازضممیر ناخوداگاهم نشات میگرفت ,همچنان چشمم به در بود تا اینکه ساعتهای ۹صبح بود که مستانه با روسری کادویی برسرش به زیبایی ماه شب چهارده وارد خیاط خانه شد. با دیدنش سریع از جا بلند شدم وبه طرفش رفتم ومحکم در اغوش گرفتمش وگفتم:دیدی زیبایی در پوشیدگیست ...نگاه کن بااین روسری مثل فرشته ها شدی.. مستانه محکم تر مرافشار داددرحالیکه از گونه هام بوسه میگرفت گفت: 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈ 🦋قسمت بیست و هشتم🦋 ♥️♥️ مستانه درحالیکه محکم تواغوشش بودم کنار گوشم گفت :حاضر شو ,مادرم حکم کرده همین الان ببینتت گفتم:وای کاردارم,زهراخانم اجازه نمیده مستانه گفت :میدونی که تا نبرمت دست بردارنیستم,اجازه زهراخانمم من میگیرم,ناچارپذیرفتم به شرطی که زود برگردم. با کالسکه به خانه ی مستانه رفتیم,خدای من خانه نبود که قصربود سردر خانه مثل در قلعه ای بزرگ بود,وارد حیاط که شدیم همه جا چمن کاری با حوض اب وفواره ای دروسط ودرختان مختلف,گویی اینجا قسمتی ازبهشت است. برای من که کل عمرم رادر دواتاق کوچک,سرکرده بودم,خانه ی مستانه به قصرباشکوهی میماند. وارد ساختمان شدیم,حال خانه با قالیهای دستباف کرمان ومبلهای سلطنتی پرشده بود,چلچراغ وسط خانه زیبایی خیره کننده ای داشت. همینطور که محو بررسی اطرافم بودم باصدای (سلام)مردی جوان از عالم خود بیرون آمدم. روبه رویم مردی جوان با لباسی بسیارخوش دوخت(چون خیاط بودم اولین چیزی که نظرم راجلب میکرد دوخت لباس طرف بود وقیافه ای دلنشین ,دیدم مستانه روبه من گفت:معرفی میکنم,محمود,پسردایی ام,فارغ تحصیل پزشکی,تازه ازفرنگ برگشته.. محمودجان,ایشون مریم دوست هنرمند من واااا بلا به دور ,پسره خیره به صورتم اصلا پلک هم نمیزد مستانه متوجه بهت پسردایی اش شد وگفت:آقامحمود چشا درویش ,دختر مردم راخوردی من از خجالت سرم رابه زیرانداختم ومحمود با دستپاچگی معذرت خواهی کرد وازساختمان بیرون رفت. مادرمستانه از اتاقش بیرون امد واستقبال گرمی ازمن کرد وگفت خیلی خوشحالم مستانه با دخترفهمیده ای مثل تو دوست شده, پروین خانم زن مهربان وشیرین زبانی بود,یک ساعتی نشستیم وازهردری حرف زدیم واقعا با پروین خانم ومستانه مثل فاطمه خاله ام ,راحت بودم. دیگه داشت دیرمیشد ,بااجازه ای گفتم وخداحافظی کردم خسته وکوفته یک راست به خانه رفتم وکل اتفاقات امروز را به جز برخوردم بامحمود,برای مادرم تعریف کردم,مادرم که مستانه رابا تعاریف من میشناخت,حساسیتی نشان نداد,فکرم درگیر اتفاقات امروز بود که به خواب عمیقی فرو رفتم..... ادامه دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
