فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ/ #شمر_را_نکشید
❌موضوع: حمایت و همدردی سلبریتی های مردمی کوفه با هشتک های:
#مختار_را_تحریم_کنید
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔴 #دفاع_مانـدگار
🔻 امامخمینی (ره) :
🔹 ما مظلومیت خویش و ستم متجاوزان را در جنگ ثابت نمودهایم
🔹 ما درجنگ پرده ازچهره تزویر جهانخواران کنار زدیم
🔹 ما در جنگ،دوستان و دشمنانمان را شناختیم،
🔹 ما درجنگ به این نتیجه رسیدهایم که باید روی پای خودمان بایستیم
🔹 ما در جنگ ابهت دو ابرقدرت شرق و غرب را شکستیم
🔹 جنگ ما موجب شد که تمامی سردمداران نظام های فاسد در مقابل اسلام احساس ذلت کنند، از همه اینها مهمتر استمرار روح اسلام انقلابی در پرتو جنگ تحقق یافت
🔹 جنگ ما جنگ حق و باطل بود و تمام شدنی نیست
🔹 جنگ ما جنگ فقر و غنا بود
🔹 جنگ ما جنگ ایمان و رذالت بود
🔹 این جنگ از آدم تا ختم زندگی وجود دارد
🌷 هفته ی دفاع مقدس گرامی باد🌷
شادی روح امام و شهدا صلوات.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و چهارم
🏻نمیتوانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینهمه ترسیدم و فقط با چشمانی که از غصه حال و روزم به خون نشسته بود، نگاهم میکرد.
🏻🏻با یک دستش، دستم را گرفته بود تا خاطرم به همراهیاش جمع باشد و دست دیگرش را دور شانهام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای قدمهای بیرمقم میآمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد.
👌حالت تهوع آنچنان به گلویم چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم میخواهد از دهانم بالا بیاید.
🏻سرم به شدت کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بلاخره ناله زیر لبم خاموش شد.
🏻فریاد های گنگ و مبهم مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی بازوانم احساس میکردم و دیگر چیزی نفهمیدم.
👁 نمیدانم چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنجهای زندگی به جانم هجوم آورد.
🛌 در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سِرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان تکان خوردن نداشتم که صدای آهسته مجید در گوشم نشست:
🏻 الهه...
🛌 سرم را روی بالشت چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش پناه گرفته است.
💓 سرم همچنان کرخ بود و نمیتوانستم موقعیتم را درک کنم و فقط دل نگران حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم:
⁉ بچه ام سالمه؟!
🏻مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانهام را داد:
- آره الهه جان!
❣سپس خونابه غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته عمق جراحت جانش را به نمایش گذاشت:
⁉ الهه! چه بلایی سرت اُوردن؟!
👁 که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که گلویش را گرفته بود، گله کرد:
🏻الهه! من فکر نمیکردم اذیتت کنن! بخدا فکر نمیکردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت تنهات نمیذاشتم! من رفتم تا بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم میخوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم میخوام بیام عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو میگفتی صبر کن خودم خبرت میکنم!
🏻 سپس با نگاه عاشقش به پای چشمان بیرنگم افتاد و با صدایی دل شکسته سؤال کرد:
⁉ میخواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا جنازهات رو از اون خونه بیارم بیرون؟
🛌 تمام توانم را جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی درمانده، تصویر خودم را نشانم داد:
🏻 با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی... و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، پرستار سالخوردهای وارد اتاق شد و همین که دید بیدارم، با ترشرویی عتاب کرد:
⁉ چند ساعته چیزی نخوردی؟
🏻 مجید مقابل پایش از روی صندلی بلند شد و من از چشمان دلواپسش میترسیدم اعتراف کنم چه جنایتی کردهام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم:
🛌 از دیروز... و پرستار همانطور که مایع درون سِرُم را تنظیم میکرد، با تمسخری عصبی پاسخم را داد:
⁉ اگه میخوای بچهات رو بکشی چرا خودت رو اذیت میکنی؟ برو سقطش کن!
🏻 مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد تا پرستار همچنان توبیخم کند:
👌آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که غش کردی! هنوزم فشارت پایینه!
🏻 سپس به سمت مجید چرخید و با لحن تندی توبیخش کرد:
👈 چه شوهری هستی که زن حاملهات بیست وچهار ساعت گشنگی کشیده؟ مگه نمیخوای بچهات سالم به دنیا بیاد؟
👤 و تا دستگاه فشار خون را جمع میکرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد:
- حاشا به غیرتت!
🛌 و به نظرم به همان یک نظر، دهان زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به سرزنش مجید گذاشت:
👤 این صورت هم تو براش درست کردی؟ میدونی هر فشاری که بهش وارد میکنی چه اثری رو جنین میذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی کتکش بزنی، اول به بچهات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند میکنی، اول بچهات رو کتک میزنی، بعد زنت رو!
🚪و لابد به قدری دلش به حالم سوخته بود که تا از اتاق بیرون میرفت، همچنان غُر میزد:
⁉ من نمیدونم اینا برای چی بچهدار میشن؟ اینا هنوز خودشون بچهان! اول زن شون رو کتک میزنن، بعد میارنش دکتر!
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و پنجم
💺با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سد سنگین ناراحتی بالا میآمد، سؤال کرد:
🏻 الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟
🛌 نگاهم را از صورتش برداشتم و همانطور که با سرانگشتم با گوشه ملحفه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم:
⁉دچرا بهش نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟
👁 که مردانه نگاهم کرد و قاطعانه پاسخ داد:
- مگه دورغ میگفت؟ راست میگه! اگه غیرت داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون جهنم نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!
🚪که باز صدای کفش پاشنه بلندی، حرفش را نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سِرُم خالیام، لبخندی زد و پرسید:
❓بهتری؟... که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، پاسخ داد:
🏻 خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، دستش هم سرده!
👌دکتر با صورت مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سرِ حوصله توضیح داد:
⁉ شنیدم خانمتون بیست وچهار ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که اینطوری باشه! حالا ما بهشون یه سِرُم زدیم، ولی باید خودتون هم حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!!
👤سپس صدایش را آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد:
☝ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین تأثیر میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچهات مثل سم میمونه! پس سعی کن آروم باشی! رژیم غذاییات هم به دقت رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد...
