🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#تسبیح_فیروزه_ای💗
#پارت_بیست_و_نهم
نرگس : این حرفا چیه میزنی!
این اتفاقی که برای تو افتاد ،شاید واسه هرکسی میافتاد ،خدا تو رو خیلی دوست داشت که هیچ اتفاق بدتری برات نیافتاد
درضمن ،ما آخر هفته میایم خاستگاری ،تا اون موقع بهت مرخصی میدم ...
فعلن من برم که رضا تو کانون منتظرمه
- به سلامت
کادوی نرگس و باز کردم ،یه چادر مشکی عربی بود،،یادم رفته بود چادرم و تو اون خونه لعنتی جا گذاشتم...
روز خاستگاری رسید ،عزیز جون چند روز پیش با خونه تماس گرفت و از مامان اجازه گرفت،مامانم با بابا صحبت کردو راضیش کرد که خاستگاری برگزار بشه ولی فکر کنم مجبوری بود...
منم صبح زود بیدار شدم و رفتم بازار ،یه دست لباس مناسب خاستگاری خریدم ،یه چادر حریر رنگی خوشگل هم خریدم
برگشتم خونه , مامان به کمک معصومه خانم که هر چند وقت میاومد خونه رو تمیز میکرد
همه چی رو آماده کرده بودن
- سلام
معصومه خانم: سلام به روی ماهت عزیزم،مبارکت باشه
- خیلی ممنونم
مامان: سلام عزیزم ،خرید کردی؟
- اره
مامان: مبارکت باشه،برو لباسات و عوض بیا یه چیزی بخور
- چشم
لباسامو عوض کردم و رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم
اتاقمو مرتب کردم ، لباس های جدیدی رو که خریده بودم روی تختم گذاشتم و با شوق نگاهشون میکردم که خوابم برد ،باصدای اذان گوشیم بیدار شدم
وضو گرفتم نمازمو خوندم ،دورکعت نماز شکر هم خوندم ،هر چند نمیتونستم شاکر این همه نعمت هاش باشم ولی با خوندنش کمی آروم میشدم ...
در اتاق باز شد
هانا اومد داخل
هانا: هنوز آماده نشدی ؟
- الان کم کم آماده میشم...
هانا: رها ،خواهری،این آقایی که داره امشب میاد ،پسر خوبی هست؟
خوشبختت میکنه؟
- هانا جان،این سوال و باید از اون آقا بپرسی نه من اینکه من واقعن به دردش میخورم، اینکه واقعن میتونم خوشبختش کنم؟
انگار دارم خواب میبینم ،باورم نمیشه
هانا: پس عاشق شدی ؟
- نمیدونم، شاید
هانا: باشه ،من میرم تو هم زود تر آماده شو
- باشه
کم کم آماده شدم ،چادرمو دستم گرفتم رفتم پایین
مامان یه نگاهی به من انداخت:
واقعا اون چند روزی پیش ما نبودی اینقدر روت تاثیر گذاشته اینقدر اعتقادی شدی
رها جان حجابت که خوبه ،حالا نمیشه اون چادر و سرت نزاری مادر؟
- نه مامان جون ، نمیشه
مامان: باشه ،هر جور دوست داری من چیزی نمیگم!
نیم ساعت بعد بابا اومد ،سلام کردم ولی جوابمو نداد رفت تو اتاقش..
روی مبل نشسته بودم و به ساعت نگاه میکردم ،نزدیکای ۸ و نیم بود که صدای زنگ آیفون اومد معصومه خانم درو باز کرد
مامانم رفت توی اتاق به بابا خبر داد
منم چادرمو روی سرم مرتب کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بصیرت
💟https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#تسبیح_فیروزه_ای💗
#پارت_سی_ام
رفتم سمت در ورودی ،درو باز کردم
- سلام خیلی خوش اومدین
عزیز جون : سلام دخترم
نرگس: عروس خانم خیلی هول بودیاا که اومدی خودت دروباز کردی...
- عع نرگس
آقا رضا: سلام
- سلام
( آقا رضا ،یه دسته گل قشنگ با گلای رنگارنگ سمتم گرفت)
- خیلی ممنونم
همین لحظه مامان و بابا هم اومدن
و با هم احوالپرسی کردن
رفتیم نشستیم
همه چیز تو سکوت بود
نرگس: عروس خانم نمیخوای چایی بیاری
- جان!
الان میگم معصومه خوانم بیاره
نرگس: عع ،معصومه خانوم و چیکار داریم ،مگه عروس ایشونن...
- پس چی؟
نرگس: پاشو خودت زحمتشو بکش...
- باشه چشم
رفتم سمت آشپز خونه
- معصومه خانم میشه چایی بریزین ببرم
معصومه خانم: چشم عزیزم
اولین بارم بود داشتم چایی میبردم واسه کسی ،استرس شدیدی داشتم....
دستام میلرزید...
سینی و دستم گرفتم و رفتم سمت سالن پذیرایی فک کنم نصف چایی ریخته شد داخل سینی...
نرگس فقط میخندید، یعنی میخواستم خفش کنم با این پیشنهادش چایی رو دور زدم رسیدم به آقا رضا بیچاره تا رسیدم بهش چایی نصفه شده بود از خجالت آب شده بودم
آقا رضا هم خندش گرفت تشکر کرد و چایی رو برداشت
دوباره سکوت شد
عزیز جون: ببخشید اگه اجازه میدین این دوتا جوون برن صحبتاشونو بکنن
بابا از اول مجلس اصلا حرفی نزد انگار ناراضی بود..
مامان: بله حتمن،رها جان آقا رو راهنمایی کن به اتاقت
- چشم
بلند شدم و حرکت کردم ،از پله ها بالا رفتیم
در اتاقمو باز کردم و روی تختم نشستم
آقا رضا هم روی صندلی کنار میزم نشست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بصیرت
💟https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
زمان آشناییمون بر میگرده به همون موقعی که ....
#پایتخت_حسینی #حب_الحسین_یجمعنا
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
کاش علاوه برلباسامون اخلاقامونم محرمی می شد .
#پایتخت_حسینی
#حب_الحسین_یجمعنا
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
من کنیز هستم
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود
#پایتخت_حسینی
#حب_الحسین_یجمعنا
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
مهمان من است اونیاز مند زیارت ضروری است ...
#پایتخت_حسینی
#حب_الحسین_یجمعنا
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
اربعین پای پیاده انشاالله به سمت حرمت آقا جان ...
#حب_الحسین_یجمعنا
#پایتخت_حسینی
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
بخیال آدما حسین رو که داری :))
#حب_الحسین_یجمعنا
#پایتخت_حسینی
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
هرچه دارم از تو دارم ابا عبدالله
#پایتخت_حسینی
#حب_الحسین_یجمعنا
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
دلم برات تنگ شده یا ابا عبدالله الحسین
#حب_الحسین_یجمعنا
#پایتخت_حسینی
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
این روزا فقط چای عراقی می تونه آرومم کنه آرام جانم
#پایتخت_حسینی
#حب_الحسین_یجمعنا
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
با همه آلودگیم دوستت دارم حسین ...
#پایتخت_حسینی
#حب_الحسین_یجمعنا
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