💦⛈💦⛈💦⛈ 🍃قسمت بیست و نهم🍃 ♥️♥️ امروز خواب افتادم,هل هلمی یه لقمه که مامان برام گرفته بود خوردم وحرکت کردم دیرتراز همیشه به خیاط خانه رسیدم,جلوی در خیاطی,مستانه عصبانی قدم میزد,رفتم جلو گفتم یاپیغمبر!!!چی شده؟! مستانه:چرا اینقدر دیرکردی؟چه وقت اومدنه خااااانوم؟! من باخنده:چی شده؟؟جا زهرا خانم راگرفتی؟! مستانه:از دست تو واون پسره ی عجول.. من:پسره ی عجول؟!!! مستانه:ب ب ب بله,آقا مثل اینکه مهرتو گلوگیرش شده,میخواد دراسرع وقت ببینتت. کلی سرخ وسفید شدم وگفتم:مستانه,من نمیتونم,نمیام,میترسم,بابام مامانم و.. مستانه:میای,خوبم میای,پسره راه نداشت دیشب کل خونه های کرمان رابگرده تاپیدات کنه والاااا میخواد یه صحبت کوتاه کنه ونظرت رابدونه ,منم باهات میام دیگه... مستانه نگذاشت برم داخل خیاط خونه,دستم را گرفت وبه زور من را کشان کشان دنبال,خودش برد ویک راست رفتیم یه کافه درهمون نزدیکیا,دیدم ببببله آقا محمود منتظر نشسته.... کل بدنم میلرزید,رنگ میدادم ورنگ میگرفتم. آقا محمود بی توجه به حال نزارم با پررویی تمام گفت:هیچ کس بهت گفته وقتی خجالت میکشی ,خوشگل ترمیشی؟؟! وای خدای من قلبم داشت از دهنم میزد بیرون.اخه منی که در کل عمرم بایه نامحرم اینجور رودر رو حرف نزده بودم الان فکر میکردم بزرگترین جنایت قرن را انجام میدم,اما ازایوان روی میز,کمی اب خوردم,مسلط برخود وباسری,پایین به حرفهاشون گوش میکردم. آقامحمود بعداز معرفی خودش وآبا واجدادش ووضعیت زندگیشان ,ازم خواست به پیشنهاد ازدواجش فکرکنم. خداییش ازنظرمن جوان خوب,مودب,تحصیلکرده وزیبایی بود اما از عکس العمل پدرومادرم میترسیدم. یک دفعه یاد خاله وپسراش,افتادم خدای من جلال راکجای دلم بزارم...اون اگه بفهمه که درجا خفه ام میکنه من لام تاکام حرف نزدم,فقط شنونده بودم واقا محمود بود که نطقش گل کرده بود وهرچه بیشتر,حرف میزد,من بیشتر محو باطن ساده وبی تکلفش میشدم ,باطنی که برخلاف ظاهر اتوکشیده وفرنگیش,مملواز صداقت ویکرنگی بود.بللاخره بعداز ساعتی با نارضایتی,قلبی اش اجازه داد تا مرخص بشم قرارشد هرچه زودتر با خانوادم صحبت کنم وخبرش رابه مستانه بدهم. ازکافه زدم بیرون,حالم خوش نبودکه به خیاط خانه بروم.مستقیم رفتم خونه, مادرم از برگشتن بی موقع ورنگ برافروخته ام زد توسرش وگفت:خدامرگم بده طوریت شده؟ گفتم :نه مادر اتفاقی نیافتاده بزار یه اب به سروصورتم بزنم ,برات تعریف میکنم اومدم تواتاق,مادر منتظر نشسته بود وبی صبرانه گفت حالا بگو ببینم چی شده؟ با من ومن وکلی خجالت وسرخ وسفید شدن برا مادرم گفتم. مادرم با طمأنیه گفت:این اتفاقی هست که یه روز برا هر دختری میافته,ان شاالله خیره,هرچی خداصلاح بداند فقط فعلا به خاله ات نگو که شربه پا میشه... بزارظهرپدرت اومد به بابات بگو,نظر من,نظر باباته... دل توی دلم نبود ,درسته با بابا راحت بودم اما بازم روم نمیشد.... ادامه دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