🚪که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سِرُم را باز کرد.
📄دکتر نسخه داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست مجید داد و با گفتن «شما میتونید برید.» از اتاق بیرون رفت.
🕖 ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول حیاط درمانگاه را طی کردم، نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم ادامه دهم.
🏻به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در حاشیه پیاده رو تکیه زدم.
🏻مجید به اطرافش نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیه فروشی میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم:
🏻من الان نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی...
🌃 و تازه به خودم آمدم که امشب دیگر سرپناهی ندارم که با ناامیدی پرسیدم:
⁉ باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟
👌ولی مجید فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیدهام، لبخندی زد و با محبت همیشگیاش پاسخ داد:
🏻نه الهه جان! پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچههای پالایشگاه همین دیروز رفت تهران، کلید خونهاش رو داده به من، میریم اونجا... و باز به انتهای خیابان نگاهی کرد و ادامه داد:
- ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم جون بگیری، بعد بریم.
🏻و من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم:
- نه! من چیزی نمیخوام! زودتر بریم!
🍖 و باید به هر حال فکری برای شام میکردیم که از سوپر گوشتی که چند قدم پایینتر بود، مقداری گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم.
🌃طبقه اول یک آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بیآنکه بخواهم حسرت زندگی از دست رفتهام را به رخم میکشید.
💡مجید با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم:
🏻 مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم... و با همه ناتوانی به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم.
🚪به اتاق که برگشتم، سجادهای را برایم پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت:
🏻 تا تو نماز بخونی، منم شام رو درست میکنم... و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به آشپزخانه رفت.
🏻از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار سجاده روی زمین دراز کشیدم.
بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمیآوردم که نمیخواستم بیش از این مجیدم را آزار دهم، هر چند مجید هم تا میتوانست سلیقه به خرج میداد و با اضافه کردن فلفل دلمهای و لیمو ترشی که از یخچال صاحبخانه برداشته بود، سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
داستان صحابی که علی(علیه السلام) را نفروخت!!!
روزی حضرت علی (علیه السلام) نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند..
ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود:
شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید'
و دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی علیه السلام چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند.
مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان
علی فروشی نکنیم......
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
✨ ﷽✨
💠از امام علی علیه السلام پرسیدند مومن واقعی کیست فرمودند:
✅مؤمن کسی است که:👇
🔸کسبش حلال است
🔸اخلاقش مهربان و رئوف است
🔸قلبش سالم از کینه و کدورت است
🔸زیادی مالش را انفاق کند
🔸زیادی سخنش را نگه میدارد
🔸مردم از شرّش در امان باشند و به خیرش امیدوارند
🔸با انصاف با ديگران برخورد میكند.
📚:نصایح 281
🔹روزى بر دو قسم است: روزیای که تو را میجوید، و روزیای که تو او را میجویى. پس هرکس دنیا را بجوید، مرگ نیز او را طلب کند تا اینکه او را از دنیا بیرونش کند،
و کسى که آخرت را طلب کند، دنیا او را میجوید تا روزیه او را کاملا به او بپردازد.
📚:نهج البلاغه حکمت 431
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
امام صادق عليه السلام:
إذا قالَ الرَّجُلُ: «اَللّٰهُمَّ اغْفِر لِلْمُؤمِنينَ وَالْمُؤمِناتِ، وَالْمُسلِمينَ وَالْمُسلِماتِ، اَلْأَحياءِ مِنْهُم وجَميعِ الْأَمْواتِ» رَدَّ اللّهُ عَلَيهِ بِعَدَدِ مَن مَضى ومَن بَقِيَ مِن كُلِّ إنسانٍ دَعوَةً
هرگاه شخصى بگويد: «اَللّهُمَّ اغْفِر لِلْمُؤمِنينَ وَالْمُؤمِناتِ، وَالْمُسلِمينَ وَالْمُسلِماتِ، اَلْأَحياءِ مِنْهُم وجَميعِ الْأَمْواتِ»، خداوند به شمارِ هر انسانى كه درگذشته و هر انسانى كه باقى است ، يك دعا به او برمى گردانَد
فلاح السائل صفحه110
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⛔️واکنش منفی اصلاح طلبان به اظهارت مرد سایه اصلاحات
جناب خوئینیها فکر نان باش که خربزه آب است!
✍️دانا در گزارشی نوشت:
🗞روزنامه شرق نوشت: بهزعم خوئینیها، این عملکرد سیاسی موجب میشود اصلاحطلبان دوباره هژمونی ازدسترفته خود را بازیابند. اما سؤال اساسی اینجاست که آیا شرایط سیاسی و اجتماعی کنونی با این توصیهها دچار پویایی میشود و آب رفته به جوی باز خواهد گشت؟
🔸محمد علی وکیلی: « اینکه خوئینی ها بنای پوشیدن قبای رهبری جریان را دارد و یا اینکه میخواهد تاریخ ساز باشد و یا اینکه میخواهد در آینده از اتهامات تاریخی برهد، هرچه باشد، تا نسخه نجات بخش تولید نشود کاری از پیش نمی برد. پیش تر نوشتم که در زمین بازیِ امروز، اصلاحات دچار چهار بحران جدی است. بحران موقعیت، بحران توجیه، بحران ایده حکمرانی و بحران مزیت، گریبان اصلاح طلبی را گرفته است. برای این چالش های اساسی، باید فکری اساسی کرد. در وضعیتی که هنوز نسخه ای برای خروج از بحران ارائه نمی شود، سخن از هر تغییری در جریان، چندان مورد اقبال جامعه نمی گیرد.»
🗞روزنامه شرق: توصیه انتخاباتی موسویخوئینیها برای شرکت در انتخابات 1400 به اصلاحطلبان و تشویق و تهییج مردم به وسیله این جناح سیاسی قابل تأمل است. بهزعم خوئینیها، این عملکرد سیاسی موجب میشود اصلاحطلبان دوباره هژمونی ازدسترفته خود را بازیابند. اما سؤال اساسی اینجاست که آیا شرایط سیاسی و اجتماعی کنونی با این توصیهها دچار پویایی میشود و آب رفته به جوی باز خواهد گشت؟
🔸احمد زیدآبادی روزنامه نگار اصلاح طلب: « اصل داستان این تغییر و جایگزینی هم البته جدی به نظر نمیرسد و به نظرم آقای خوئینیها نیز چون دلیل دیگری برای تحریک مخاطبان به شرکت پرشور در انتخابات نداشته آن را بهانهای برای طرح منویات خود قرار داده است! به آقای خوئینی ها لازم است یادآور شد که این دور خود چرخیدنها گرهی از کلاف سردرگم مصائب این کشور نمیگشاید پس بهتر است به فکر نان باشد که گفتهاند خربزه آب است!»
