eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 |‍ پرواز کرکسهای سعودی در آسمان غم زده بیروت‼️ 🔻 انفجاربعد از ظهر روز سه شنبه در بیروت پایتخت لبنان که بنا به اعلام مقامات رسمی این کشور ناشی از انفجار اولیه انبار مواد محترقه آتش بازی و سرایت آن به یک انبار محل نگهداری ماده منفجره نیترات آمونیوم بوده است، موجب شکل گیری فاجعه ای بهت آور و بسیار تاسف بار در این کشور شد. 🔹موضوع قابل توجه در این رخداد تلخ موضع گیری حیرت آور شبکه تلویزیونی العربیه وابسته به عربستان سعودی است که با انتشار اخبار کذب در خصوص این حادثه اعلام نمود که انفجار انبارهای مهمات حزب الله عامل بروز این رخداد بوده است. 🔹بدون شک انتشار اخبار جعلی از این دست که با مواضع رسمی اعلام شده از سوی دولت لبنان نیز مغایرت دارد ضمن آن که رفتاری منزجر کننده و مصداق لاشخوری سیاسی است،هدفی بغیر از ایجاد انشقاق در انسجام مردم لبنان را دنبال نمی کند. 🔹رفتار تاسف آور عربستان سعودی به عنوان یک کشور عربی مدعی رهبری در جهان اسلام در این حادثه تلخ نشان داد که حکام این کشور حتی از فرصتی که حزن و اندوه ودرد مردم لبنان برای این رژیم فراهم کرده نیز برای تسویه حساب با جبهه سرافراز مقاومت نمی گذرند. 🆔 @basirat_enghelabi110
🔴 | اهمیت اقتصادی بندر بیروت 🔻 بندر بیروت روزانه با ۳۰۰ بندرگاه جهانی در تعامل بود و سالانه پذیرای حدود سه هزار کشتی بوده که عمده صادرات و واردات لبنان از آن صورت می‌گرفت. 🔹بیشتر کالاها و مواد وارداتی از جمله غذا، مواد اولیه، دارو و ابزارهای برقی از طریق این بندر وارد لبنان می‌شد. 🔹این بندر، بخش اصلی توانمندی لبنان در ذخیره‌سازی است؛ زیرا انبارهای بزرگی در آن وجود دارد که کالاهای مختلفی در آن ذخیره می‌شود. 🆔 @basirat_enghelabi110
002.mp3
4.06M
🌺 شده ام بر آن که پری زنم 🕊به هوات یا علی النقی 🎤 با صداي سید مهدی میرداماد👆 علیک یا علی_النقی علیه السلام @basirat_enghelabi110
🍃🌺 به بهانه ولادت #امام_هادی_علیه_السلام ✍️ در زمان حضرت امام هادی علیه السلام شخصی از یکی از شهرهای دور به امام علیه السلام نامه‌ای نوشت که آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟ ✍️حضرت در جواب ایشان نوشتند: ⚜ «ان کان لک حاجة فحرک شفتیک، فان الجواب یأتیک» ⚜ اگر حاجتی داشتی، لبهایت را حرکت بده، حتما جواب به سوی تو می آید. 📚منبع: بحارالانوار/ ج۵۳/ ص۳۰۶ 💎 «اللهم عجل لولیک الفرج» #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
🔴روحانی: اگر رهبر انقلاب موافقت کنند هفته آینده گشایش اقتصادی خواهیم داشت! وظیفه شما ایجاد گشایش اقتصادی در چارچوب نظام است که موافقت نمیخواهد! حالا این چه گشایشی است که لنگ موافقت است؟! باز چه خوابی دیده‌اید که برای تعبیرش نیازمند فشار به رهبری با گروگان گرفتن معیشت شده‌اید؟! ➕طبق معمول شاهد خیز دولت برای برداشت از صندوق توسعه ملی هستیم، موضوع موافقت رهبری برای برداشت از این صندوق را در تریبون عمومی با عنوان گشایش اقتصادی برای مردم مطرح می‌کنند تا از این طریق اگر موافقت نشد، جریان رسانه‌ای اهل تحریفِ حامی دولت بلافاصله رهبری را مقصر نشان دهد! #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
🔴رئیس مجلس : طرح موسوم به«مالیات بر خانه‌های خالی» نهایی شد تا محتکرانی که خانه‌هایشان را عرضه نمی‌کردند، مجبور به تغییر این رویۀ غیرانسانی وعرضۀ مسکن شوند. ♦️اجرای دقیق وقاطعانۀ این قانون به نفع مردم پس ازتایید شورای نگهبان بی‌شک از تصویب آن مهم‌تر است. #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
🔴عیدی رهبر معظم انقلاب به مردم بشاگرد 🌹رهبر معظم انقلاب اسلامی به مناسبت فرا رسیدن دهه پر نور ولایت و عید سعید غدیرخم، تعداد ۳۵۰ دستگاه یخچال را به مردم بشاگرد اهدا کردند. #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
📖📖 🖋 و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد، بر سرش فریاد کشیدم: «از جونم چی می‌خوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه نمی‌خوام ببینمت، ازت بدم میاد!» در مقابل خروش خشمگینم که با گریه‌های تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش پیوسته اشک‌هایش، ورم کرده و به رنگ خون درآمده بود، فقط نگاهم می‌کرد. گویی خودش را به شنیدن گله‌های تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هر چه از مصیبت مادر در دلم عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم می‌خواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا جراحت‌های قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر غمگین و مهربان نگاهم می‌کرد و من بی‌پروا جیغ می‌کشیدم: «چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (علیه‌السلام) شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!» دست‌های لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس می‌کردم که می‌خواستند مرا عقب بکشند، فریادهای پدر و ابراهیم را می‌شنیدم که به مجید بد و بیراه می‌گفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید می‌خواستند زودتر از اینجا برود و هیچ کدام حرف دلِ من نبود که همچنان ضجه می‌زدم: «من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! دروغگو برو... دیگه نمی‌خوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد...» از شدت ضجه‌هایی که از تهِ دل می‌زدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت گیج می‌رفت که عبدالله از کنارم عبور کرد و همچنانکه به سمت مجید می‌رفت تا او را از اینجا ببرد، پشت سرِ هم تکرار می‌کرد: «مجید برو بالا!» و همچنانکه او را از پله‌ها بالا می‌بُرد، می‌شنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار غصه به لرزه افتاده بود، صدایم می‌زد: «الهه! بخدا نمی‌خواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت دروغ نگفتم...» و همانطور که عبدالله دستش را می‌کشید، نغمه‌های عاشقانه و غریبانه‌اش برایم گنگ‌تر می‌شد. چشمانم سیاهی می‌رفت و احساس می‌کردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوش‌هایم دیگر درست نمی‌شنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیه با لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه می‌کرد نمی‌توانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را می‌شنیدم که با همه اتمامِ حجت می‌کرد: «هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله‌ها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!!» 🆔 @basirat_enghelabi110
📖 🖋 نخل‌های حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان می‌دادند تا لااقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر مهربانم می‌گذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانه‌هایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانه‌ای که همه جایش بوی مادرم را می‌داد. همانطور که لب تختِ گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط می‌گشت و هر چه بیشتر نگاه می‌کردم، بیشتر احساس می‌کردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای گذشته را ندارد. دلم می‌سوخت وقتی یاد غصه‌هایی می‌افتادم که مادر در جگرش می‌ریخت و دم بر نمی‌آورد. جگرم آتش می‌گرفت وقتی به خاطر می‌آوردم روزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش می‌پیچید و من فقط برایش قرص معده می‌آوردم تا دردش تسکین یابد و نمی‌دانستم روزی همین دردها خانه خرابم می‌کند. چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریه‌های شب قدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعده‌های مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را می‌کشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت. با سر انگشتانم اشکم را از صورتم پاک کردم و آهی از سرِ حسرت کشیدم، بلکه قدری قلبم سبک شود که نمی‌شد و به این سادگی‌ها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفته‌ای می‌شد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمی‌خواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود. من شبی را نمی‌توانستم بدون مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا عذابم می‌داد. عطیه می‌گفت بعد از آن شب باز هم چند باری به طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا می‌گفت هر روز صبح که می‌خواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل می‌کند بلکه مرا ببیند و هر شب که از سر کار باز می‌گردد، در راه پله کمی این پا و آن پا می‌کند، شاید من از در خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را می‌دانستم که در آن ساعت‌ها، پایم را از خانه بیرون نگذارم. مجید زمانی مرا به بهانه توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعه‌ای ذکر توسلی یاد می‌گرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشی‌اش می‌شدم و این همان جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله می‌کشید و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. 🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 افشاگری رئیس کمیسیون اصل ۹۰ مجلس از خیانتهای مکرر مدیران غربزده: کشور را با لج‌بازی مدیریت می‌کنند! 🔸 «نصرالله پژمانفر»: دارند کشور را جوری اداره می‌کنند که به مردم بفهمانند، تنها راه کنترل و بهبود وضعیت اقتصادی، مذاکره است. دلیل گرانی‌های اخیر فقط سوء مدیریت است. در حالیکه سال‌ها در تولید گندم خودکفا بودیم؛ چرا پارسال ۳ میلیون گندم وارد کشور کردیم، معنی‌اش چیست؟! امسال وضع واردات گندم بدتر است! @basirat_enghelabi110