💦⛈💦⛈💦⛈ 🌟قسمت سی ام🌟 ♥️♥️ برای امدن بابا لحظه شماری میکردم, بعضی وقتا از, حس عشقی پنهان سرشار میشدم وگاهی نگرانی نهفته ای به دلم چنگ میزد.. بالاخره بابا آمد,نهار ابگوشت داشتیم که درآرامشی کذایی صرف شد,بعد ازنهار,بااشاره ی مادرم مشغول جمع کردن سفره شدم,ازپچ پچ های مادرفهمیدم ,داره خبرها رامیرسونه,گوشه ی لب بابا بالا پرید وچشاش برق زد,احساس کردم اوضاع بروفق مراد است. اخه این نهایت ارزوی یک پدر, است که خوشبختی وسروسامان گرفتن تنها فرزندش را ببیند, آن هم درآن دوره, پسری تحصیل کرده ودرسخوانده ودکتر... عنوانی دهن پرکن وبسیار سنگین وبا افتخار بود.. پدرم درحالیکه که انگار محو افکار مختلف بود صدایم کرد وگفت:دخترم, مادرت یه چیزایی میگه, تواین جوان راازکجا میشناسی؟اون تورا از کجا میشناسه؟ گفتم:نمیشناسم ,پسردایی دوستم ,مستانه است.دیروز من را با مستانه دیده... بابا:حتما از خانواده ی اعیونی هستند که فرهنگ رفته هست,اوضاع زندگی مارامیدونن؟؟میدونن که تحصیلکرده خانواده ما تویی انهم فقط تا, یه مقطع خاص؟ پدرومادرش,اصل ونسبش کین؟؟ گفتم ,من که نمیشناسم ,ولی اونجوری که میگفتند, اسم باباش یوسف میرزا ست الان خارج ازکشوره,مادرش تهرانه,اینجا هم اومده به اقوامش وپدربزرگش که فکر کنم, اسمش باقر خان...... یک دفعه پدرم که باهرحرف من سرخ شده بود,نعره ای زد که تابه حال نشنیده بودم وگفت:بس کن دیگه نمیخوام بشنوم ,ساکت شوو وای خدای من, مگه من چی گفتم؟چه بی احترامی کردم, چرا اینجوری, شد؟بابا که از چند لحظه قبل کلی ذوق زده شده یود چرا یکهو اینجور داد وهوار سرم کرد, اخه این اولین بار بود که بابام اینجور برخورد میکرد, نا خوداگاه گریه ام بلند شد نگاه به مادرکردم ,حالش بدتر از بابا بود ,رفتم کنارش تااومدم حرفی بزنم ,سیلی مادر به گونه ام خورد... مامان چی,شده؟؟!! مگه من چکارکردم؟؟ بابام دادزد:دیگه حق نداری ازخونه بیرون بری,خیاط خونه هم مرد میفهمی مررررد درک نمیکردم اینهمه خشونت ونامهربانی برای چیه؟؟اینها که از وقتی فهمیدن گل وبلبل بودن حالا چرا یکدفعه اینجوری شد؟ رفتم اون یکی اتاق,درک نمیکردم که چه کارخلافی کردم که مستوجب سیلی مادری,شدم که نازکتر ازگل بهم نمیگفت وحکم زندان رااز پدر گرفتم؟؟؟ خاله کبری همراه دخترش فاطمه از سرصدا خودشون رابه اتاق ما رسونده بودند وسیرتاپیاز ماجرا رافهمیدن.... ادامه دارد... 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
حـٰاج‌قـٰاسم‌فَـرمُـودن ؛ ازخُـداونـدیِك‌چـیزخواسـتَم ... خواسـتَم‌ڪه خُـدایـٰااگَـرمـَن‌بخواهـَم‌بـه‌انـقِلـٰآب‌ اسلـٰامۍخِـدمَـت‌ڪُنم‌بـٰاید خُـودَم‌راوقـف‌انقلـٰاب‌ڪُنم ازخُـداخـواستَـم‌ایـنقدربہ‌مَـن‌مشغَلـه‌ بدهَـدڪه‌ حتۍ‌فِڪرگـناه‌هَم‌نَڪُنم🔏!' • ۱.۲۰به وقت دلتنگی🦋🖤 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکاری‌واسه‌غدیرِ‌خم‌میتونیدبکنید! تا عید غدیر تنها ۱۸ روز مانده 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر نام تو زیباست اباعبدالله🥲💔 ۳۰ روز تا محرم اباعبدالله 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀گشته عالم، غرق ماتم در عزای جواد الائمه🖤 🖤کرده زهرا ناله برپا در عزای جواد الائمه🥀 🥀شد ز بیداد، شهر بغداد کربلای جواد الائمه😭🖤 🥀سالروز شهادت مظهر جود و سخا و علم و معرفت امام جواد (ع) تسلیت و تعزیت باد. 