🔴 #لبنان | اهمیت اقتصادی بندر بیروت
🔻 بندر بیروت روزانه با ۳۰۰ بندرگاه جهانی در تعامل بود و سالانه پذیرای حدود سه هزار کشتی بوده که عمده صادرات و واردات لبنان از آن صورت میگرفت.
🔹بیشتر کالاها و مواد وارداتی از جمله غذا، مواد اولیه، دارو و ابزارهای برقی از طریق این بندر وارد لبنان میشد.
🔹این بندر، بخش اصلی توانمندی لبنان در ذخیرهسازی است؛ زیرا انبارهای بزرگی در آن وجود دارد که کالاهای مختلفی در آن ذخیره میشود.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
002.mp3
4.06M
🌺 شده ام بر آن که پری زنم
🕊به هوات یا علی النقی
🎤 با صداي سید مهدی میرداماد👆
#السلام علیک یا علی_النقی علیه السلام
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
🍃🌺 به بهانه ولادت #امام_هادی_علیه_السلام
✍️ در زمان حضرت امام هادی علیه السلام شخصی از یکی از شهرهای دور به امام علیه السلام نامهای نوشت که آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟
✍️حضرت در جواب ایشان نوشتند:
⚜ «ان کان لک حاجة فحرک شفتیک، فان الجواب یأتیک»
⚜ اگر حاجتی داشتی، لبهایت را حرکت بده، حتما جواب به سوی تو می آید.
📚منبع: بحارالانوار/ ج۵۳/ ص۳۰۶
💎 «اللهم عجل لولیک الفرج»
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔴روحانی: اگر رهبر انقلاب موافقت کنند هفته آینده گشایش اقتصادی خواهیم داشت!
وظیفه شما ایجاد گشایش اقتصادی در چارچوب نظام است که موافقت نمیخواهد!
حالا این چه گشایشی است که لنگ موافقت است؟!
باز چه خوابی دیدهاید که برای تعبیرش نیازمند فشار به رهبری با گروگان گرفتن معیشت شدهاید؟!
➕طبق معمول شاهد خیز دولت برای برداشت از صندوق توسعه ملی هستیم، موضوع موافقت رهبری برای برداشت از این صندوق را در تریبون عمومی با عنوان گشایش اقتصادی برای مردم مطرح میکنند تا از این طریق اگر موافقت نشد، جریان رسانهای اهل تحریفِ حامی دولت بلافاصله رهبری را مقصر نشان دهد!
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
📖📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_هشتم
و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سینهام سنگینی میکرد، بر سرش فریاد کشیدم: «از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه نمیخوام ببینمت، ازت بدم میاد!» در مقابل خروش خشمگینم که با گریههای تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش پیوسته اشکهایش، ورم کرده و به رنگ خون درآمده بود، فقط نگاهم میکرد.
گویی خودش را به شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هر چه از مصیبت مادر در دلم عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا جراحتهای قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر غمگین و مهربان نگاهم میکرد و من بیپروا جیغ میکشیدم: «چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (علیهالسلام) شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!» دستهای لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا عقب بکشند، فریادهای پدر و ابراهیم را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید میخواستند زودتر از اینجا برود و هیچ کدام حرف دلِ من نبود که همچنان ضجه میزدم: «من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! دروغگو برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد...»
از شدت ضجههایی که از تهِ دل میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت گیج میرفت که عبدالله از کنارم عبور کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت سرِ هم تکرار میکرد: «مجید برو بالا!» و همچنانکه او را از پلهها بالا میبُرد، میشنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار غصه به لرزه افتاده بود، صدایم میزد: «الهه! بخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت دروغ نگفتم...» و همانطور که عبدالله دستش را میکشید، نغمههای عاشقانه و غریبانهاش برایم گنگتر میشد.
چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوشهایم دیگر درست نمیشنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیه با لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه اتمامِ حجت میکرد: «هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پلهها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_نهم
نخلهای حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان میدادند تا لااقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر مهربانم میگذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانههایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانهای که همه جایش بوی مادرم را میداد. همانطور که لب تختِ گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط میگشت و هر چه بیشتر نگاه میکردم، بیشتر احساس میکردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای گذشته را ندارد. دلم میسوخت وقتی یاد غصههایی میافتادم که مادر در جگرش میریخت و دم بر نمیآورد. جگرم آتش میگرفت وقتی به خاطر میآوردم روزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش میپیچید و من فقط برایش قرص معده میآوردم تا دردش تسکین یابد و نمیدانستم روزی همین دردها خانه خرابم میکند.
چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریههای شب قدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعدههای مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را میکشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت. با سر انگشتانم اشکم را از صورتم پاک کردم و آهی از سرِ حسرت کشیدم، بلکه قدری قلبم سبک شود که نمیشد و به این سادگیها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفتهای میشد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمیخواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود.
من شبی را نمیتوانستم بدون مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا عذابم میداد. عطیه میگفت بعد از آن شب باز هم چند باری به طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا میگفت هر روز صبح که میخواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل میکند بلکه مرا ببیند و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شاید من از در خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را میدانستم که در آن ساعتها، پایم را از خانه بیرون نگذارم.
مجید زمانی مرا به بهانه توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعهای ذکر توسلی یاد میگرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشیاش میشدم و این همان جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله میکشید و تا مغز استخوانم را میسوزاند.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 افشاگری رئیس کمیسیون اصل ۹۰ مجلس از خیانتهای مکرر مدیران غربزده: کشور را با لجبازی مدیریت میکنند!
🔸 «نصرالله پژمانفر»: دارند کشور را جوری اداره میکنند که به مردم بفهمانند، تنها راه کنترل و بهبود وضعیت اقتصادی، مذاکره است. دلیل گرانیهای اخیر فقط سوء مدیریت است. در حالیکه سالها در تولید گندم خودکفا بودیم؛ چرا پارسال ۳ میلیون گندم وارد کشور کردیم، معنیاش چیست؟! امسال وضع واردات گندم بدتر است!
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
🌹پیام رهبر انقلاب در پی فاجعه دردناک بندر بیروت
🔹در فاجعه دردناک انفجار بندر بیروت که منجر به کشته و زخمی شدن تعداد زیادی از مردم و خسارات شدید شده با شهروندان عزیز لبنانی همدردیم و در کنار آنان هستیم.
🔹صبر در برابر این حادثه، برگ زرینی از افتخارات لبنان خواهد بود.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110