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⁉️⁉️
⭕️طبق شنیده ها از برخی منابع خبری
آقای روحانی از مشاورش آشنا خواسته است که از سمت خود استعفا دهدو برای فعالسازی ستاد ویژه انتخابات ۱۴۰۰ برنامهریزی و اقدام کند.
گفته شده اتاق فکر امنیتی دولت اقدام به جمعآوری پرونده و اسناد علیه ۴۰ نامزد ریاست جمهوری کرده تا سر بزنگاه عملیات رسانهای برای آنها تعریف کند!!
بله اینها👆 خدای جنگ روانی هستند!!
اینها خدای مکروحیله و کلک هستند!!
از این ها بعید نیست.
این ها ۷ سال که خیلی گل به جمال خودشون و ملت زدند
حالا دنبال فریب و کلک و جنگ روانی هستند
ولی ملت انشالله بیدار شدند و بیدار هستند و دیگر چندین بار از یک سوراخ گزیده نمی شوند
و توطئه همه خیانتکاران و مکاران خنثی خواهد شد
دستگاه های امنیتی مربوط هم انشالله فعال با
شوند و خائن توطئه گران را شناسایی کرده و به وقت خودش و سر بزنگاه آنها را به ملت و قانون معرفی کنند انشاالله
✍ حاجی گرینوف
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
⛔️ چرا موجودی کافی نیست‼️
🔻 با گذشت ۷ ماه از موافقت رهبر عزیز انقلاب با برداشت یک میلیارد یورو از صندوق توسعه ملی و تخصیص آن به وزارت بهداشت، نمکی برای بار چندم از بیبرنامگی دولت برای تحقق این وعده گلایه کرد.
🔹گزارش سازمان برنامه و بودجه نشان میدهد که رقم پرداختی حدود ۵.۶ هزار میلیارد تومان بوده است. با فرض اینکه ۳۰ درصد از این مبلغ در اختیار وزارت بهداشت قرار گرفته باشد اکنون دولت باید حدود ۷۰۰ میلیون یوروی دیگر و به عبارتی ۲۱ هزار میلیارد تومان را به ریال تبدیل و به خزانه واریز کند و عمده آن در اختیار وزارت بهداشت قرار گیرد.
🔸در سال ۹۷ نیز بسیاری از شرکتها و کارخانههای دارویی اعلام کردند با بحران تامین هزینهها مواجهاند، جهانگیری از موافقت رهبر انقلاب با برداشت ۵۰۰ میلیون دلار از صندوق توسعه برای شرکتهای دارویی خبر داد اما بعد وزیر وقت بهداشت گفت: خبر دارم که چاههایی برایش کندهاند. امیدوارم نخواهند با این پول آنها را پر کنند تا بتوانیم نفسی بکشیم هرچند سرانجام پس از کش و قوسهای زیاد این مبلغ در اختیار بیمه سلامت قرار گرفت.
🔹باید توجه داشت که بخش مهمی از هزینههای کادر درمان و پرداخت کارانه آنها از محل درآمدهای بیمارستانها پرداخت میشد اما با شیوع کرونا درآمد برخی از بیمارستانها به دلیل پذیرش بیماران مبتلا کرونا و عدم مراجعه بیماران عادی به صفر رسیده است با این اوصاف دولت باید به وعدهها و قولهایی که داده عمل کند تا این پول به دست وزارت بهداشت برسد.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و ششم
میدانستم که به خاطر من نمازش را نخوانده تا زودتر بساط شام را مهیا کند که از همانجا با ناله ضعیفم صدایش کردم: «مجید جان! بیا نمازت رو بخون.» و او از آشپزخانه پاسخ تعارفم را با مهربانی داد: «تو باید زودتر غذا بخوری! من بعد شام نمازم رو میخونم.» و به نیم ساعت نکشید که سفره شام را همانجا کنار سجاده روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه مخملی کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم لقمه گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن سنگینم را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم. از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود و چیزی در معدهام نبود تا بالا بیاید که فقط عُق میزدم. مجید با حالتی مضطرب در پاشنه درِ دستشویی ایستاده و دیگر کاری از دستش برایم بر نمیآمد که فقط با غصه نگاهم میکرد. دستم را به لبه سرامیکی دستشویی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله میزدم که نگاهم در آیینه به صورتم افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده میزد و هاله سیاهی که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشیام را نشان میداد. مجید دست دراز کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه حال خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز میخواست با کلمات شیرین و لبریز محبتش، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بلایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیباییام را از دست داده بودم. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوختهام ضجه میزدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و امشب در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم نمانده بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از دست داده بودم. سفره غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای بیکرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای مویههای غریبانهام، بیصدا گریه میکرد که سرِ درد دلم باز شد: «مجید! دلم خیلی میسوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی مامانم زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا اذیتم کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان وساطت میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کشت...» با یک دستش، انگشتان سردم را گرفته بود تا کمتر از گریه بلرزد و با دست دیگرش، قطرات اشکم را از روی صورتم پاک میکرد. میدیدم که او هم میخواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند گریه کند و باز با سکوت صبورانهاش، برای شکوائیههای من آغوش باز کرده بود تا هر چه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال عاشقانه بگذرم که هر چه بر سینهام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگیام زار میزدم: «مجید! بخدا من نمیخواستم ازت جدا شم، ولی بابا مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و زنده شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا احضاریه دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت خجالت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم. امروز به سرم زد که تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی...» و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. سفیدی چشمانش از بارش بیقرار اشکهایش به رنگ خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد: «الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم، فقط میخواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم...» و نگفت که با اینهمه آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل تسنن شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد: «وقتی گوشی رو خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمیخوای صِدام رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم متنفر شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشیات خاموش بود و جوابمو نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه بلایی سرت اومده که اینجوری بُریدی...»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و هفتم