🤲🏻 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_بسـی زیبـا بـود🙂🇮🇷 ما بسیجی هستیم 🌱 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر سال میگن پول کربلا و مکه رو بدین به فقرا، شما چرا پول سفر ترکیه رو نمیدین به فقرا!!!🤨 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 راست میگه شبیه جواد رضویان شده 😂 🔹 سیاست خارجه ایران چه می‌کنه خدایی. از عربستان همسایه گرفته، تا اونور دنیا ونزوئلا، کوبا، نیکاراگوئه همسایه‌‌های آمریکا رو داریم درمی‌نوردیم 🔹 حالا خوبه زبان دنیارو بلد نیستن، اگه بلد بودن چی می‌شد😀 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
هدایت شده از کانون المهدی (عج)
کلاس های مهیج کانون علمی فرهنگی المهدی (عج) شروع شده بدو بدو بیا جا نمونی 🥸اوه اوه کلاسا و اردو هارو ببین 😱 کلاس ها 🎤🎧 کلاس مداحی 🎧🎤 /🖱💻 آموزش کامپیوتر 💻🖱 / 🎬📸 کلاس عکاسی 🎬📸 / 🪚🔧 کلاس مهارت های فنی 🪚🔧و کلی کلاس های جذاب دیگه اردوهای درون شهری و برون شهری 😎 🕌 مشهد مقدس و قم جمکران 🕌 /‌‌‌‌‌ ‌ 🏖 لواسان 🏖 / 🔫 پینت بال 🔫 / 🏊‍♂️ پارک آبی 🏊‍♂️ / 🐒 باغ وحش 🐒 ❌️ هزینه کلیه کلاس ها رایگان می باشد ❌️ 🔷️ ثبت نام همه روزه از ساعت ۱۹:۳۰ تا بعد از نماز مغرب و عشاء 🔶️ آدرس : منطقه ۱۷ خیابان تهمتن کوچه مهدیلو پایگاه مقاومت المهدی (عج) برای اطلاع بیشتر از برنامه ها به آیدی زیر پیام دهید . @s_a_saeed_mir نشانی ما در فضای مجازی : @kanonalmahdi313 کانوט علمے ؋ـرهنگے المهـבے (عج)
مهمان امشب ما 🥀🌸 شهید حاج حسین همدانی شهادت: ۱۳۹۴/۷/۱۶ ولادت: ۱۳۲۹/۹/۲۴ محل تولد: همدان محل شهادت: حلب، سوریه محل دفن: همدان فرازی از وصیت نامه سردار شهید مدافع حرم “حاج حسین همدانی”: …بنده حقیر، حسین همدانی، شاگرد تنبل دفاع مقدس اعتراف می‎کنم که وظایف خودم را به خوبی انجام ندادم و بعضی موقع‎ها این نفس سرکش سراغ من می‎آمد و مرا گول می‎زد، وسوسه می‎شدم، نق می‎زدم، در درونم اعتراض ایجاد می‌شد؛ اما خداوند مرا کمک می‌کرد، متوجه می‌شدم، پشیمان می‌شدم، توبه می‌کردم و از خداوند طلب عفو و بخشش می‌کردم و مرا می‌پذیرفت و این اواخر هم خیلی دلم هوای رفتن کرده بود. خدا کند که در موقع جان دادن راضی باشد خدای مهربان خودم به رحمت تو امیدوار هستم نه به عملکرد خودم… 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~🌿🌸~• {{{♥️۱.۲۰ به وقت عاشقی♥️}}} 💎 ما باید طوری باشیم که اگر کسی می آید ما را ملاقات می کند حس کند که یک "شهید" را دارد ملاقات میکند ، حس بکند یک مجاهد حقیقی را ملاقات میکند.. 