eitaa logo
بصیرت
1.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
میگن‌وَسط‌ِیک‌عملیـات یهودیدن‌حـٰاج‌قاسم‌دارن‌میِرن...! گفتن:حـٰاجی‌کـٌجامیری؟! مـاموریت‌داریم.. حـٰاج‌قاسم‌فـَرمٌودن: ماموریتی‌مهم‌تراَزن‍ـماز نداریم..!پیروحاج‌قاسم‌بودن‌به‌ا‌ین‌نیست‌ که‌هرشب‌ساعت1:‌20میزنی‌ سـاعت‌بـه‌وقت‌ِحـٰاج‌قـاسِـم..🚶🏻‍♂ تازه بعدش برا نماز صبح نمیتونی بلند شی ببین‌حـٰاجی‌چیکـارکردڪـه‌حـاج‌قاسم‌شد:)✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ *☆۱.۲٠به وقت سردار دلها☆* 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
•°﴾🧕🏻‌͜͡🧕🏻﴿°• 👌🏻🌸 ♡•°من یہ دختـــر چراغ خونه ای ام🧕🏻✋🏻 ◉|یک دخترم ᭂ ◉|از نوع چادریش ⸙ ◉|من توی خیابان که راه میروم: 🚶 ◉|نه نگران پاک شدن خَط خَطی های صورتم هستم ✼ ◉|و نه نگران مورد قبول واقع نشدن ✻ ◉|تنها دغدغه ام عقب نرفتن چادرم هست و بس.😌🌱   ‹😌🌻 . 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❥✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیارو‌بیخیال‌،دنیایعنی‌حسین(ع)♥ *«۷روز تا ماه دلتنگی»* 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
داداش محسن، تولدت مبارک🌿😍 اگرچه که تولد اصلی شما شهادت‌تونه🙂🌸 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
از این عکس قشنگا✨😍 ...🌷🕊 💌مسئله را كوچك نشمارند و با بی‌حجاب ها اگر شد با زبان خوش، نشد به سختی جلويشان بايستند. 🌷🕊 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . ‹مقداد› زدن‌و و رفتن... فرار کردنننن... نباید اینطوری میشد...💔 مقداد: جان مادرت تحمل کن چشماتو نبند عماد: م...مقداد... حلالم...ک...کن مقداد: چی میگی عماد؟ تو باید تحمل کنی اگه بخوای تک خوری کنی حلالت نمیکنمااا عماد: به...به خواهرم... بسپر... مامان ... ب...بابا... چیزی نفهمن مقداد: چشماتو نبند عماد تو قوی تر از این حرفایی که بخوای با دوتا تیر از حال بری میرم کمک بیارمم عماد:ن...نرو...بمون...پیشم....ش....شاید....این...آ...آخرین... دیدارمون ...باشه🙂💔 عماد به سختی داشت حرف میزد با دستم زخمشو محکم گرفته بودم اونم مچ دستمو گرفته بود... نمیزاشت برم... سرشو از ایزوگام های سرد بلند کردم و گذاشتم روی پام با اینکه دوتا تیر خورده بود به پهلوش ولی بازم قوی بود و محکم مچ دستمو گرفته بود یه لحظه گوشی عماد یادم افتادم بدون هیچ معطلی گوشیشو از تو جیبش در آوردم و ۱۱۵ رو گرفتم بعدشم به آقا سید زنگ زدم اقا سید که گوشی رو برداشت نتونستم جلوی بغضم و بگیرم آقا سید: عماد چیشده صدات چرا اونطوری میاد؟ مقداد: آقا سید منم مقداد، عماد تیرخورده آقا سید: چی میگی مقداد کجایین شما؟ مقداد: بالا پشت بام اقا سید تروخدا زود بیاین عماد نمیزاره بیام پاییننن منتظر حرف دیگه ای نموندم گوشی رو قطع کردم عماد به سرفه افتاده بود و موهاش آشفته... دستمو کردم و موهاشو درست کردم؛ مقداد: کاش من به جای تو تیر میخوردم... عماد: ن...