و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینچنین بُریده بودم که باز شیشه گریه در گلویم شکست و با جراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم: «مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچهام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچهام رو سقط کنم!» برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات وحشتناکی که از زبانم میشنید، در نگاه مردانهاش طوفان به پا شد و باز هم از عمق بیرحمی پدر و بیحیایی برادر نوریه بیخبر بود. میترسیدم در برابر غیرت مردانهاش اعتراف کنم که طراح این طرح شیطانی، برادر بیحیای نوریه بوده تا به من دست درازی کند که به همین یک کلمه هم خون غیرت در صورتش جوشیده و من به قدری از خشونت پدر ترسیده بودم که وحشتزده التماسش کردم: «مجید! تو رو خدا، به روح پدر و مادرت قَسمِت میدم، کاری به بابا نداشته باش! اصلاً دیگه سراغ بابا نرو! بخاطر من، بخاطر بچهمون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابا میترسم!» که سوزش سیلی امروز و درد لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میان گریه شکایت کردم: «من هیچ وقت فکر نمیکردم بابام با من اینجوری کنه! بخدا هیچ وقت فکر نمیکردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی حامله ام! بخدا میترسم اگه دستش بهت برسه یه بلایی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه سمتش نرو!» انگشتان سرد و بیحسم را میان حرارت دستانش فشار داد و با عقدهای که بر دلش سنگینی میکرد، غیرتمندانه اعتراض کرد: «از چی میترسی؟!!! هیچ کاری نمیتونه بکنه! مملکت قانون داره. مگه میتونه هر کاری دلش میخواد بکنه؟ میرم شکایت میکنم که زن حاملهام رو کتک زده و میخواسته بچهام رو سقط کنه...» که من هم دستش را محکم گرفتم و با لحنی عاجزانه تمنا کردم: «مجید! التماست میکنم، به بابا کاری نداشته باش! منم میدونم مملکت قانون داره، ولی بخدا میترسم! جون الهه، جون حوریه، کاری به بابا نداشته باش! اگه میخوای من آروم باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمیخواستم برات تعریف کنم، ولی دیگه طاقت نداشتم، دلم میخواست برات درد دل کنم...» که نگاهش از این همه تنهایی به خاک غربت نشست و با بغضی مظلومانه سؤال کرد: «آخه چرا میخواست این بچه رو از بین ببره؟ من بد بودم، من کافر بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل معصوم چیه؟» و باز از نام زشت برادر نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانهاش، فقط انتهای قصه را گفتم: «گناهش اینه که باباش تویی! گناهش اینه که بچه یه شیعهاس! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون خونه زندانی شدم! بابا میخواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. میخواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه!» جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چشمان دل شکسته مجید را به زیر انداخت، ولی من همچنان پای شوهر شیعه و زندگی زیبایمان عاشقانه ایستاده بودم که با همان صدای بیرمقم، شهادت دادم: «ولی من بخاطر همین بچهای که باباش شیعهاس از همه خونوادهام گذشتم!» سپس با سر انگشتم صورت زخمیام را لمس کردم و در برابر نگاه دریاییاش، صادقانه ادامه دادم: «این زخمها که چیزی نیس، بخدا اگه منو میکشت، نمیذاشتم بلایی سرِ بچهمون بیاره تا امانتت رو سالم به دستت برسونم!» و نمیدانم صفای این جملات بیریایم که از اعماق قلب عاشقم آب میخورد، با دلش چه کرد که خطوط صورت غمگینش از لبخندی عاشقانه پُر شد و زیر لب زمزمه کرد: «میدونم الهه جان...» و من همین که محو صورت زیبایش مانده بودم، نگاهم به زخم گوشه پیشانیاش افتاد که باز به یاد آن شب دلم آتش گرفت. دستم را پیش بُردم تا جای شکستگی پیشانیاش را لمس کنم که لبخندی زد و پاسخ داد: «چیزی نشده.» ولی میدیدم که به اندازه دو بند انگشت گوشه پیشانیاش شکاف خورده و جای بخیه را زیر انگشتانم احساس کردم که با ناراحتی پرسیدم: «بخیه خورده، مگه نه؟» و او همانطور که سرش پایین بود، صورتش به خندهای شیرین باز شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: «فدای سرت الهه جان!» و به گمانم دریای عشقش به تشیع دوباره به تلاطم افتاده بود که زیر چشمی نگاهم کرد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: «عوضش ما هم نمردیم و یه چیزی برای سامرا دادیم!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*⛔ روحانی ۵مهر ۹۹: مردم اگر لعن و نفرین دارند برای گرانی اجناس، آدرسش آمریکاست، جمهوری اسلامی کاری نکرده است.*
*روحانی ۲۲ فروردین ۹۲: شرم نمی کنید که هر روز دست در جیب مردم می کنید، نمیتوان تمام ناکارآمدیها را پای تحریم نوشت.*
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
*⛔ روحانی ۵مهر ۹۹: مردم اگر لعن و نفرین دارند برای گرانی اجناس، آدرسش آمریکاست، جمهوری اسلامی کاری
بله درست است جمهوری اسلامی ایران بی گناه است ولی این هم جواب دهید که آیا آمریکا باوران و آنهایی که اربابشون آمریکا بود آنها هم بیتقصیر هستند؟!
آیا آنهایی که می خواستند با آمریکا ببندند و همه مشکلات را حل کنند و مردم و کشور و نظام و مملکت و استعدادها و ظرفیتهای آن را نادیده گرفتند آنها هم بیتقصیر ند؟
از شما انتظار صداقت نداریم چون آدرس غلط دادن و دروغ گفتن رویه همیشگی شماست!!
انتظار ما از ملت است که بیش از این تکیه و اعتماد به مدیران غرب باور و مردم ستیز و لیبرال نکنند..
✍ ابوحیدر
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
✅هشدار تند گردانهای حزب الله عراق به آمریکا
🔻«ابوعلی العسکری»، مسئول امنیتی گردانهای حزب الله عراق در پاسخ به تهدیدات مایک پمپئو، وزیر خارجه آمریکا علیه بغداد اعلام کرد: پمپئو عادت کرده است از زبان تهدید و زورگویی استفاده کند.
