💕💕 برادران یوسف نزد پدر رفتند و گفتند عزیز مصر از ما خواسته که اینبار برادر کوچکمان را با خود ببریم تا غله بشتری به ما بدهد ،
یعقوب به چند دلیل با اینکه می ترسید خاطره یوسف تکرار شود با رفتن بنیامین موافقت کرد
یعقوب وقتی اصرار آنها را دید از آنها قول محکم گرفت که بنیامین را برگردانند مگر حادثه ای آنها را احاطه کند««الا ان یحاط بکم»»
ولی دلایل دیگری هم بود اینکه حسدی که آنها به یوسف داشتند به بنیامین نداشتند دیگر اینکه سن برادران بالاتر رفته بود و دوران جوانی و خامی را پشت سر گذاشته بودند و زمینه حسد ورزی کودکانه منتفی بود و هر کدام صاحب عائله شده بودند و از طرفی قحطی و کمبود باعث می شد که برای کسب معاش به هر وسیله ای متوسل شوند
لذا یعقوب با احتیاط با ارسال بنیامین همراه پسران موافقت کرد
💕💕 در آیهٔ ۹۷ می فرماید یعقوب به فرزندانش گفت از یک در وارد مصر نشوید
««لا تدخلوا من باب واحد »»
البته یعقوب می داند که نمی تواند حادثه را که از جانب خداست از آنها برطرف سازد و حکم نهایی از طرف خداست ««ان الحکم اِلا لله»»
و بر خدا توکل می کند اما شاید به خاطر این که برادران دارای قامت های رشید بودند و ممکن بود ورود دسته جمعی این قیافه ها سوء ظن مأموران را برانگیزد و مانع ورود آنها شود پس مناسب است که ورود آنها به مصر بی سرو صدا باشد ممکن است به دلیل کمبود آذوقه وقتی ببینند اینها از یک خانواده هستند بگویند به آنها یک سهم بدهید تا بین خودشان تقسیم کنند برای همین به آنها سفارش می کند بعضی هم می گویند برای اینکه از چشم زخم دور بمانند
🌺🌺🌺 در صفحه ۲۴۴ ادامه داستان یوسف را می خوانیم
برادران یوسف بنیامین را به کاخ یوسف آوردند طبق دستور دو به دو بر سر طبقهای غذا نشستند
بنیامین تنها ماند یوسف با او همسفره شد از او پرسید چرا از برادرانت کناره گیری می کنی ؟
گفت آنها برادر مرا از من جدا کردند و ادعا کردند که گرگ او را خورده است از آن به بعد من با آنها زیاد معاشرت نمی کنم حتی نام فرزندانم را ذِئب (گرگ) و پیراهن و خون گذاشته ام تا خاطره یوسف را هرگز از یاد نبرم ((طبق تفسیر صافی))
یوسف خودش را به او معرفی کرد و گفت می خواهی پیش من بمانی ؟بنیامین گفت امکان ندارد چون پدرم از برادرانم قول محکم گرفته برای برگرداندن من
🌺🌺🌺 یوسف گفت نقشه می کشیم و تو را نگه می داریم البته پیامبران معصوم هستند و هر کاری می کنند طبق فرمان خداوند است
همانطور که در آیهٔ ۷۶ خداوند میفرماید
««کذلک کدنا لیوسف»»
ما اینگونه به یوسف آموختیم
خلاصه پیمانه شاه را در کیسهٔ بنیامین گذاشتند و منادی صدا زد که ای کاروانیان شما سارق هستید ،برادران یکه خوردند و گفتند ما برای فساد به این سرزمین
نیامده ایم
سوال:آیا درست بود که به افراد کاروان تهمت دزدی زده شود ؟
می دانیم که افراد کاروان قبلا سارق یوسف بودند و این در مقابل پیمانه شاه خیلی سرقت بزرگتری بود
پس تهمت نبود
سوال : بهتر نبود به جای این نقشه ها یوسف خودش را معرفی می کرد و به این داستان پایان می داد و پدر را از نگرانی نجات می داد؟ و دوباره به فراق بنیامین مبتلا نمی کرد ؟؟
🌺🌺🌺 جواب ؛ حکمت خدا بود و یوسف هنوز مأمور به سکوت بود و هنوز باید صبر می کرد
از اهل کاروان پرسیدند شما با سارق چگونه رفتار میکنید
گفتند پیمانه را نزد هر کس یافتید باید بماند و برای شما مثل یک غلام خدمت کند به این ترتیب بنیامین نزد یوسف ماند