🌹پیام رهبر انقلاب در پی فاجعه دردناک بندر بیروت 🔹در فاجعه دردناک انفجار بندر بیروت که منجر به کشته و زخمی شدن تعداد زیادی از مردم و خسارات شدید شده با شهروندان عزیز لبنانی همدردیم و در کنار آنان هستیم. 🔹صبر در برابر این حادثه، برگ زرینی از افتخارات لبنان خواهد بود. #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
🌹سرلشکر سلامی: ملت لبنان را در شرایط سخت هرگز تنها نمی‌گذاریم فرمانده کل سپاه: 🔹ملت لبنان ستاره‌های بزرگ مقاومت در دنیای اسلام هستند و همیشه با صبر و استقامت با این حوادث برخورد کرده‌اند. 🔹اعلام می‌کنیم که تمام ظرفیت‌های ما برای امداد و کمک به ملت لبنان بسیج شده است. 🔹ملت لبنان را در شرایط سخت هرگز تنها نمی‌گذاریم و تا انتها در کنارشان هستیم. 🔹تاریخ در مورد صبر ملت لبنان قضاوت می‌کند. 🔹«جریان مقاومت» نشان‌دهنده ظرفیت ملت ایران برای استقامت و پایداری و ادامه حیات سرافزارانه است؛ بنابراین انتقال آن به نسل‌های دیگر موضوع مهمی است. 🔹ساختن یک حقیقت جاری از یک مقاومت مثال‌زدنی و نمادین برای ملت‌ها، سرمایه‌ای بزرگ است. #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
📌 حجت الاسلام والمسلمین #طائب: گوشت برخی از #مسؤولان زیر دندان #غرب گیر کرده است 💠رییس قرارگاه عمار: برخی افراد تعهداتی به غرب داده اند و در حقیقت، گوشتشان زیر دندان آنها گیر کرده است، یعنی منافع شخصی را مد نظر دارند و به منافع ملی فکر نمی کنند. 🔹اگر قرار باشد که بر توان داخلی تکیه کنیم، این گروه احساس می کنند که منافعشان از دست رفته است. 🔸با نگاهی به عقبه این گونه افراد، می توان به این مسأله دست یافت که دارای تابعیت های دوگانه بوده و یا فرزندانشان در غرب مشغول به تجارت هستند، این ها منافعشان در غرب است. 🔹برخی دیگر، کسانی هستند که هوش سیاسی شان بسیار پایین است و نمی توانند مصالح کشور را به درستی درک کنند، یعنی درک آنها قابل ارتقا نیست. 🔸دنیا به این نتیجه رسیده که دوران کدخدایی و کدخدامنشی تمام شده است. 🔺 متن کامل 👇 🌐 rasanews.ir/002lZC #تحریف #بصیرت_انقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
⛔️مکرون: "خودم مسئولیت تغییرات سیاسی در لبنان را به عهده می‌گیرم!" هدف، خلع سلاح حزب الله هست! @basirat_enghelabi110
⛔️پامپئو» خبر استعفای «برایان هوک» را تأیید کرد 🔹وزیر امور خارجه آمریکا خبر رسانه‌های آمریکایی مبنی بر اینکه مسئول گروه ویژه اقدام علیه ایران در این وزارتخانه امروز از سمت خود کناره‌گیری می‌کند را تأیید کرد. روزنامه نیویورک‌تایمز نوشته «الیوت آبرامز»، نماینده فعلی دولت آمریکا در امور ونزوئلا جایگزین «برایان هوک» خواهد شد. @basirat_enghelabi110
📖 🖋 چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات مادرم پَر پَر می‌زد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده مجید در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید که اینچنین دردی در فضای قفسه سینه‌ام منتشر شد. با نگاه غمزده و غبار گرفته‌اش به پای صورت افسرده‌ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «سلام الهه جان!» از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی‌ام بود، گوش‌هایم آتش گرفت و خشمی لبریز از نفرت در چشمانم شعله کشید. از جا بلند شدم و با قدم‌هایی سریع به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم می‌دویدم تا زودتر از حضورش فرار کنم که صدایم کرد: «الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن...» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه‌ای را پشت سرم بر هم کوبیدم. طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد اتاق که شدم در را پشت سرم قفل کردم و سراسیمه همه پنجره‌ها را بستم تا حتی طنین گام‌هایش را نشنوم. بعد از آن شب نخستین بار بود که صورتش را می‌دیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر چهره‌اش پیر و پژمرده شده است. سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و می‌خواست از فرصت پیش آمده استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در خانه احساس کردم. با سر انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! میشه در رو باز کنی؟» چقدر دلم برای صدای مردانه‌اش تنگ شده بود، هر چند مصیبت مرگ مادر و حس غریب تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز دلتنگی نمی‌گذاشت که همه جانم از آتش نفرتش می‌سوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، مظلومانه تمنا کرد: «الهه جان! می‌خوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!» حس عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به تپش افتاده و دیواره‌هایش از طوفان خشم و نفرت همچنان می‌لرزید. گوشه اتاق در خودم مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: «الهه جان! من از همینجا باهات حرف می‌زنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!» سپس صدایش در بغضی غریبانه شکست و با کلماتی که بوی غم می‌داد، آغاز کرد: «الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این طاقت ندارم، بیشتر از این نمی‌تونم ازت دور باشم...» و شاید نفسش بند آمد که ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفس‌های نمناکش نجوا کرد: «الهه جان! این چند شبی که تو خونه نبودی، منو پیر کردی! صدای گریه‌هاتو از همونجا می‌شنیدم، می‌شنیدم چقدر تا صبح جیغ می‌زدی! الهه! بخدا این چند شب تا صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من اشتباه کردم، من بهت خیلی بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده...» و لابد گریه‌های بی‌صدایم را نمی‌شنید که از سکوتی که در خانه سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید: «الهه جان! صدامو می‌شنوی؟» @basirat_enghelabi110
📖 🖋 و آنقدر عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرف‌هایش را می‌شنوم، ادامه دهد: «الهه! یادته بهت می‌گفتم چقدر دیدن گریه‌هات برام سخته؟ یادته می‌گفتم حتی برای یه لحظه طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریه‌هاتو تا صبح می‌شنوم! الهه! می‌دونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمی‌خواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو امید داشتم حال مامان خوب شه...» و همین که نام مادر را شنیدم، شیشه اشک‌های آرامم شکست و صدای گریه‌ام به ضجه بلند شد و نمی‌دانم با دل مهربان مجیدم چه کرد که وحشتزده به در می‌کوبید و با صدایی که از نگرانی به رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم می‌کرد: «الهه! الهه جان!» دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و حالا اندوه از دست دادن مادر بود که دریای صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و مجید همچنان پشت درِ بسته خانه، پَر پَر می‌زد: «الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان...» و هنوز با همه احساس بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این شاهد زجر کشیدنش باشم و میان ناله‌های بی‌صبرانه‌ام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم: «مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمی‌خوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟» و همین جواب بی‌رحمانه ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی عاشقانه التماسم کند: «باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو خدا آروم باش!» و میان گریه‌های بی‌امانم، صدای قدم‌های خسته و شکسته‌اش را شنیدم که از پله‌ها بالا می‌رفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن مویه‌های بی‌مادری‌ام می‌نشست و به قول خودش پا به پای چشمانم گریه می‌کرد. چقدر برایم سخت بود که در اوج بی‌پناهی گریه‌هایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه پناه همه غم‌هایم بود و صبورانه به پای دردِ دل‌هایم می‌نشست. ای کاش دلم اینهمه از دستش گرفته نبود و می‌توانستم همه غصه‌هایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مِهرش به آرامش برسم. چقدر به آهنگ آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکسته‌ام هنوز از تلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیده‌ام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناه نابخشودنی‌اش نبود. غروب آفتاب نزدیک می‌شد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن رنجورم را از جا کَندم و برای تدارک شام به آشپزخانه‌ای رفتم که هر گوشه‌اش خاطره مادرم را زنده می‌کرد و چاره‌ای نبود جز اینکه میان اشک‌های