#تلـــــنگࢪانھ 🚶♀
دیگران را ببخش، حتی وقتی متاسف نیستند
بگذار حق با آنها باشد، اگر این چیزیست که به آن نیازمندند
برایشان مهر بفرست و خاموششان کن
خودت را به کوته فکری گره نزن، این سلامت روانت را از تو میگیرد
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
@Mojahed_mij
#سلام_امام_زمانم 💚
گل نرگس نظریکن کہ جهانبیتاب است
روز و شب چشم همہ منتظر ارباب است
مهدی فاطمہ پس کی بہ جهان می تابی؟
نور زیبایتو یک جلوہای از محراب است
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج. ⛅️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
@Mojahed_mij
🔹 نخبه پزشکی که شهادت را برگزید ...
احمدرضا راهش و مسیرش از این دنیا جدا بود..! وصل شدن به لقاء الله را ترجیح داد به رتبهی اول پزشکی و با نیتِ خالص و خدایی گفت: آری «صفایی ندارد ارسطو شدن، خوشا پَر کشیدن، پرسـتو شدن» و در ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ در کسوت یک بسیجی در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به فیض شهادت رسید...
#شهید_احمدرضا_احدی
#امنیت_اتفاقی_نیست
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
@Mojahed_mij
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
@Mojahed_mij
𝔹𝕒𝕧𝕒𝕟|باوان
_
#هادےدڵ 🕊'
-میگفت..
آنانڪهیکعمرمُردهاند..
دریکلحظهشهیدنخواهندشد!
شهادتیکعمرِزندگیست؛نهیکلحظهاتفاق
#شهدا📿
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
@Mojahed_mij
𝔹𝕒𝕧𝕒𝕟|باوان
* 🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۳۲ 📕 نفسش را محکم بیرون داد. –قبلا همین حس رو داشت،
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۳۳ 📕
بعد از بازرسی پای راستین، یکی از پرستارها رو به آقا رضا گفت:
–چطور این همه درد رو تحمل کرده؟
–راستین در حالی که چشمهایش را روی هم فشار میداد گفت:
–با مسکنهای قوی. الانم اثر آخرین مسکنی که خوردم رفته، تو رو خدا یه مسکن بهم تزریق کنید. رنگ صورتش به کبودی میزد.
دو پرستار به یکدیگر نگاه کردند و سر تکان دادند.
یکی از پرستارها فوری پایین رفت و با یک برانکارد آمد. آن دیگری هم آمپولی از جعبهی کمکهای اولیه خارج کرد و بعد از آماده کردنش داخل رگ راستین تزریق کرد و گفت:
–الان آروم میشی، فقط امیدوارم عفونت پات کار دستت نده.
راستین را روی برانکارد گذاشتند. آن دو پلیس هم همه جا را بازرسی میکردند. حتی دستشویی و حمام و زیر و روی مبلها را. به کاناپه که رسیدند راستین رو به آقا رضا به کاناپه اشاره کرد و همانطور که از درد حتی نفس کشیدن هم دیگر برایش سخت شده بود گفت:
–یه نایلون زیر اون بالشته که مال منه، برام نگهش دار. آقا رضا فوری نایلون را برداشت. یکی از پلیسها گفت:
–صبر کنید باید بازرسی بشه و نایلون را از آقا رضا گرفت.
همان لحظه پرستارها برانکارد را بلند کردند، که ببرند.
من به آقا رضا گفتم:
–من دنبال آمبولانس میرم بیمارستان. یکی از پرستارها از من پرسید:
–شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
ماندم که چه بگویم که آقا رضا در جا جواب داد.
–نامزدشه.
با ابروهای بالا رفته به آقا رضا بعد هم به راستین نگاه کردم. انگار راستین دردش یادش رفت چون لبش به لبخند باز شد.
آقا رضا رو به من گفت:
–شما برید. منم به خانوادش خبر میدم و میام. تازه یادم افتاد که هنوز به مادر زنگ نزدهام. همین که صفحهی گوشی را روشن کردم مادر پشت خط آمد. یکی از پلیسها رو به من گفت:
–باید از شما هم سوالاتی پرسیده بشه. با عجز نگاهش کردم.
آن یکی گفت:
–شما برید. ما هم میاییم بیمارستان.
تشکر کردم و خط را وصل کردم.
–سلام مامان. بابا بیدار شده؟
–دختر سر به هوا تو کجایی؟ مگه قرار نشد رسیدی زنگ بزنی؟
–من خوبم مامان.