🕊 🥀 🍁 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺وصـٰال حیدر و یارش مـُبارَکْ 🌼وصالِ یاس و دِلدارش مُبارکْ 🌺از الطافُ و عـِنـٰایات اِلهـی 🌼رسْیده حَقْ بِه حَقْدارَشْ مْبارَک 🌺🌼سالروز مبارکباد🌼🌺 🆔https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈ 🐥قسمت سی و یکم 🐥 ♥️♥️ فاطمه وخاله که در کمتراز,دقیقه به اوضاع واحوال ما پی بردندوفهمیدند که چه خبراست وچه کسی خواستگاری کرده و...فلطمه که خیلی با من جورد وبه غیر از دخترخاله بودن رفیقهای صمیمی هم بودیم, انگاری دلش برام سوخته بود امد داخل اتاق ومیخواست بیاد کنارم وبه نوعی دلداریم بدهد که ناگاه خاله دستش راکشید وگفت:کنار این دختره ی پررو نرو...میترسم تورا هم از راه به در کند وبا نگاهی خصمانه به صورتم خیره شد چون نمیدانستم به چه گناهی,مجازات میشم ,صدا زدم گفتم:چیه خاله ,حالا من شدم دختره ی پررو؟؟!!به خاطراینکه خواستگاربرام اومده وسر پسرت بی کلاه مونده پررو شدم؟؟بگو که قصد داشتی منو برا جلالت لقمه بگیری وحالا یکی دیگه ,بهتر ودهن پرکن تر از پسر یک لاقبا وبداخلاقت پا پیش,گذاشته سوختی ومن شدم پررو وراه به درکن اره؟؟ خاله با خشم فریاد زد:پسر من با اون ادم کش ها قابل قیاس نیست. گفتم:یا حضرت عباس ,ازکی خواستگاری مساوی با ادمکشی شده؟؟پس یه مشت ادمکش دورم راگرفتن وخبرندارم... ناگاه دست خاله بالا رفت تا به صورتم بزند,دستش راتوهواگرفتم وگفتم:دیگه نشد,مامانم نیستی که بزارم کتکم بزنی,تااینجا هم احترام خالگی وبزرگتر یودنت را نگه داشتم.. با این حرف من انگار عقده دل خاله باز شدو چشماش رابست ودهانش رابازکرد:دختره ی کله خوار,مادربیچارت تنگ قبرستانه ,کدوم مادر تو اگه قدم داشتی مادرت را زیر خاک گور نمیکردی... خدای من ,این چی میگفت؟؟مادر من که زنده است؟؟ خاله بی توجه به حال من بی رحمانه گفت وگفت... ازعشق یوسف میرزا,از مرگ عبدالله از دربه دری ,عزیز وبتول,از مرگ مادرجوانمرگم ازرفتن ماه بی بی واز دربه دری پدر وبرادرم,داستانهای قذیمی را که سالیان سال در دل مدفون کرده بود را اشکار کرد و وقتی همچی راتمام وکمال گفت از اتاق بیرون زد,صدای گریه ی مادرم یاهمون خاله صغری رامیشنیدم ,حال خودم بدتراز او بود,پناه بردم به قران ,همون قرانی که حالا میفهمیدم یادگار پدرم اقاعزیز بود. سرم راگذاشتم روی قران اشک ریختم....گریه کردم....ضجه زدم و....دیگه چیزی نفهمیدم ....... ادامه دارد..... 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈ 🌙قسمت سی و دوم🌙 ♥️♥️ نمیدونستم چه مدت گذشته,چشام رابازکردم ,خودم را درحالی که ازتب میسوختم در رختخواب دیدم,مادرم کنار بسترم با دستمالی خیس بر سروصورت داغم میکشید تادید چشام رابازکردم,مثل قبلنا مرا به آغوش کشید وهردوبی صدا گریه کردیم,مادرم سرورویم راغرق بوسه کردولی ازم میخواست تا حلالش کنم,درکش میکردم,پدر وخواهرومادر از دست داده بود واین بین من باعث زنده شدن خاطرات تلخ شده بودم. گفتم:مادر دیگه حرفش رانزن...