🔸وی خطاب به پمپئو گفت: تمام تلاشت را به کار بگیر و هر نقشهای داری انجام بده، به خدا قسم نمیتوانی اراده رزمندگان مقاومت را تضعیف کنی.
🔹العسکری بیان کرد: تهدیدات تو خزعبلاتی است که اثر آن به خودت و ارباب احمقت بازمیگردد. بدان، مردانی هستند که قلبهای آنها مانند پارههای آهن است و آنها بدون هیچ ترحمی، بینی تو و نظامیانت را به خاک می مالند.
🔸پیش از این، رسانههای عراقی گزارش دادند که مایک پمپئو، وزیر خارجه آمریکا به تازگی پیام تهدیدآمیز دولت این کشور را به برهم صالح، رئیس جمهور عراق و از آن طریق به مصطفی الکاظمی نخست وزیر این کشور رسانده است.
🔹در این پیام تهدیدآمیز آمده است که آمریکا در صورت ادامه یافتن حملات راکتی علیه سفارت خود در منطقه سبز بغداد، اقدام به بستن این سفارتخانه میکند. پمپئو همچنین برای این مسأله ضربالاجل تعیین کرده است.
🔸در همین خصوص «کاطع الرکابی» عضو کمیسیون امنیت و دفاع پارلمان عراق اعلام کرد: ما از مطرح شدن این سخنان از سوی مسئولان کشوری مانند آمریکا و تهدید کردن عراق مبنی بر بستن سفارتخانه خود یا هدف قرار دادن یک گروه خاص تعجب میکنیم.
🔺وی گفت: امیدوار بودیم که شرایط به این حد نرسد که وزیر خارجه کشوری مانند آمریکا، مقامات عراقی که با آنها توافقنامه استراتژیک دارند، تهدید کند. هدف از این تهدیدات، ممانعت از اقدامات دولت عراق برای بیرون کردن نظامیان آمریکایی از این کشور است.
#شهید_کمالی
#ثامن
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هشتم
دقایقی میشد که زیر عدس پلو را خاموش کرده و به انتظار آمدن مجید، روی میز غذاخوری گوشه هال، سفره کوچکی انداخته بودم.
🏻آشپزی و کار کردن در خانه غریبه هم برایم عذابی شده بود که باید مدام مواظب بودم جایی کثیف نشود و ظرفی نشکند. چه احساس بدی بود که در یک خانه غریبه، تنها نشسته بودم، نه کسی بود که همصحبتم باشد نه میتوانستم به چیزی دست بزنم.
🏻وسط اتاق پذیرایی روی فرش کِرِم رنگ صاحبخانه نشسته بودم و با نگاه لبریز حسرتم، اسباب زیبا و گرانقدر بانوی این خانه را تماشا میکردم.
👁 هر بار که چشمانم دور خانه زیبایش چرخ میزد، بیاختیار تصویر خانه نوعروسانه خودم پیش چشمانم زنده میشد و چقدر دلم میسوخت که نیمی از جهیزیه زیبایم زیر چکمههای خشم پدر متلاشی شد و بقیهاش به چنگال نوریه افتاده بود و باز بیش از همه دلم برای اتاق خواب حوریه و سرویس نوزادیاش میسوخت.
🌃 چه شبهایی که با مجید در بازارهای شهر گشتیم و با چه ذوق و شوقی اتاقش را با هم میچیدیم و من با چه سلیقهای عروسکهایش را روی کمد کوچکش مینشاندم و چه راحت همه را از دست دادیم، ولی همین که تنش سالم بود و هر از گاهی همچون پروانهای کوچک در بدنم پَر میزد، به همه دنیا میارزید.
🏻 مجید میگفت همکارش با همسر و دو پسرش در این خانه زندگی میکند و برای ایام نوروز به هوای دیدار اقوام به تهران رفته و تا چهارم فروردین که بر میگشتند، باید برای اجاره خانه دیگری فکری میکردیم.
🏭 مجید هر شب بعد از اینکه از پالایشگاه باز میگشت، تازه به سراغ آژانسهای املاک میرفت و تا آخر شب دور شهر میچرخید، بلکه جای مناسبی پیدا کند و من باید در این فضای پُر از غریبگی، روزم را شب میکردم و آخر شب وقتی مجید خسته به خانه میآمد، دیگر جانم از تنهایی و دلتنگی به لبم رسیده بود.
💥 به خصوص امشب که سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم را حسابی به هم ریخته بود و با هر ترقهای که در کوچه و خیابان به زمین میخورد، همه وجودم در هم میشکست.
🌃 هم نگران مجید بودم که در چنین شب پُر خطری در خیابانهای بندر به دنبال خانه میگردد، هم دلواپس حوریه بودم که میدانستم با هر صدایی، قلب کوچکش چقدر به لرزه میافتد.
📱از این همه نشستن کمرم درد گرفت و به امید آرام گرفتن دردش، همانجا روی زمین دراز کشیدم که نگاهم به گوشی دست دومی که عبدالله برایم آورده بود، افتاد و از اینکه سه روز از آمدنم گذشته و کسی جز عبدالله خبری از من و مجید نگرفته بود، دلم گرفت.
⭕ ابراهیم و محمد که ظاهراً از ترس پدر، دور تنها خواهرشان را خط کشیده بودند و لعیا و عطیه هم لابد چارهای جز اطاعت از همسرانشان نداشتند.
📱دست دراز کردم و گوشی را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از اینهمه تنهایی سخت به ستوه آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این پیله تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد.
💔 شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم شکست که گوشی را روی زمین رها کردم و باز در خودم فرو رفتم.
🏻حالا بعد از این همه فشار روحی و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداریام، حسابی زودرنج و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بیمِهری خانوادهام، به تنگ آمده و دیگر نمیتوانستم کوچکترین غم و رنجی را تحمل کنم.
👌اگر این روزها مادرم زنده بود، هرگز اجازه نمیداد دختر یکی یک دانهاش اینچنین آواره خانههای مردم شود و اگر هم حریف خودسریهای پدر نمیشد و باز هم من از خانه طرد میشدم، لااقل در این وضعیت تنهایم نمیگذاشت.
🖼 حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان محروم شده بودم، قاب عکس مادرم را هم در خانه جا گذاشته و روی این موبایل هم عکسی از چهره زیبایش نداشتم که حداقل در وقت دلتنگی با تصویر چشمان مهربانش دردِ دل کنم.