–اون رو که فهمیدم، اگه خوب نبودی که الان با من حرف نمیزدی. ماشین رو کی میاری؟
با تعجب گفتم:
–مامان! واقعا شما الان فقط نگران ماشینید؟ نمیخواهید بپرسید راستین چی شد؟
–بسهها، دوباره شروع کرد. حتما حالش خوبه، وگرنه تو اصلا جواب تلفن من رو نمیدادی.
–مامان جان خب شما که همه چی رو حدس میزنید و میدونید، اصلا چرا زنگ زدید. لابد الانم میدونید ماشین رو کی میارم دیگه.
نوچ نوچی کرد و گفت:
–خوبی بهت نیومدهها.
آهی کشیدم و گفتم:
–دیگه همه چی بخیر گذشت اگه آقاجان پرسید بگید بیمارستانه، واقعیت رو بهش بگید. دیگه چیزی برای نگرانی نیست. البته حال راستین، ببخشید پسر مریم خانم هنوز بدهها. بیچاره خیلی...
با صدای بوق ممتد گوشی نگاهی به صفحهاش انداختم. قطع کرده بود.
"ای بابا این مامان من چرا اینقدر شل کن سفت کن درمیاره، تو خونه خوب بود که... آدم تکلیفش رو باهاش نمیدونه. فکر کنم دوباره باید از صفر شروع کنم، هر چی رشته بودم پنبه شد.
وارد کوچه که شدم دو ماشین پلیس دیدم و چند نفری که تجمع کرده بودند.
در یکی از ماشینها پریناز دست بند به دست نشسته بود. دستبندش را به دستگیرهی ماشین وصل کرده بودند.
اصلا دلم برایش نسوخت. نه به خاطر این که به خاطر هیچ و پوچ این همه بلا سر من و راستین آورده بود به خاطر این که حتی به مملکت و مردم خودش هم رحم نداشت.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@
𝔹𝕒𝕧𝕒𝕟|باوان
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۳۳ 📕 بعد از بازرسی پای راستین، یکی از پرستارها رو به
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۳۴ 📕
با دستش به من اشاره کرد. با تردید همانجا ایستادم و نگاهش کردم. شیشهی ماشین را پایین داد و دوباره التماس آمیز نگاهم کرد و همراه با تکان دادن سرش لب زد.
–بیا. پلیسی که پشت فرمان نشسته بود به طرفش برگشت و چیزی گفت.
از روی کنجکاوی به طرفش رفتم و سوالی نگاهش کردم.
پریناز با پلیسی که پشت فرمان بود چانه میزد.
–آقا الان با این وضع که من نمیتونم کاری کنم. اسلحم رو هم که ازم گرفتید، از چی میترسید؟ فقط میخوام یه چیزی بهش بگم.
بعد به من نگاه کرد و گفت:
–به راستین بگو خوب که شد افتادم زندان حتما ملاقاتم بیاد. تا اون از بیمارستان مرخص بشه خودت از حالش من رو بیخبر نزار.
با چشمهای از حدقه درآمده نگاهش کردم و یاد حرف راستین افتادم. واقعا چقدر درست گفتن،
"دشمن دانا بلندت میکند بر زمینت میزند نادان دوست»
–من بیام بهت خبر بدم؟ تو حالت خوبه؟ چرا باید این کار رو کنم؟
پلیس پشت فرمان خندید و رو به پریناز گفت:
–حرف مهمت این بود؟ این حرف گفتن داشت؟ اگه برای کسی مهم باشی خودش میاد پیدات میکنه و هر کاری هم بخوای برات انجام میده.
پریناز متفکر به پلیس نگاه کرد و ارام رو به من گفت:
–یعنی راستین سراغم نمیاد؟ شانهام را بالا انداختم و گفتم:
–توام چه توقعاتی داری، راستین میگفت علاقهی تو بهش مثل دوستی خاله خرسه هست، نمیدونم تو این مدت چیا ازت دیده، که خیلی از آشنایی با تو از روز اول ناراحت بود. میگفت تو این زمان فرصت خوبی برای کامل شاختنت بوده، دیدی که وقتی من بهت گفتم نمیزارم بری اون میخواست تو زودتر بری، با این حساب فکر میکنی اصلا حتی اسمت رو هم بیاره؟ پریناز همین که تو الان تو این شرایط اونقدر امیدواری که یه روزی از زندان بیرون بیای و با راستین دوباره از نو شروع کنی برای من عجیبه، چون راستین کلا با این کارات و اصلا با همه چیزت مشکل داره، یعنی واقعا متوجه این چیزا نمیشی؟
چهرهاش در هم رفت، نفسش را جان سوز بیرون داد.