من ناخواسته باعث زنده شدن کابوسهاتون شدم تا نام مادراز دهانم خارج شد,اشک شوق از دیدگان خاله صغری روان شد,باورنمیکرد به این راحتی گذشته باشم.. چشمم به قرانی افتادکه پدر در اخرین سفرش به ماه بی بی سپرد تا به دست دخترکش برساند.دست درازکردم بردارمش ,دیدم جلدش دراثر اشکهای اون شب ,ازقران جداشده.مادرم تا نگاهم رادید گفت:قربون دختر قشنگم بشم,ناراحت نشو ,درست میشه,میدیم کتاب فروشیها درستش میکنن..... واینگونه بود من از واقعیت وجودی خودم اگاه شدم وزندچیم رنگی دیگر گرفت,رنگی از غربت وبی کسی گرچه پدرخوانده ومادرخوانده ام مثل قبل بودند اما من مریم قبل ندم ,از بازی روزگار متعجب بودم ,یک زمان مادرم را درمقابل یوسف میرزا قرار میدهد وچرخ روزگار میچرخد ومیچرخد وسپس پسر یوسف میرزا درمقابل دختر بتول قرارمیگرد ,انگار باید باشد تا من به واقعیت زندگی ام پی,ببرم حال که فهمیدم که هستم وچه هستم باید جوری دنبال پدرم باشم,اما چگونه؟؟با چه سرنخ ونشانه ای؟با کدام یار ویاوری؟... ادامه دارد 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈ 🎄قسمت سی و سوم🎄 ♥️♥️ زندگی درسکوتی عجیب,شتابان میگذشت,پدرم ,همان پدر مهربان قبل شده بودومادر برای جبران ان سیلی تمام مهروعاطفه اش راخرجم میکرد وبیشتر از,قبل به من میرسید ونمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد. اما ته دلم از دست خاله کبری ناراحت بود,با اون برخورد اون روزش که با بدترین حالت رازهای مگوی زندگی مرا برملا کرد ومرا باعث مرگ مادرم معرفی کرد ,دلم ازش گرفته بود باهاش کمتر صحبت میکردم از نگاه های جلال میگریختم ,انگار یا هر نگاهش اتش غضبی را به جانم مینداخت غضبی که از نرسیدن به خواسته قلبی ام نشات میگرفت وتمام سعیم براین بود تا کمترباهاشون برخورد کنم,حتی از همصحبتی با فاطمه هم کناره گیری میکردم وروزها خود را در اتاق حبس میکردم وسرم را با دوخت ودوزهای تمام نشدنی گرم میکردم ,اخر من از رفتن بیرون منع شده بودم وخاله کبری وبچه هاش مثل شاهینی در کمین بودند تا مبادا من پا را از خانه بیرون گذارم ودر هر حال روز میگذرد و اما روزگار انجور که ما میخواهیم نمیچرخد واینک زندگی روی دیگرش را نشانم میداد. یک ماه از آن طوفان میگذشت,بااینکه پدرخوانده ام ,آزادم گذاشته بود به شرطی که به طرف خیاطخانه نروم ,اما من میلی به خروج ازخانه نداشتم ,فقط یک بار برای ترمیم جلدقران به چندکتاب فروشی سرزدم که همه کتاب فروشی ها ,نشانی جایی را درمرکز شهرونزدیک مسجدجامع میدادند.