🏻خسته از اینهمه تنهایی و بیکسی، چشمانم را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در خانه، امید آمدن مجید را در دلم زنده کرد.
🚪تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت و بلافاصله کنارم روی زمین نشست.
🏻🏻همانطور که پشت کمرم را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به شوخی اخم کرد و با مهربانی پرسید:
⁉ چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟
🛋 تکیهام را به پایه مخملی مبل پشت سرم دادم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم:
🏻دیگه خسته شدم! حوصلهام سر رفت! از صبح تنهایی تو این خونه دِق کردم! نه کسی رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ میزنه!
🏻صورتش از خستگی پژمرده شده و چشمانش گود افتاده بود و باز به روی خودش نمیآورد که به رویم خندید و گفت:
✋ببخشید الهه جان! شرمنده اینهمه تنهات گذاشتم!
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و نهم
👁 سپس چشمانش از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد:
🏻 عوضش یه خونه خوب پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی میارزه! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الان داریم، میتونیم اجارهاش کنیم. کرایهاش هم خدا بزرگه! ان شاءالله فردا شب میریم با هم میبینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب میبریم. اگه دوست نداری خودمون بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه کامیون هم میفرستیم درِ خونه، وسایل رو بیاره.
🏻و نمیدانست با این خبر نه تنها خوشحالم نکرد که بند دلم پاره شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که پدرم همه اسباب زندگیمان، حتی سیسمونی حوریه را که مجید با پول خودش خریده بود، مصادره کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمیدهد که از سکوت طولانیام، خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید:
⁉ چیزی شده الهه؟!
🏻نمیدانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد:
🏻 خوشحال نشدی؟
👌و بلافاصله خودش جواب داد:
🏻 خُب میریم میبینیم، اگه نپسندیدی، من بازم میگردم. تا هفته دیگه که اینا برگردن، وقت داریم... و هنوز رنگ نگرانی از نگاهم نرفته بود که به چشمانم دقیق شد و پرسید:
⁉ چی ناراحتت کرده الهه جان؟
🏻و بلاخره باید حقیقت را میگفتم که سرم را پایین انداختم و با صدایی که انگار از ته چاه بر میآمد، سؤال کردم:
⁉ یعنی با همین پولی که الان داریم نمیتونیم یه جایی رو اجاره کنیم؟
👁 سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت سؤالش، با حالتی مظلومانه ادامه دادم:
🏻اگه کوچیک هم باشه یا محلهاش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره... که به میان حرفم آمد و با تعجبی که در صدایش پیدا بود، سؤال کرد:
⁉ خُب وقتی میتونیم یه جای خوب اجاره کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟
🏻و من میترسیدم حرفی بزنم که از صورت غمزدهام، فهمید در دلم چه میگذرد و نگرانی نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد:
⁉ بابا دیگه پول پیش رو پس نمیده، آره؟
🏻از اینکه خودش تا انتهای قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض گلویم از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم سرم را بالا بیاورم که نفس بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد:
⁉ الهه جان! تو چرا خجالت میکشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه!
🏻از آهنگ آرام کلامش جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش پیش چشمانم شکست و با لحن تلخی سؤال کرد:
⁉ چون کافرم، خون و مال و ناموسم مباحه؟!!!
👁 سپس به چشمانم که زیر پرده نازکی از گریه به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی غریبانه ادامه داد:
👌چون من شیعهام، حق دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم طلاق صادر کنن، دستور سقط بچهام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم میکُشن!
🏻و چه خوب به عمق اعتقادات پلید تفکر تکفیر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک شوهر دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم اشکهایم را پاک کردم و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم:
- وسایل خونهمون رو هم دیگه پس نمیده. نه جهیزیه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق ندارم هیچی با خودم ببرم!
👁 که کاسه چشمانش از خشم پُر شد و با لحنی قاطعانه پاسخ اینهمه درماندگیام را داد:
⁉ مگه شهر هِرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست میذارم تا اینا همه زندگیام رو مصادره کنن؟!!!
🏻🏻 هر دو دستش را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق گریه التماسش کردم:
✋🏻مجید جان! تو رو خدا از این پول بگذر، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من... و نگذاشت حرفم تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق زندگیاش دفاع کرد:
☝الهه! دیگه کوتاه نمیام، به خدا دیگه کوتاه نمیام! من این پول رو ازش میگیرم. جهیزیه ارزونی خودش، ولی هر چی با پول خودم خریدم، از اون خونه میارم!
🏻و حالا نوبت من بود که به میان کلامش آمده و با ظرافت زنانهام، مقاومت مردانهاش را محکوم کنم:
⁉ یعنی چند میلیون پول و چند تا تیکه تیر و تخته انقدر ارزش داره که هر چی التماست میکنم، برات مهم نیس؟ یعنی ارزش داره که من اینهمه گریه کنم؟
🏻🏻و دستانش را رها کردم که خدا میداند فقط بخاطر خودش میخواستم از میدان غیظ و غضب پدر دورش کنم و چارهای جز این قهر و گلایه نداشتم که خودش دستانش را پیش آورد تا نقش اشک را از صورتم پاک کند و با لحنی مهربان و ملایم پاسخ داد:
👌الهه جان! قربونت برم! همه دار و ندارِ من فدای یه تارِ موت! خودتم میدونی من همه دنیا رو با یه قطره اشک تو عوض نمیکنم! ولی بحث پول نیس، بخدا بحث پول نیس! بحث اینه که اینا دارن به اسم اسلام حق ما رو میگیرن! چرا؟ چون من شیعهام و اونا شیعه رو کافر میدونن؟!!! اونوقت تو انتظار داری من هیچی نگم؟ فکر میکنی خدا راضیه؟
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید تا ابد انقلابی بمانیم
فرق بین انقلابی بودن و انقلابی ماندن👆
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« آخر معرفت را ببینیم »
❇️ درکتابها درمورد «عرفان وتعالی معنوی انسان» خیلی نوشته اند و خوانده ایم !
💥 اما امام (ره) فقط حلوا حلوا نکرد بلکه حلوایی درست کرد که هزاران انسان خوردند و لذّت بردند و به مقصد سعادت رسیدند و امروز هم شاهدیم که میلیونها انسان از نورانیت اثر معنوی آن آن عظمت متَنَعِم هستند !