–میدونم، خودش بارها بهم گفته، از وقتی تو پیدات شده اون کلا عوض شد.
–ربطی به من نداره، خودتم میدونی.
مایوسانه و ناامید نگاهم کرد و لب زد:
–آدم میتونه عشقش رو فراموش کنه؟
از حرفش جا خوردم. ادامه داد:
–من اگه میتونستم فراموشش کنم که خودم رو اینقدر به دردسر نمیانداختم. الان به خاطر اون اینجا هستم. اگر اون نبود الان اونور مرز داشتم زندگیم رو میکردم عشق اون دوباره پای من رو به ایران باز کرد. گرچه پشیمون نیستم. تو این زمانی که گذشت بیشتر از هر وقت دیگهایی فهمیدم چقدر اشتباه کردم.
با شنیدن صدای آمبولانس گفتم:
–من دیگه باید برم. دارن راستین رو میبرن بیمارستان.
جوری با حسرت برگشت و به آمبولانسی که آژیر کشان از آنجا دور میشد نگاه کرد که اینبار دلم برایش سوخت. هر چقدر هم که آدمها بد باشند وقتی عاشقند انگار بدیهایشان کمتر به چشم میآید. شاید این همان نیروی عشق است که از خمیرمایهی آدمها چیزی میسازد که خودش میخواهد. البته گاهی این ساخت و ساز زمان بر و گاهی خیلی دیر خمیر ور میآید.
با نگاهش آمبولانس را بدرقه کرد و زیر لب گفت:
–خداحافظ برای همیشه. نگاهش آنقدر غم داشت و سنگین بود که قلبم به درد آمد. خواستم قبل از رفتنم یک حرف امیدبخش بگویم که دیدم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
𝔹𝕒𝕧𝕒𝕟|باوان
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۳۴ 📕 با دستش به من اشاره کرد. با تردید همانجا ایستاد
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۳۵ 📕
با دست آزادش به یقهی نیمه باز لباسش دست برد و در بین انگشتانش چیزی بیرون آورد. چیزی شبیه قرص، بعد فوری روکش نایلونی نرمش را با دندان کشید و قرص را داخل دهانش گذاشت و قورتش داد.
با دهان باز نگاهش کردم و پرسیدم:
– چی خوردی؟
با شنیدن حرف من پلیسی که پشت فرمان نشسته بود برگشت و با مشت محکم به صورت پریناز زد و فریاد زد:
–قرص خورد؟ قورتش داد؟
من مثل شوک زدهها به حرکات نیروی پلیس نگاه میکردم و نمیتوانستم جواب بدهم.
آن پلیس خودش را به طرف پریناز بیشتر کشید و با انگشتان سبابه و شصتش دو طرف دهان پری ناز را فشار داد تا بتواند داخل دهانش را ببیند، وقتی موفق نشد انگشتش را داخل دهان پریناز برد تا آن قرص را بیرون بکشد. ولی موفق نشد چون پری ناز آن را قورت داده بود.
پلیس با خودش گفت:
–ما که زیر زبونش رو گشتیم چیزی نداشت. بعد رو به من پرسید:
–از کجا آورد؟
با دیدن حالات پریناز آنقدر ترسیده بودم که به جای حرف زدن فقط به سینهاش اشاره کردم.
پلیس نوچی کرد و نجوا کرد.
–باید نیروی زن با خودمون میاوردیم.
پریناز مثل کسایی که تنگی نفس داشتند به سختی نفس میکشید اصلا باورم نمیشد یک قرص بتواند اینقدر زود تاثیر بگذارد. حالاتش در لحظه تغییر میکرد. به من زل زده بود و چشم هایش بازتر و بازتر میشد. قیافهی وحشتناکی به خودش گرفت. من طاقت دیدن این حالش را نداشتم. احساس سرگیجه کردم.
پلیس بیسیمش را برداشت و حرفی زد. ولی من نشنیدم. چشمهایم میدید ولی چیزی نمیشنیدم. کمکم نور کم شد. گرچه خورشید زور آخرش را میزد و نزدیک غروب بود ولی هنوز هوا روشن بود. نمیدانم این تاریکی یا کم نور شدن ناگهانی چطور پیش آمد. پریناز بیحرکت شد و پلیس از ماشین پیاده شد.
پریناز کنارم ایستاد و به کسی که داخل ماشین بود نگاه کرد.