تلخم، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن مادر می‌خواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرم‌تر از گذشته جواب سلامم را داد. با دیدن چشمان وَرم کرده‌ام، اخم کرد و پرسید: «مجید اینجا بود؟» سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جواب داد: «نمی‌خواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه.» سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید: «باهاش حرف زدی؟» سری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم: «اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم.» لبخند رضایت روی صورت پُر چین و چروکش نشست و گفت: «خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمی‌تونه هر غلطی دلش می‌خواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری می‌فهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!» که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر غیظش را نیمه تمام گذاشت. @basirat_enghelabi110
✨یاوران مهدی علیه السلام✨ ❇️مولی امیرالمومنین(ع): ✍یاران مهدی(عج)همه جوان‌اند و پیر در میان آن‌ها به چشم نمی‌خورد،مگر اندک به اندازه سرمه در چشم. 📚الغیبه للطوسی:476 @basirat_enghelabi110
اعمال روز عید غدیر الحمدالله الذی جعلنامن المتسکين بولاية اميرالمومنين والائمه عليهم السلام عيدغدير،عيداکمال دين برجامعه نخبگانی ، اساتید و اصحاب رسانه و جمیع مومنین و مومنات مبارک. @basirat_enghelabi110
آقاترین محبوبترین سید دنیا ❤❤❤ عیدتان مبارک🌺🌺🌺 @basirat_enghelabi110
سلام علیکم اسعد الله ایامکم☺️ بزرگترین عید تاریخ بر تمام مسلمانان و دوستداران امیرالمومنین خصوصا شما مخاطبین کانال بصیرت انقلابی مبارک باشه🎊🎉🎁🎀❤️💝 ان شاء الله تا آخرین لحظه عمرمون با ولایت 💝علی💝 زندگی کنیم و در روز قیامت ❤️امیرالمومنین❤️ شفاعتمون کنن.
💠بریم سراغ ادامه داستان ⭕️در خدمت شما هستیم با قسمتهای صد و دوازده و صد و سیزدهم از رمان جذاب
📖 🖋 ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ بود و غیبت مادر کمتر به چشمم می‌آمد و حالا سفره سه نفره‌مان به قدری سرد و بی‌روح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمی‌کشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را می‌خورد. من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی می‌کردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبل‌ها تکیه زد. سفره را جمع کردم و برای شستن ظرف‌ها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مِهر برادری‌اش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: «امروز حالت بهتر بود الهه جان؟» صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم می‌داد و باز می‌خواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه‌های این چند روزم، خش داشت، به گفتن «خدا رو شکر!» اکتفا کردم که پرسید: «از مجید خبر داری؟» از سؤال بی‌مقدمه‌اش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: «چطور مگه؟» در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد: «شبی که داشتم می‌اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه.» از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: «الهه جان! تو که نمی‌تونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم می‌دونی چقدر دوسِت داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف می‌زد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم می‌خواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو می‌پرسید و سفارش می‌کرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش می‌گفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره.» سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بی‌قراری‌های مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی ادامه داد: «امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده...» که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: «ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمی‌خوام ببینمش!» و او با متانت جواب داد: «اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. می‌گفت بدجوری گریه می‌کردی، نگران حالت بود.» سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه‌ای که در دلم بود، سخت دلتنگ محبت‌هایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید: «چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟» @basirat_enghelabi110