💐 امام عزیزما درعصرحاضر نه تنها همه باورهای متعالی #اسلام_ناب_محمدی_صل_الله_علیه_وآله را احیاء کرد بلکه براساس آن هزاران مصداق عینی و الگو تربیت نمود!
🌹 سخنان این رزمنده پیرمرد و پدر دو شهید را با دقت ببینیم و گوش دهیم که همه عرفان را در دو کلمه خلاصه نموده و به آن عمل کرده و به مقام آن رسیده!
🌷این عارف کامل میگوید:
مغازه داشتم پسر بچه ای را دیدم که کمپوتی رابصورت قسطی از من خرید برای اهداء به جبهه و ...!
✅ براستی جامعه ما ازکجا به کجا سقوط کرده ؟ ازبچه هایی که چنین باوری داشته اند تا بزرگانی که امروز برای مدد از #کدخدا ازهم سبقت میگیرند و...؟!
✅ درحالی که بخاطر همین اعتقادات مان مثلاً در شدید ترین #تحریمها هستیم فقط درسال گذشته ۳ ملیارد دلار گوشی تلفن همراه از بازارهای متعلق به دشمنان قسم خورده وارد کرده ایم !!
عده ای هم متحیّر میگویم چرا #کرونا ...؟
ومی پرسیم چرا #دعاهای ما مستجاب نمی شود و...؟!
✳️ شهید آیت الله بهشتی پس از آزاد سازی ارتفاعات #بازی_دراز بالای بازی دراز رفت و چه زیبا فهم ومشاهدات خود را اینطور بیان کرد و فرمود:
« به #عرفا بگویید بیایند اینجا که #خانقاه_عرفان بازی دراز است »
#دفاع_مقدس_همچنان_باقیست
✍ بهزادزارع
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
« آخر معرفت را ببینیم » ❇️ درکتابها درمورد «عرفان وتعالی معنوی انسان» خیلی نوشته اند و خوانده ایم
یاد و خاطره شهیدان انقلاب و دفاع مقدس و مردان دلیر عرصه های نبرد گرامی باد❤️
شادی روح همه شهدای عزیز و سردار دلها
حاج قاسم سلیمانی صلوات🌹🌹🌹
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و دهم
👁 سپس با نگاه مؤمنانهاش به عمق چشمان گریانم نفوذ کرد و با لحنی لبریز یقین ادامه داد:
☝الهه! اینا همونایی هستن که دارن تو سوریه دسته دسته آدم میکُشن! اینا همونایی هستن که زن و بچه رو زنده زنده آتیش میزنن! چرا؟ چون طرف مسیحیه؟ چون شیعهاس؟ اینا حتی به سُنیها هم رحم نمیکنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و میتونستن، من و تو رو هم میکشتن! چون من شیعهام و تو هم داری از یه شیعه دفاع میکنی! الهه! به خدا اینا مسلمون نیستن! اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک میکنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! شیعه و سنی هم نداره! حالا یه جا مثل سوریه و جدیداً عراق، زورشون میرسه و کوچیک و بزرگ رو قتل عام میکنن! یه جا هم مثل ایران که نمیتونن اسلحه دست بگیرن، اینجوری تو خونوادهها نفوذ میکنن تا زهر خودشون رو بپاشن! اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم تا هر غلطی دلشون میخواد بکنن؟ مگه اون سرباز سوری ساکت میمونه تا خاک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چرا باید ساکت بمونیم؟
🏻 هر چند به حقیقت حرفهایش ایمان داشتم، ولی دلم جای دیگری بود که هنوز چشمان شعلهور از خشم پدر را فراموش نکرده بودم و نمیخواستم این شعلههای جهنمی، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز التماسش کردم:
✋🏻 مجید! منم حرفهای تو رو قبول دارم! منم میدونم اینا به اسم مسلمون دارن تیشه به ریشه اسلام میزنن! منم از اینا متنفرم! منم میدونم پشت سر همه اینا، آمریکا و اسرائیله! ولی نمیخوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمیخوام یه مو از سرت کم بشه!
👌سپس با انگشتان لرزانم زخم پیشانیاش را لمس کردم و با صدایی که از دلواپسی به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانیام را نشانش دادم:
🏻 مجید! به خدا میترسم بابا یه بلایی سرت بیاره!
🗡 و نه فقط از پدر که از برادران شیطان صفت نوریه بیشتر میترسیدم که میدانستم تشنه به خون شیعه، شمشیر کینه به کمر دارند که در برابر اینهمه پریشانیام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین کلامش، اوج آرامش قلبش را به نمایش گذاشت:
🏻 الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمیتونن بکنن!
💓 ولی دل لبریز دغدغه و نگرانیام دست بردار نبود و خواستم باز التماسش کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی درآورد و با شیرین زبانی ادامه داد:
🎁 ناقابله الهه جان! میخواستم گل هم برات بگیرم، ولی گلفروشیها بخاطر چهارشنبه سوری بسته بودن. شرمنده!
💞 و چه ماهرانه و عاشقانه بحث را عوض کرد و چشمان من هنوز غرق اشک بود که باز با سر انگشت مهربانش به صورت خیسم دست کشید و تمنا کرد:
🏻 الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! حیف صورت به این قشنگی نیس؟
🎁 و من همانطور که بغضم را فرو میدادم، نگاهی به جعبه کوچک در دستش کردم و نمیدانستم به چه بهانهای برایم هدیه خریده که خودش با شوخطبعی به زبان آمد:
☝همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم یادش میره که چه خبره! ای داد بیداد!
🏻و با صدای بلند خندید که تازه به خاطر آوردم امشب سالگرد عقدمان است.
🏻بلاخره صورتم به خندهای بیرنگ و رو باز شد و برای توجیه فراموشیام بهانه آوردم:
- از صبح یادم بود، الان یه دفعه یادم رفت!
🏻🏻 از لحن کودکانهام هر دو به خنده افتادیم و خودم خوب میدانستم که مصیبتهای پیدرپی روزگار، روزهای خوش زندگی را از خاطرم بُرده است.
🎁 میان خندههای مجید که بیشتر میخواست دل مرا شاد کند، جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشتر طلای ظریف و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پُر شده و با یک ردیف از نگینهای پُر زرق و برق، مثل ستاره میدرخشید.
💍 انگشتر را به دستم کردم و با شوقی که حالا با گرفتن این هدیه زیبا به دلم افتاده بود، از اعماق قلب غمگینم قدردانی کردم:
🏻 ممنونم مجید جان! خیلی نازه!
👣 و او از جایش بلند شد و با گفتن «قابل تو رو نداره عزیزم!» به سمت آشپزخانه رفت و با مهربانی ادامه داد:
🏻 بلند شو بیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه!
و تا وقتی بود اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزنم که من سرِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند قاشق نخورده بودیم که صدای زنگ درِ خانه در انفجار ترقهای پیچید و دلم را خالی کرد.
👁 نگاه پرسشگرمان به همدیگر افتاد که در غربت این خانه منتظر کسی نبودیم.
🚪مجید بلند شد و آیفن را جواب داد که صورتش به خنده باز شد و همچنانکه در را باز میکرد، مژده داد:
- عبداللهِ!
💓 حالا پس از چند روز جدایی از خانواده، دیدن برادر مهربانم غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghel
یا امیرالمومنین❤:
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و یازدهم
🍽 از سرِ میز غذا بلند شدم و با قدمهای کوتاهم به استقبالش رفتم.
👨🏻 هر چند از دیدن دوباره من و مجید خوشحال بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم نشسته و هر چه تعارفش کردیم، سیری را بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد.
🍽 من و مجید هم مجبور شدیم زودتر غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بیمقدمه سؤال کرد:
👨🏻 چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟
🏻 مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:
- یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با الهه بریم ببینیم... و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را باز کند، نفس بلندی کشید و از مجید پرسید:
❓برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از بابا بگیری؟
🏻که باز گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم:
❓چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی بابا اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟... و مجید اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با لحنی قاطعانه جواب عبدالله را داد:
🏻 آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش صحبت میکنم!
🏻از این همه سماجتش عصبانی شدم و با دلخوری اعتراض کردم:
⁉ یعنی چی مجید؟!!! تو نمیفهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا منتظر یه بهانهاس تا عقدهاش رو سرت خالی کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!
🏻 و باز گریه امانم نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با گریه به گوشش رساندم:
⁉ میخوای من رو عذاب بدی؟!!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این خونه رو نمیخوام! من میرم کنار خیابون میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا راضی نیستم!
🚪🛋 و زیر بار سنگین گریه نتوانستم اوج دلواپسیام را نشانش دهم که خودم را از روی مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی شاهد هق هق گریههایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریههای غریبانهام را تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که چشمم به صورت غمزدهاش افتاد، میان بارش بیامان اشکهایم تمنا کردم:
✋🏻 مجید! تو رو خدا از این پول بگذر! از این حق بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!
🏻 و میدانستم که او نه به طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت نفسش میخواهد در برابر خودخواهیهای پدر مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غمخواری اینهمه پریشانیام همانجا ایستاد.
🏻مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز عطوفت دلداریام داد:
⁉ برای چی اینهمه نگرانی الهه جان؟ من با بابا یه معاملهای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این معامله به هم خورده. بابات خونهاش رو پس گرفت، منم میخوام برم پولم رو پس بگیرم. برای چی آنقدر میترسی؟
👌ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد:
👨🏻مجید! میشه یه لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟
👌دلش نمیآمد با اینهمه بیقراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن «به خدا توکل کن عزیزم!» از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
🏻از آهنگ سنگین صدای عبدالله حس خوبی نداشتم و میدانستم خبری شده که خودم را کمی به سمت در کشیدم تا حرفهایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با صدایی آهسته به مجید هشدار داد:
☝مجید! من میدونم اون پول حق تو و الهه اس! ولی بابا هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای منم یخورده نگرانم!
👨🏻و برای اینکه خیرخواهیاش در دل مجید اثر کند، با صدایی آهستهتر توضیح داد:
- دیروز رفته بودم یه سر خونه ببینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا میگفت همه وسایل شما رو فروخته به یه سمساری!!!
💔 از اینکه میشنیدم جهیزیه زیبا و وسایل نوزادی دخترم به حراج سمساری رفته، قلبم شکست و باز حفظ جان همسر و زندگیام از همه چیز مهمتر بود که همچنان گوش میکشیدم تا ببینم عبدالله چه میگوید که با ناامیدی ادامه داد:
👨🏻 یعنی واقعاً میخواد ارتباطش رو با تو و الهه قطع کنه! یعنی دیگه فراموش کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر!
👌و در برابر سکوت مجید با حالتی منطقی پیشبینی کرد:
👨🏻 من بعید میدونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری شکایت کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط!
🏻و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با خونسردی پاسخ داد:
- من فردا میرم باهاش صحبت میکنم. خیلی هم آروم و محترمانه باهاش حرف میزنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر قانونی کار رو پیگیری میکنم. میدونم سخته، طول میکشه، دردِ سر داره، ولی بلاخره مجبور میشه کوتاه بیاد...
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghel
🔴رزم حسینی وزیر صنعت شد
🔹«علیرضا رزم حسینی» وزیر پیشنهادی صمت با ۱۷۵ رأی موافق، ۸۰ رأی مخالف و ۹ رأی ممتنع به عنوان وزیر صمت انتخاب شد.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
🔴 در انتظار دیدن آمریکای بدون روتوش‼️
🔻 اولین مناظره انتخاباتی میان بایدن و ترامپ سه شنبه شب در ایالت اوهایو بدون دست دادن و همچنین پوشیدن ماسک برگزار میشود. ترامپ در سمت راست صحنه مناظره میایستد و بایدن در سمت چپ خواهد ایستاد و کریس والاس مجری معروف فاکس نیوز اجرای برنامه را بر عهده خواهد داشت.
🔹 مناظره در ساعت ۹ شب به وقت محلی ( ۴:۳۰ بامداد چهارشنبه به وقت تهران) به میزبانی دانشگاه کلیولند در ایالت اوهایو آغاز خواهد شد و ۹۰ دقیقه به طول میانجامد. برای هر مناظره فقط ۸۰ مخاطب با رعایت دستور العملهای بهداشتی در سالن محل مناظره حضور خواهند داشت.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110