ناگهان چند موجود چندش آور و بد بو و سیاه رنگ که چهرشان برایم غریبه نبود به سراغش آمدند. آن موجودات بسیار دهشتناک و بد ریخت بودند. یک جور خیلی بدی به پریناز نگاه میکردند. پریناز هم از ترس آنها جیغ میزد و میخواست از آنها فرار کند ولی نمیشد. آن موجودات دستهایش را گرفتند و به چشم برهم زدنی بردنش. من این موجودات را قبلا دیده بودم.
با پاشیده شدن مایع سردی به صورتم هوا روشن شد و آن پلیس را روبرویم دیدم که مدام میگفت:
–خانم، خانم.
چشمهایم را در اطرافم چرخاندم. چند نفر دورم جمع شده بودند و من دراز کش روی زمین افتاده بودم. بلند شدم و نشستم. از آن پلیس پرسیدم:
–من چرا روی زمین افتادم؟
بطری آب معدنی را روی زمین گذاشت و گفت:
–فکر کنم از مردن این دختره ترسیدید. یهو افتادید. با شنیدن این حرف همه چیز یادم آمد و با استرس پرسیدم:
–واقعا مرد؟
بلند شد و نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت.
–آره، سیانور رو معلوم نیست چطور جاساز کرده بوده.
همان موقع آقارضا به همراه آن دو پلیس که در خانه دیدهبودمشان آمدند. آقا رضا مقابلم زانو زد و لیوان قندآب را جلوی دهانم گرفت.
با تعجب نگاهم را بین او و لیوان چرخاندم و پرسیدم:
–مگه شما اینجا بودید؟
گفت:
–نه تو خونه بودم. به این پلیسها بیسم زدن گفتن که اینجا یه دختره غش کرده، مجرمم سیانور خرده من فهمیدم شمایید که حالتون بد شده، واسه همین اون بالا چند تا قند ریختم تو آب و براتون آوردم.
"یعنی اینقدر سابقم خرابه، این فهمیده" بی میل جرعهایی از قندآب خوردم و تشکر کردم و بلند شدم. کمی لباسم را تکان داد تا خاک رویش را تمیز کنم.
بعد یاد راستین افتادم. گفتم:
–باید برم بیمارستان.
آقارضا گفت:
–من میبرمتون، با این حالتون نمیتونید رانندگی کنید.
میخواستم مخالفت کنم. ولی وقتی سر چرخاندم، با دیدن جنازهی پریناز داخل ماشین، یاد صحنهایی که چند لحظهی پیش دیده بودم افتادم. لرز به تنم افتاد و با ترس گفتم:
–باشه، فکر کنم با شما بیام بهتر باشه حالا بعدا میام ماشین رو میبرم. گرچه اصلا دوست ندارم به اینجا برگردم.
دستش را طرفم دراز کرد و گفت:
–سویچ رو بدید من شمارو میرسونم بیمارستان و با یکی از دوستام میام ماشینتون رو میبرم.
در دلم از پیشنهادش خوشحال شدم. شرمنده گفتم:
–آخه زحمتتون میشه.
به دستش که هنوز دراز بود نگاه کرد.
–شما نیایید بهتره.
سویچ را به طرفش گرفتم و تشکر کردم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
𝔹𝕒𝕧𝕒𝕟|باوان
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۳۵ 📕 با دست آزادش به یقهی نیمه باز لباسش دست برد و
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۳۶ 📕
آقا رضا با آن پلیسها صحبت کوتاهی کرد و بعد کنارم ایستاد و گفت:
–دیگه میتونیم بریم.
من هنوز هم به پریناز زل زده بودم.
با دیدن حالتم به جنارهی پریناز اشاره کرد و گفت:
–الان که ترس نداره، از هر وقت دیگهایی بیآزارتره. اون موقع ترس داشت که از ریل خارج شده بود.
–ریل؟
اشاره کرد که به طرف ماشین برویم و جواب داد:
–آره، بعضیها مثل قطاری هستن ڪه از ریل خارج شدن، ممڪنه آزاد باشن ولی راه به جائی نمیبرن، آخرشم تا روی ریل برنگردن نمیتونن مسیرشون رو ادامه بدن، البته اگه منفجر و اوراقی نشده باشن، برگردوندنشون سر ریل خیلی سخته.
البته این دختره که منفجر شد و خیلیها رو هم با خودش سوزوند. امروز خودش سوت پایان رو واسه خودش زد. بازی تموم شد دیگه فرصتی نداره.
دزد گیر ماشین را زد و تعارف کرد که سوار شوم.