که این کار راگذاشتم برای موقع مناسب تری..... یک روز ,صبح زود باصدای بگو ومگوی پدرومادرم از خواب پریدم,تابه حال امکان نداشت این دو باهم بحث کنند ,این اولین بار بودکه اینچنین صحنه ای میدیدم. مادرم میگفت:چکارکنم ,خواهربزرگمه,میگه همونقدرکه توحق داری ,منم حق دارم,میگه برای روزا بی بچه ایت,بچه شده ,الان دیگه سهمت تمومه ونوبتی هم باشه نوبت ماست. وپدرم گفت:به خدا گناه داره,یک ذره وجدان داشته باشید این طفلک ضربه ی سختی خورده,بعدشم دختر درس خونده وهنرمندم رابدم به اون پسره که ده سال ازش بزرگتره واخلاقشم مثل زهرمار میمونه؟؟!!! فهمیدم دوباره برای زندگی من است که به شور نشستن,دوباره سرپرستی من را بین خودشون تقسیم میکنند,خسته بودم.ودلشکسته ,کسی مهریتیمی ونداشتن پدر برجبینش خورد ,حق اظهارنظر ندارد دیگه تحمل اینهمه کش وقوس وجنگیدن نداشتم ,خودم راسپردم دست سرنوشت...... وباز روزگار چرخید وچرخید ,گاهی بروفق مراد نیست ,اما همیشه هم تلخ نیست وشیرینیها در دل خود نهفته.... ادامه دارد 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس
💦⛈💦⛈💦⛈ ⚡️قسمت سی و چهارم⚡️ ♥️♥️ واقعا از زندگی خسته شده بودم,بعداز چندین بار خواستگاری وگفتن ها خاله برای ازدواج با پسرش جلال چون میدانستم که راه چاره ای دیگر ندارم,تسلیم شدم,اخر به چه پشتوانه ای,میتوانستم از زیر این ازدواج اجباری شانه خالی کنم,پدرخوانده ومادر خوانده ام گرچه اصلا راضی به ازدواج من با جلال نبودند اما جایی که زور زیاد است اجبار درکار است وانها هم درمقابل زورگویی های خاله کبری چاره ای جز پذیرش نداشتند ومن خیلی ساده وبی سروصدا از خانه ی این خاله که به عنوان فرزندش بودم به خانه ی ان خاله به عنوان عروسش منتقل شدم,گویی من توپی سرگردان بودم که باید بین این دوخانه خواه ناخواه پرت شوم...بلی من علی رغم میل باطنی ام پابه خانه ی جلال گذاشتم... یک سال از ازدواج اجباری من با جلال میگذشت,خیلی ساده وبی تکلف به عقدش درآمدم,درست مثل مادرم بتول,بی سروصدا به خانه ی بخت رفتم بااین تفاوت که بین بتول واقاعزیز مهری ناگسستنی بود وزندگی من از روی اجبار.... ان هم چه زندگیی..چه استقلالی...نگوونپرس.. خاله کبری ,یکی از اتاقهاشون را داد به من وجلال,جلال مرد تندخویی بود اما ته ته قلبش من رادوست داشت وچون طبق تربیت خاله طوری بار امده بود که احساساتش را هیچ وقت بروز نمیداد بااینکه میدانستم دوستم دارد اما هیچ وقت هیچ وقت این دوست داشتن رابه زبان نیاورد. جلال همراه با دوبرادرش دراهنگری کارمیکردند,صبح زود میرفت ووقت نماز مغرب برمیگشت,حتی نهارش هم درمحل کارش میخورد.. منم خودم راسرگرم دوخت ودوز میکردم. کم کم ماه رمضان نزدیک میشدو من بعداز یک سال قصدکردم قران راببرم به همون ادرسی که قبلا گرفته بودم ,تا جلدش را ترمیم کنند. به قصدبیرون رفتن چادربه سرکردم ,خاله کبری نبود ,رفتم به مادرم,(خاله صغری)گفتم:میرم بیرون قران رابدهم درست کنم,اخر من برای بیرون رفتن باید اجازه میگرفتم,یعنی درظاهر مستقل شده بودم اما درحقیقت علاوه برخانواده خودم خانواده خاله کبری هم به عنوان اقا بالا سر قبول کرده بودم... ادامه دارد.. 💦⛈💦⛈💦⛈ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ؋ـوکوس