2_144177860985284947.wma
4.1M
☝️دعای ندبه
🌹این الطالب بدم المقتول بکربلا 🌹
🌷کجایید ای انتقام گیرنده خون 🌷
😭شهید کربلا 😭
🇮🇷🇵🇸
📝 با توجه به تجمع و راهپیمایی سراسری روز شنبه ۲۷ آبان ماه ۱۴۰۲ با موضوع "حمایت از مردم مظلوم فلسطین "و شعار محوری آن که "حمایت ازکودکان فلسطین" میباشد، شایسته است همه مادران و دختران دغذغه مند و فعالین فرهنگی نهایت همکاری در برپایی هرچه باشکوهتر این مراسم را داشته باشند و با اطلاع رسانی گسترده مواردی که در زیر عنوان میشود را جهت جریانسازی و انتشار شعار محوری تجمع و راهپیمایی بهرهبرداری نمایند.
۱- در آغوش گرفتن کودکان در راهپیمایی به جای استفاده از کالسکه (به نشانه عدم آسایش و آرامش کودکان )
۲- نقاشی پرچم فلسطین و نمادهای پیروزی و اقتدار روی صورت کودکان
۳- درست کردن عروسکهای کفن پوش به صورت نمادین و هم افزایی در پویش فریاد عروسک ها
۴- تکثیر و توزیع پوسترهایی با عکس کالاهای تولید رژیم صهیونیستی با علامت منع مصرف در بین مادران به عنوان مدیران اقتصادی خانواده
۵- تکثیر برچسبهای پرچم آمریکا و اسرائیل ( درصورت نداشتن برچسب، نقاشی پرچمهای مذکور با ماژیک و ...) و توزیع بین کودکان برای چسباندن به زیر کفش و گرفتن عکس و جریان سازی با هشتک های استکبار ستیزی در فضای مجازی
۶- تکثیر پوستر از عکسهای جنایات اخیر صهیونیستها با محوریت کودکان مظلوم غزه و توزیع در راهپیمایی
۷- دکور و فضاسازی محیط حاکی از دست رفتن امیدها و آرزوهای دنیای بچهها باشد.
۸- برپایی غرفه نقاشی کودکان و مربیان به عنوان همیار کودک برای جهت دادن به نقاشیها و ذهن بچهها
۹- تولید کلیپهایی توسط دختر بچهها با متنهای زیبا و عمیق عاطفی و دعوت از مردم برای حضور در تجمع روز شنبه جهت حمایت از کودکان مظلوم فلسطین
#فلسطین | #طوفان_الاقصی
🆔 eitaa.com/meyarpb
🆔 rubika.ir/meyar_pb
9.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥عجب جلسه خاطره انگیزهای
عجب منبر زیبایی
این کلیپ را دست با دست کنید همه ببینند.👌👌👌
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
درمجالسی که می رفتیم و او نبود ، باز دلتنگی خودش را داشت..💔
به هرحال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده وحلاوت ان را حس کرده باشد ، درنبودش خیلی بهش سخت می گذرد..
در زمان مرخصی اش ، می خواست جور نبودش را بکشد.
سفره می انداخت ، غذامی اورد ، جمع می کرد ، ظرف می شست ، نمی گذاشت دست به سیاهو سفید بزنم...
می نشست یکی یکی لباس ها را اتو می زد.
مهارت خاصی دراین کار داشت و اتوکشی هیچ کس را قبول نداشت😐
همان دوران عقد یکی دو بار که دید چندبار گوشه دستم را سوزاندم ، گفت:
((اگه تو اتو نکنی بهتره!))😅
مدتی که تهران بود ، جوری برنامه ریزی می کرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش.
از بین دوستاش فقط با یکی رفیق گرمابه وگلستان بودند و رفت امد داشتیم..
می شد بعضی شب ها همان جا می خوابیدیم و وقتی هم هر دونبودند ، بازماخانم ها باهم بودیم😁
راضی نمی شدم دوباره مادر شوم ..
می گفتم:((فکرشم نکن! عمرا اگه زیربار بچه و بارداری برم!))
خیلی روضه خواند . میگفت : ((الان تکلیفه آقا گفتن بچه بیارید))
ومی خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند!
بهش گفتم:((اگه خیلی دلت بچه می خواد ، می تونی دوباره ازدواج کنی!))
کارد بهش می زدی ، خونش درنمیآمد .
می گفت:((چندسال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم؟!))
به هرچیزی دست زد که نظرم راجلب کند ، امافایده نداشت!
نه اوضاع و احوال جسمی ام مناسب بود ، نه از نظر روحی امادگی اش را داشتم.
سر امیر محمد پیر شدم😣
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
آدم می تواند زخم ها و جراحی ها را تحمل کندرچون خوب می شود ، اما زخم زبان ها را نه ..💔
زخم زبان به این زودی ها تسکین پیدا نمی کند.
برای همین افتاد به ولخرجی های بیجا و الکی ..
فکر می کرد با این کارها نگاهم مثبت می شود.
وضعیت مالی اش اجازه نمی داد ، ولی می رفت کیف و کفش مارک دار و لباس های یکدست برام می خرید ، اما فایده ای نداشت..
خیلی بله قربان گو شده بود😐
می دانست که من باهیچ کدام از این ها قرار نیست تسلیم شوم..
دیدم دست بردارنیست ، فکری کردم وگفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند...
خیلی بالا پایین کردم ، فهمیدم نمی تواند به این سادگی ها به دلیل موقعیت شغلی اش سفر خارجی برود.
خیلی که پاپی شد ، گفتم:((به شرطی که من رو ببری کربلا!))☺️
شاید خودش هم باورش نمی شد محل کارش اجازه بدهند ، اما آن قدر رفت وامد که بلاخره ویزا گرفت.
مدتی باهم خوش بودیم.
باهم نشستیم از مفاتیح ، آداب زیارت کربلا را دراوردیم.
دفعه اولم بود می رفتم کربلا😍
خودش قبلا رفته بود.
آنجا خوردن گوشت را مراعات می کرد ونمی خورد.
بیشتر با ماست سالادوبرنج واین ها خودش را سیر می کرد.
تبرکی های سنگ حرم را خریدیم.❤️
برخلاف مکه ، نه رفتیم بازار و نه خرید ..
وقت نداشتیم و حیف مان می امد برای بازار وقت بگذاریم .
می گفت:((حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید.اگه خواستین برین نجف!))
از طرفی هم می گفت:
((اکثر این اجناس تهران هم پیدا می شه ، چرا بارمون رو سنگین کنیم؟))
حتی مشهد هم که می رفتیم ، تنها چیزی که دوست داشت بخریم ، انگشتر و عطر بود.
زرشک و زعفران هم می آمد تهران می خرید.
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی بحق حضرت زینب (س)
همیشه لبتون خندون و دلتون شاد
ان شاءالله