در عقب را باز کردم و نشستم و به این فکر کردم که اگر پریناز یک قطار از ریل خارج شده است و منفجر شده، چه کسانی را با خودش سوزانده، او که تک و تنها و غریب اینجا مرده، ولی در مورد سوت پایان بازی متوجهی منظورش شدم. شک ندارم که با چیزهایی که دیدم پریناز بازنده این بازی بود. ولی مگر بازنده بازی را هم تنبیه میکنند.
ناخوداگاه بلند فکر کردم و سوالم را پرسیدم.
–مگه مثلا تو فوتبال بازنده بازی رو هم توبیخ میکنن. پایش را روی گاز گذاشت و همانطور که به روبرو خیره بود گفت:
–کسی که سوت رو از داور بگیره و خودش آخر بازی رو اعلام کنه، آره، حسابی مواخذه میشه چون حق این کار رو نداشته و پا گذاشته روی روند طبیعی بازی. درحقیقت با این کارش سیستم همه چیز رو به هم ریخته و از زمانی که در اختیارش بوده درست استفاده نکرده. این توهین خیلی بزرگ و نابخشودنیه،
تازه اونایی هم که بازی رو میبازن مواخذه میشن چه برسه به کسی که مثل این دختره خودش یهو زمین رو ترک میکنه. لبهایش را کج کرد و ادامه داد:
–آدمم اینقدر خودسر و بیتوجه.
نفسم را بیرون دادم و به این فکر کردم حالا پریناز در چه وضعتی است. با آن موجودات وحشتناک چه میکند. کاش میشد دوباره برگردد و جبران کند.
سرم را به پنجره ماشین تکیه دادم و چشمهایم را بستم. هوا سرد بود، کمی در خودم جمع شدم و چیزهایی را که دیده بودم را بارها و بارها در ذهنم مرور کردم.
نمیدانم چقدر گذشت که با ترمز ماشین چشمهایم را باز کردم. آقا رضا با کسی تلفنی صحبت میکرد انگار یکی از دوستانش بود. میخواست برود دنبالش که بروند و ماشین را بیاورند. تلفنش که تمام شد بدون این که به عقب برگردد گفت:
–شما پیاده بشید برید داخل، من برم سراغ ماشین.
هوا تاریک شده بود و باد سردی میوزید.
مانتو پشمیام را بیشتر دور خودم پیچیدم و به طرف داخل حیاط بیمارستان دویدم.
وارد سالن بیمارستان که شدم خانواده راستین را دیدم. همهشان آمده بودند. مادرش اشک میریخت و نورا در کنارش نشسته بود و دلداریاش میداد.
مریم خانم با دیدن من بلند شد و به طرفم آمد و مرا در آغوشش گرفت و گفت:
–ممنونم عزیزم. آقارضا بهم زنگ زد و گفت که چقدر خودت رو به خاطر راستین به خطر انداختی، الهی عاقبت به خیر بشی، خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد.
فقط لبخند زدم. بقیه هم آمدند و تشکر کردند.
خانمی کنار نورا ایستاده بود که شباهت زیادی به نورا داشت. کنجکاوانه نگاهش کردم.
نورا دستم را گرفت و آن خانم را به من و من را به او معرفی کرد. وقتی فهمیدم مادرش است با تعجب پرسیدم:
–واقعا؟
نورا سرش را به علامت مثبت تکان داد.
آن خانم جلو آمد و دستش را دراز کرد. بعد از خوش و بش، نگاهی به همسر نورا انداختم. با لباس روحانیت سر به زیر گوشهایی ایستاده بود. بعد دوباره به مادر نورا نگاه کردم و لبخند زدم. نورا کنار گوشم گفت:
–اصلا به هم نمیان نه؟
به طرفش برگشتم و گفتم:
–نه اونا به هم میان، نه تو به مامانت. آخه تو چادری، همسرت روحانی، چطوری مادرت اینقدر حجاب شل و راحتی داره؟
–خب منم قبلا همینجوری بودم دیگه، ولی حالا دلم نمیخواد حتی یک لحظه به گذشتم برگردم.
متفکر پرسیدم:
–آقاتون از این موضوع ناراحت نیست؟
–اون که همیشه خودش و امثال خودش رو مقصر میدونه، میگه ماها کم کاری کردیم بعد دستش را بین من و خودش و شوهرش و مادر شوهرش چرخاند.
–منظورت چیه؟
–منظورم همهی ماست. خودمون، البته این نظر حنیفه، میگه میریم خارج از کشور کافرها رو مسلمون میکنیم اونوقت هم وطنای خودمون هم اونجا هم اینجا از دین گریزون هستن.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....