نزاشتی... که شهید...ب..بشم مقداد: آره جون خودت. خواهرت نمیگه بالا سر عماد بودی چرا هیچ کاری نکردی براش؟ عماد: او...اونش... با...من مقداد: اه عماد حرف نزن خیلی خون رفته ازت عماد: م...من...که...چیزیم...نیست داشتم مانع حرف زدن عماد میشدم که آقا سید با سرعت از در پشت بام اومد بیرون وقتی مارو دید سرجاش میخکوب شد... منتظر بودم تا درو ببنده بیاد ولی همچین اتفاقی نیوفتاد... پشت سرش خواهر عماد اومد... نباید اونطوری میفهمید؛ ‹رضوانه› با دیدن عماد پاهام شل شد و روی زانو افتادم زمین هیچ عکس العملی نمیتونستم از خودم نشون بدم چادرم از سرم سُر خورد... لباسای چریکی عماد با خون یکی شده بود دستمو انداختم رو چادرم و درستش کردم... احساس تنهایی میکردم دستمو گذاشتم روی ایزوگام های سرد تا تکیه گاهی باشه برای بلند شدنم؛ تلو تلو خوران خودمو رسوندم بالا سر عماد... آقای رضوی سرشونو انداختن پایین. نگاهی به زخم عماد کردم قلبم تیر کشید... عماد گوشه ی چادرمو گرفت میخواست حرف بزنه که دستش افتاد رو زمین... نه نه به صورتش که نگاه کردم با چشمای بسته مواجه شدم بیهوش شده بود...🥲💔 به در ورودی پشت بام نگاه کردم دو نفر داشتن برانکارد میاوردن با گذاشتن عماد رو برانکارد منم خودم به زحمت بلند کردم میخواستم همراهش برم که اقای رضوی با همون سر پایین گفتن مقداد: خانم مهدوی بزارین من همراهش برم نمیتونستم بگم نه... از یه طرفی هم میدونستم اقای رضوی کنار عماد باشن بهتره و حواسشون بیشتر هست اصلا من چطوری تونستم این اتفاق و قبول کنم؟ رضوانه: خواهش میکنم حواستون بهش باشه مقداد: مثل داداش خودم خیالتون راحت عماد و بردن حالا من مونده بودم با یه کوه بزرگ از نگرانی چادرمو محکم گرفتم تو دستم و وایستادم کنار پشت بام جوری که محوطه مسجد و ببینم..."شهدا، عماد آروزی شهادت داره نه میتونم دعا کنم شهید شه نه میتونم جاموندگیشو ببینم" وقتی میدیدم همسران شهدا عاشقانه از شهادت مردشون تعریف میکنن به ایمانم شک میکردم... . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . ‹مقداد› عماد و به سرعت بردن اتاق عمل از اون در به بعد دیگه نتونستم برم گوشی عماد دستم بود... یه نگاه به قاب گوشیش کردم"چریکی" سرمو چسبوندم به دیوار پشت صندلی و چشمامو بستم حاضر بودم هرکاری واسه عماد بکنم اما اون دوباره بگرده پیشمون... عماد همیشه مثل امداد غیبی بود تو لحظه های سخت و دشوار هر عملیات پیداش میشد و با لطف خدا مشکل و حل میکرد زرنگ و قوی... شوخ و پایبند به جمهوری اسلامی؛ تو حال و هوای بد خودم غرق شده بودم که گوشی عماد زنگ خورد؛ حاج مرتضی فرمانده... سریع تماس رو بر قرار کردم حاجی: سلام عماد چرا گوشیو جواب نمیدی کجایی تووو مقداد: سلام حاج مرتضی منم مقداد حاجی: مقداد... گوشی عماد دست تو چیکار میکنه؟ عماد کجاست اصلا؟ بهش بگو حواسشو خیلی جمع کنه از خونه هم بیرون نره دار و دسته یامی میخوان اذیتش کنن مقداد: حاجی ولی... ولی دیر شده عماد الان تو اتاق عمله💔 حاجی: یا امام هشتم چیشده؟ خب توضیح بده ببینم کدوم بیمارستان؟ مقداد: بیمارستان امام رضا(ع) تو هئیت بودیم واسه فیلم برداری رفتیم پشت بام مسجد که بهمون حمله شد حاجی: حال عماد چطوره؟ مقداد: دوتا تیرخورده به پهلوش حاجی: باشه باشه خودمو میرسونم تماس که قطع شد بغضم ترکید... اگه عماد و میکشتن چی؟ کاش اینطوری نمیشد... خدایا تورو به حق خانوم فاطمه زهرا کمکش کن... . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . ‹مقداد› بلند شدم و رفتم نمازخونه بیمارستان... یه گوشه نشستمو سجاده پهن کردم ... الله اکبر... بعد از ادای نماز مغرب و عشا تصمیم گرفتم دو رکعت نماز شکر بخونم به خاطر حال عماد... هر اتفاق بد دیگه ای میتونست بیوفته شاید اگه تو خیابون تاریک و تنها بود الان بجای دعا کردن واسه خوب شدنش باید یه فاتحه براش میخوندیم حکمتی داشته که تو هیئت این اتفاق براش افتاده... . . ‹امیر مهدی› مقداد زنگ زده بود به آقا مرتضی... حاجی هم آشفته شده بود اولش جوابمو نمیداد بعدش بهم گفت سریع آماده شو بریم بیمارستان منم فکر کردم به خاطر سوژه ای هست که روش سواریم ولی وقتی اسم عماد اومد انگار دنیا رو سرم آوار شد؛ هر چیز ممکن و غیر ممکنی از ذهنم گذشت... اما اولین چیزی که فکر کردن بهش باعث شد قلبم تیر بکشه این بود که بیان خبر بدن عماد شهید شده؛ وقتی به خودم اومدم دیدم حاج مرتضی هی داره صدام میزنه حاج مرتضی: امیر مهدی؛ امیر مهدی کجایی تو زود باش باید بریم بیمارستان امیر مهدی: ک...کی این اتفاق واسش افتاده؟ حاج مرتضی: تو هیئت الان وقت این سوالا نیست سریع بپر ماشین و روشن کن باید بریم. سوئیچ و گرفتم و از پله های سایت رفتم پایین سوار ماشین شدم... همین که خواستم بگم خدایا دمت گرم آخه چرا عماد... یاد حرفی که بهم زده بود افتادم" امیر مهدی ما عهد بستیم پای این کشور و این انقلاب بمونیم؛ حالا هم نباید از خودمون ضعف نشون بدیم تا مبادا دشمن از کاری که کرده حریص تر بشه... به شهادت رفیقتون افتخار کنین ولی نزارین کسی که چنین جنایتی انجام داده آب خوش از گلوش بره پایین" آره راست میگفت؛ نباید انقدر خودمون و ضعیف نشون میدادیم... آقا مرتضی دستشو گذاشت روی شونم و گفت:« روشن کن بریم دیگه» دستمو بردم سمت سوئیچ ماشین و چرخوندمش... بعد‌از‌ یه ربع رسیدیم بیمارستان حاجی وایستاد جلو در اتاق عمل منم رفتم دنبال مقداد... ‹مقداد› نمازم که تموم شد یه دستی روی شونم نشست برگتشم دیدم امیر مهدیه... دستشو گرفتم توی دستم مقداد: خوبی؟ امیر مهدی: قبول باشه داداش مقداد: قبول حق... حاجی کو؟ امیر مهدی: جلو در اتاق عمل کجا میتونه باشه... چیشد تعریف کن ببینم باز عماد خودشو انداخت جلو تیر؟ مقداد: نه اینبار تیر اومد عماد و پیدا کرد... رفته بودیم پشت بام تا کواد کوپتر رو بفرستیم هوا که دو نفر سر و کلشون پیدا شد... امیر مهدی خندید و چهار زانو نشت امیر مهدی: خب اینارو که خودمم میدونم؛ تو بگو چیشد که عماد تیر خورد؟ مقداد: همه چی یهویی شد... تو تاریکی و خفا؛ دو تا پشت سر هم شلیک هوایی؛ موقعی به خودم اومدم که عماد افتاده بود زمین💔 امیر مهدی: پس بیچاره شدی رفت؛ خواهر عماد اگه زندت گذاشت مقداد: حاضرم جای عماد رو تخت بیمارستان باشم امیر مهدی: میگم آقای دهقان فداکار تا حالا عاشق شدی؟ مقداد: آره بابا تا دلت بخواد... امیر مهدی: عههه خب تعریف کن ببینم؟ خواستم بگم عاشق کی شدم که دیدم امیر مهدی دستشو گذاشته جلوی دهنش داره میخنده؛ حواسم نبود و اون داشت ازم حرف میکشید خودم بلند شدم و امیر مهدی رو هم به زور بلند کردم مقداد: همچین سوء استفاده هایی پیگرد قانونی داره برادر من؛ پاشو پاشو مزه نریز😑 امیر مهدی: بابا چی میشه خب داداشیم دیگه😂 مقداد: به وقتش میگم برات تو فعلا باید ادای دین کنی😐 امیر مهدی: عماد فقط با دعای شهادت برای ادای دین راضیه مقداد: خب برادرته هر موقع لازم شد باید با جان و مال و زبانت کمکش کنی امیر مهدی: الان اگه من براش دعای شهادت کنم و اون شهید شه چی؟ مقداد: خب شهادتش مبارک امیر مهدی: یه چی میگیا مقداد: خیلی خب حالا حرص نخور پاشو بریم پایین حاجی تنها نمونه امیر مهدی: حاجی مگه بچس تنها بمونه مقداد: خب تو چرا الان داری با من بحث میکنی؟ ببین زدم مثل کتلت و سالاد شیرازی چسبیدی کف زمینااا😐 امیر مهدی: من تسلیم بریم ‹حاجی› داشتم تو راه رو قدم میزدم که مقداد و امیر مهدی بدو بدو اومدن سمتم حاجی: جوانان ز راه رسیدند گلاب بپاشید... دوساعته کجایین شماها؟ یه نگاه به امیر مهدی کردم و گفتم مقداد: شرمنده بعد عبادت داشتیم باهم بحث میکردیم که واسه عماد دعای شهادت کنیم یا نه حاجی: بابا دمتون گرم [دو ساعت بعد] کلافه روی صندلی نشسته بودیم که در اتاق عمل باز شد... پزشک با چهره ای خسته و آشفته اومد بیرون یه نگاهی بهمون کرد و با همون حالت گفت:« همراهان آقا عماد شمایین؟» حاجی سریع از رو صندلی بلند شد گفت:« بله...حالش چطوره؟» . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . پزشک: خدا خیلی بهشون رحم کرده؛ با اون دو تا تیری که خورده بود تو پهلوش امکان زنده موندش خیلی کم بود البته این آقا عماد شما خیلی قوی تر از این حرفاست برید دعا کنید... امیرمهدی بهم نگاه کرد چشماش از خوشحالی برق میزد... با ذوق گفتم مقداد: الحمدالله رب العالمین خدارو صد هزار مرتبه شکر کی بهوش میاد؟😍 پزشک: نگران نباشید بهوش هم میان چند روزی مهمون ما هستن حاجی: ممنونم تشکر پزشک: با اجازه مقداد: ادای دین تو نگه دار واسه یه موقعیت دیگه امیر مهدی: توهم بهتره خاک های لباس چریکیتو پاک کنی مردم میبینن فکر میکنن از جنگ برگشتی مقداد: همش تقصیر عماده ها😐 امیر مهدی: اون بیچاره الان زیر کلی دستگاهه و حالش زیاد رو به راه نیست با اون کاری نداشته باش حاجی: عه خودتونو جمع و جور کنید دیگه ‹رضوانه› فاطمه به زور منو برد حسینه نمیزاشت برم پیش عماد رضوانه: فاطمه برو کنار میخوام برم بیمارستان فاطمه: عزیز من یکم صبر کن تو الان حالت خوب نیست تنها کجا میخوای بری رضوانه: گفتم ولم کن نمیخوام اینجا بمونم میخواستم فاطمه رو بزنم کنارکه گوشیم زنگ خورد با بُهت برش داشتم( مامان ) بود یه نگاه به فاطمه کردم با آرومی گفت بده من جواب بدم منم ازخدا خواسته گوشیو دادم بهش مامان: سلام رضوانه خوبی چرا گوشیو بر نمیداری؟ فاطمه: سلام خاله جان خوبید منم فاطمه مامان: سلام دخترم ممنون شما خوبی رضوانه کو؟ فاطمه: داره چایی میده دستش بنده گفتم نگران میشین برای همین جواب دادم مامان: خدا خیرت بده عزیزم پس رضوانه حالش خوبه دیگه؟ اومد بگو بهم زنگ بزنه فاطمه: بله بله حالش خوبه چشم میگم زنگ بزنه تلفن و که قطع کردم رضوانه گوشیو از دستم گرفت و دوید سمت در حسینه... بلند گفتم:« خب بزار منم بیام باهات» جوابی ازش نگرفتم کیفمو برداشتم و دویدم سمتش فاطمه: وایستا خب با چی میخوای بری؟ سوئیچ و گرفتم سمتش و گفتم:« بیا با ماشین من بریم» بدون اینکه نگام کنه از دستم گرفت و سوار ماشین شد فاطمه: بابا دنبال سوژه نیستی که با این سرعت میری یکم آروم رضوانه: خب شماها چرا نمیفهمین برادرمه دوتا تیر خورده نگرانشم فاطمه: باشه باشه حرفمو پس گرفتم وقتی رسیدیم جلوی در بیمارستان رضوانه ماشین و پارک کرد کیفشو دادم دستش و از ماشین پیاده شد بدون هیچ معطلی باهم رفتیم داخل... میخواست از پذیرش بپرسه که دوتا آقا اومدن سمتمون آقا مرتضی: سلام خانم مهدوی رضوانه برگشت سمت اون مرد و با نگرانی که تو چشماش موج میزد گفت رضوانه: سلام آقای قاسمی..ح...حال عماد..چطوره؟ آقا مرتضی: خدارو شکر خطر رفع شد حالشون خوبه بهوش که بیان میارشون بخش احتمال میدادم فرماندشون باشه؛ از این خبر خوشحال شدم یه نگاه به چشمای رضوانه کردم پر شده بود از اشک رضوانه: می...میتونم... ببینمش؟ آقا مرتضی: بزارین با دکترشون حرف بزنم میگم بهتون رضوانه: یه دنیا...ممنونم رضوانه داشت به رفتن حاجی نگاه میکرد؛ یه پسری هم همراه اون اقا بود که فکر کنم اسمش مقداده... وایستاده بود و سرشو انداخته بود؛ دید که رضوانه بهش نگاه کرد سریع صحنه رو ترک کرد انگاری یه عروسی طلبمون شدااا . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . ‹رضوانه› هر لحظه منتظر بودم حاجی تسلیت بگه؛ در واقع همه این اتفاق ها برام عادی شده بود؛ نه تنها من... بلکه عماد و همه کسایی که چنین شغلی داشتن... ولی بازم قبول کردنش برام سخت بود فاطمه مدام داشت منو دلداری میداد و سعی بر این داشت که آرومم کنه ولی منم انگار نه انگار... همون کسایی که عماد و به این وضع انداخته بودن قصدشون کشتن عماد بود ولی به لطف خدا هدفشون عملی نشد اما ممکن بود دوباره بیان سراغش... سعی کردم خونسرد و آروم باشم تا راحت تر بتونم با اتفاق های پیش رو کنار بیام و حلش کنم؛ تکیه دادم به دیوار و سرمو گرفتم سمت سقف... چشمامو گذاشتم رو هم؛ دوباره تمام اتفاق ها از ذهنم گذشت؛ تصادف ساختگی... آسیب دیدن دستش تو یکی از عملیات ها؛ و تیر خوردنش... یه نفس عمیق کشیدم و همشونو از ذهنم بیرون کردم؛ نمیخواستم فکر کردن به گذشته باعث شه که روحیم ضعیف بشه و نتونم ادامه بدم... دستمو گذاشتم رو شونه ی فاطمه و آروم گفتم رضوانه: فاطمه خانم برگرد مسجد کارا رو زمینه فاطمه: شما نگران نباش به بچه ها سپردم چیکار کنن خانم سپهری هم گفته از کنار رضوانه تکون نخور رضوانه: مگه خانم سپهری هم میدونه؟ فاطمه: قضیه تیر اندازی رو بهش گفتن اونم فهمیده رضوانه: خسته میشیااا فاطمه: یه دونه رضوانه خانم داریم دیگه! یه لبخند عمیق زدم و نگاهمو انداختم سمت در ورودی بیمارستان؛ مادری رو دیدم که مضطرب بچشو بغل گرفته و میاد سمت پرستار ها... یه لحظه لبخند از رو لبم محو شد؛ چهره بچه ی پنج شش ساله ی مظلوم از جلوی چشمام نمیرفت، داشتم به رفتنش نگاه میکردم که آقای محمدی(امیر مهدی) اومدن سمتم آقای محمدی: خانم مهدوی میتونید عماد رو ببینید. با خوشحالی ولی کاملا سرسنگین گفتم رضوانه: ممنونم اقای محمدی جلوتر رفتن و منم دنبالشون؛ دل تو دلم نبود برای دیدن عماد... وقتی رسیدم جلوی در اتاق، آقای محمدی وایستادن کنار آقای رضوی و از پشت شیشه به عماد نگاه میکردن... یه لحظه برگشتم پشتمو نگاه کردم، حاجی داشت میومد سمتمون؛ بدون معطلی در رو باز کردم و رفتم داخل. فقط دو ساعت ندیده بودمش، کلی دلم براش تنگ شده بود... رفتم جلو صندلی رو دادم و عقب و نشستم روش تحمل بی حرکت و بی حال دیدن عماد خیلی سخت بود، دستمو گذاشتم جلوی دهنم و بی صدا گریه کردم... چشمای بسته عماد باعث میشد قلبم تیر بکشه؛ آقا عماد قصد پا شدن نداری؟ بی معرفت دستی دستی میخواستی مارو تنها بزاری آره؟ ولی خودمونیم هااا رفیقات خیلی به فکرتن... خوشبحالت... چشماتو باز کن یه کاری نکن به فرماندت بگم برات توبیخی رد کنه هاا؛ این حرفارو که میزدم گریه هم میکردم؛ آروم دستمو بردم جلو و دست بی جون عماد رو گرفتم... با صدای باز شدن در نگاهمو از عماد گرفتم؛ پرستار بود پرستار: نگران نباش گلم ایشون ازمن و شماهم سالم تره بهوش که بیان میاریم بخش رضوانه: ممنونم از زحماتتون پرستار: همش وظیفه هست فقط اگه بشه زیاد اینجا نمونین رضوانه: بله بله چشم با حرف پرستار دست عماد رو ول کردم و از ر وصندلی بلند شدم نمیتونستم نگاهمو از عماد بگیرم؛ در رو باز کردم و رفتم بیرون در رو بستم و دوباره از پشت شیشه به عماد نگاه کردم حاجی کمی از آقای محمدی و رضوی فاصله گرفتن و اومدن پیشم؛ کمی خودمو جمع و جور کردم و سرمو انداختم پایین حاجی: خانم مهدوی بهتره شما برین خونه رضوانه: اگه برم خونه جواب مامان رو چی بدم؟ حاجی: بگید عماد تو اداره کار داشت تا موقعی که حالشون روبه راه بشه رضوانه: اما من طاقت نمیارم حاجی: پس برین نمازخونه یکم استراحت کنید دیگه این حرف حاجی رو نمیتونستم رد کنم با اینکه دلم رضا نمیداد... با فاطمه رفتیم نماز خونه یه گوشه نشستیم و شروع کردیم به خوندن قرآن... . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad