eitaa logo
باید بدانیم!!!
190 دنبال‌کننده
47.5هزار عکس
19.3هزار ویدیو
125 فایل
@yaman1398 جهت ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 تن فروش به جهنم می‌ره اما وطن فروش وطن رو به جهنم می‌بره 🔹 بعد از برد تیم ملی ایران، حتی سینا ولی‌الله مجری من و تو به بازی تیم ملی ایران افتخار کرد اما فردوسی‌پور سکوت کرده است. گفتنی است او در اغتشاشات اخیر بارها از این جریان حمایت کرد. 🇮🇷 کانال رسمی 👇🏻 @antarnational
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
59514332fa02a39fd4d6a497e38d72bb.mp3
2.22M
🌹سوره هدیه به حضرت زهراسلام‌الله‌علیها🌹 با صدای استاد پرهیزکار از شفاعت این سوره که ❤️ قرآنه بهره‌مند شویم سفارش شده که صبح‌ها سوره مبارکه یسٓ تلاوت و به حضرت زهراسلام‌الله‌علیها هدیه شود😍 @baayadbedanimm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️السلام‌علیک‌یاصاحب‌الزمان❤️ دعای عهد را هدیه می‌کنیم به مادر امام زمان؛نرجس خاتون، سلام‌الله‌علیهما 🌹امام صادق علیه‌السّلام: هرکه چهل صبحگاه این عهد را بخواند، از یاوران قائم ما باشد، و اگر پیش از ظهور آن حضرت از دنیا برود، خدا او را از قبر بیرون آورد، که در خدمت آن حضرت باشد، و حق تعالی بر هر کلمه هزار حسنه به او کرامت فرماید، و هزار گناه از او محو سازد🌹 @baayadbedanimm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹✌️🇮🇷🇵🇸🇮🇶🇾🇪🇱🇧🇵🇸🇮🇷✌️🌹 صوت زیبای اذان در مسجد الاقصی-اورشلیم-بیت المقدس-فلسطین❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت هفدهم»» ده سال قبل-سالن مسابقات دفاع شخصی بانوان خانم فرحی که مربی جاافتاده و سر حالی بود، وسط هیاهوی زیادی که جمعیت حاضر در سالن داشتند به چشم تک به تک دخترا که دورش جمع شده بودند نگاه میکرد و آخرین تذکرات را میداد. با داد، جوری که صداش از فاصله کم شنیده بشه میگفت: خیلی فاصله نگیرین. این ده بار. خانما ... فاصله نگیرین. دخترا وقتی تو دعوا ازشون فاصله میگیرن، جری تر میشن. مثل پسرا نیستن که محاسبه کنن و دورادور شاخ و شونه بکشن. خیلی از حریفتون فاصله نگیرین. یکی از دخترا گفت: خانم اگه اون خواست فاصله بگیره چی؟ خانم فرحی با تندی جوابش داد: اینو دیگه تو نپرس! دختر صد بار به خودت گفتم باید بری دنبالش و نذاری به طرفت دورخیز کنه. زهرا تو آماده ای؟ مسابقه اول تو هستیا. حواست هست؟ زهرا: آره خانم. حواسم هست. خانم فرحی: اگه تو ببری، روحیه و انگیزه بچه ها صد برابر میشه. میگیری چی میگم؟ زهرا با شور و اشتیاق جواب داد: خانم ناامیدتون نمیکنم. بچه ها رفتند کنار. زهرا موند و خانم فرحی. خانم فرحی زهرا را به طرف خودش کشوند و لبش گذاشت درِ گوش زهرا و حرفهایی زد که باعث شد زهرا چشمش را ببند و برای لحظاتی فقط به کلماتی تمرکز کند که خانم فرحی درِ گوشش میگفت. بعدش هم زد به پشت شونه اش و گفت: بسم الله دختر! رو سفیدم کن. زهرا بسم الله گفت و رفت وسط. یه دختر دیگه هم از اون طرف اومد وسط. هر دوشون روبروی داور ایستادند و احترام کردند و مسابقه شروع شد. تا مسابقه شروع شد، زهرا فورا فاصله اش را با دختره کم کرد. دختره هم که فکر میکرد زرنگه، همون اول میخواست با یه لگد به شقیقه زهرا کار را تموم کنه که دید نخیر! از این خبرا نیست. به جای روی پای راستش، ران پای راستش به زهرا خورد. زهرا هم فورا پاهاشو گرفت و در یه حرکت، کوبوندش به زمین و تند تند شروع به مشت زدنی کرد. اون دختره که خودشو باخته بود و فکر نمیکرد زهرا اینقدر تر و فرز باشه، فورا دستشو به تشک زد و تقاضای کات داد. داور پرید وسط و اون دو تا رو از هم جدا کرد. وقتی دختره از روی زمین پاشد، قشنگ میشد ترس رو از توقیافه اش خوند. ولی به خاطر اینکه کم نیاره، فورا شروع به حمله کرد اما زهرا با جاخالی هایی که میداد، حرکات اون دختر رو نقش بر آب میکرد. تا اینکه در یه لحظه، زهرا تا دید گارد دختره بازه، کل قفسه سینه و شکم دختره رو مشت کوبی کرد و همین طور با مشت های پیاپی، دختره رو به عقب و عقب و عقب تر برد تا اینکه یه مشت محکمتر خوابوند هشتیِ زیرِ قفسه سینه اش! با اون مشت آخر، دختره به اندازه دو یدان به عقب رفت و الان زهرا بهترین فرصت را داشت که بلند بشه و در یک چرخش کامل، با کف پای راستش، ترکیب چهره و وصورت دختره رو به هم بریزه. همین کارو هم کرد ... دختره کل صورتش، بلکه کل بدنش برگشت ... تعادلش به هم خورد ... و با شدت هر چه تمامتر نقش بر زمین شد. نقش بر زمین شدن اون دختر همانا و خروش جمعیت و سوت و کف و جیغ و هورای طرفدارهای زهرا هم همانا. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 مادر زهرا در حالی که پشت میز آشپزخانه نشسته بود و تعدادی عکس چهره های خلاف و چند تا کاغذ و خلاصه پرونده اطرافش بود، عینکش را برداشت و به دخترش گفت: زهرا جان! تو تنها ثمره زندگی من و بابات هستی. بابات سالها برای این کشور زحمت کشید. منم که خودت میبینی. فقط چهار پنج سال دیگه تا بازنشستگی دارم اما مثل روزای اول کار میکنم و پروژه میگیرم. ولی اجازه ندادم تو وسطِ مشکلات و کارای من گم بشی. تا حالا هم برای تصمیماتت احترام قائل بودم. اینم میسپارم دست خودت. بالاخره زندگی خودته. ولی لطفا وضعیت منو ببین. وضعیت خودتم ببین. من کاملا از جایی که ایستادم راضیَم. ببین تو به عنوان دخترم از من راضی هستی یا نه؟ چون قراره بعدا دخترت همین قضاوتو درباره خودت بکنه. حالا دیگه هر تصمیمی خواستی بگیر. زهرا که داشت چاییشو هم میزد گفت: میفهمم چی میگی. میفهمم قربونت برم. وقتایی که خونه نبودی و ماموریت بودی، و من سرم روی پاهای مامان بزرگ بود، قصه های تو وبابا را برام میگفت. توقع داری دخترِ یه زن جسور و فعال، بشینه کنج خونه و هیچ کاری نکنه؟ من تمام اون شبا و روزایی که تو نبودی اما قصه هات بود، خودمو جای تو میذاشتم و تصور میکردم. مادرش لبخندی زد و مکثی کرد و بعدش به زهرا نگاه کرد و گفت: تو جسور و بی باک ندیدی. تو 233 رو ندیدی که به من میگی جسور و فعال! زهرا گفت: راستی چرا هر وقت میریم سرِ مزار 233 اینقدر خلوته؟ چرا حداقل رو سنگِ قبرش ننوشتن شهید؟ مادر که مشخص بود با شنیدن اسم 233 منقلب شده گفت: طبیعت کار ما همینه. مخصوصا خانما. زهرا به مادرش نزدیکتر شد و پرسید: مامان بنظرت شهید میشم؟ https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
مادرش خیلی جدی جواب داد: اگه شهید نشی من باید در تربیتم شک کنم! ولی یادت باشه که شهادت وسیله است. هدف نیست. اصل، حفظ نظامه. حفظ انقلابه. خب الان از من چه انتظاری داری؟ زهرا: فقط امضا کن و مثل همیشه بهم قوت قلب بده. من این راهو انتخاب کردم. مادر: بابات امضا کرده؟ زهرا: گفته وقتی مامانت امضا کرد منم امضا میکنم. مادر: ینی باهات حرف نزد؟ فقط همینو گفت؟ زهرا: مامان لطفا ... داره دیرم میشه. مادر نگاهی به ساعت دیواری انداخت. بعدش هم کاغذ را برداشت و وقتی میخواست امضا کنه، یک لحظه چشمانش بست و پس از چند ثانیه باز کرد در حالی که امضا میکرد زیر لب گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا زهرامو به تو سپردم.» 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 دو روز بعد، زهرا با دیگر دوستان چادری اش از دانشگاه آمدند بیرون. وقار و وزانت از سر و روی این دخترها مخصوصا زهرا میبارید. یکی از دوستاش به بقیه گفت: آخیش. از وقتی با تو راه میریم دیگه هیچ پسری جرات اهانت به چادرمون نداره. سپیده گفت: آره به خدا. مردشورشون ببرم. یادته همون پسره ... چه متلک هایی بهمون میگفت؟ فاطمه: آره ... چقدر بیشعور بود ... ولی خوشم اومد ... خوب جلوش دراومدی ... دیگه هر جا ما را ببینه، راه کج میکنه! زهرا گفت: شما که لطف دارین بچه ها اما تقصیر خودمونم هست. ما پشت هم نیستیم. هر سکوت و انفعالی، اسمش شرم و حیای زنونه و دخترونه نیست. سپیده: آره والا. کاش تو هم خوابگاهیمون بودی. الان کجا میخوای بری؟ بیا بریم خوابگاه؟ زهرا: نه عزیزم. اول باید برم انقلاب دو تا کتاب سفارش دادم بگیرم. بعدش هم جایی کار دارم. باشه سر فرصت. خدافظی کردند و زهرا تنهایی تاکسی گرفت و رفت. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 یک ساعت بعد، زهرا روبروی محمد نشسته بود و به حرفهای محمد گوش میداد. محمد گفت: ببین خانم! من خیلی به بابا و مادرت ارادت دارم. اینقدر که حتی وقتی مهم ترین جلسات هستم اما اونا پشت خط اند، سعی میکنم حرمتشون حفظ بشه و بهشون سلام و ادای احترام کنم. الان هم اگه اینجایی، صرفا به خاطر تقاضای خودت نیست. بلکه به خاطر سفارش پدر و مادر و همچنین تست ها و آزمون هایی هست که با موفقیت ازشون گذشتی. ولی واقعیتشو میخواید، تهِ دلم رضا نیست. زهرا: جسارتا چرا؟ من که هر کاری گفتید کردم. دوازده سال هست که داره دوره میبینم. حتی تو دو تا از ماموریت هام رفتم دانشگاه. سه چهار سال درس خوندم. از خودم یه چهره زن سالار ساختم که باید تِمِش مذهبی باشه و اسم و رسم در بکنه. جوری عمل کردم که نه بسیج منو آدم حساب کنه و نه تشکل های روشنفکری بیخیالم بشن. تمام تست های هوش و آمادگی جسمانی و فنون رزمی و آگاهی های سیاسی و خیلی چیزای دیگه هم با نمره بالا طی کردم. دیگه چرا باز دلتون رضا نیست؟ محمد با ثانیه هایی سکوت و بعدش نفسی عمیق، رو به طرف پنجره اتاقش کرد و به دوردست ها زل زد و گفت: نمیدونم! زهرا: لطفا بفرمایید از کجا باید شروع کنم؟ محمد همچنان تو فکر بود. غرق در دوراهی. نمیدونست چه کند! خیلی جدی و با اندکی با غصه گفت: من کم آدم نفرستادم این ور و اون ور. زن. مرد. پیر. جوون. اما این پروژه دستم ازش کوتاهه. دو پله اش فقط تو ایران هست. بقیه اش اون وره. خیلی حساسه. همه اساتیدت تاییدت کردند و گفتند آره. اما تهِ دلم ... نمیدونم. زهرا که میدونست این آخرین خان هست و اگه اوکی بگیره از محمد، وارد یه دنیای جدید میشه و همه چیز عوض میشه و به آرزوهاش نزدیکتر میشه، تو دلش طوفان بود اما چهره اش معمولی ... با حیا ... سر پایین ... که دید محمد رفت سراغ قرآن. دل زهرا بی تاب تر از قبل شد. دید محمد صندلیش رو به قبله تنظیم کرد. چشمانش را ثانیه هایی بست. باز کرد. انگشتش را وسط قرآن گذاشت. صفحه ای را باز کرد. و تا چشمش به صفحه خورد، لبخندی زد و زیر لب دو سه بار گفت: الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر. استرسی که اون لحظات، سرتاپای زهرا را فرا گرفته بود، در طول عمرش بی سابقه بود. اما حیا اجازه نمیداد حرفی بزنه و چیزی بپرسه! محمد با آرامشی خاص و حالتی مطمئن گفت: خواهر موسی حداقل ده بیست سال قبل از ولادت موسی، به دربار فرعون نفوذ کرد. اولش از آشپزخونه شروع کرد ... بعدش وارد گروهی شد که آرایشگران دربار بودند ... بعدش هم پله پله بالا رفت تا اینکه شد یکی از مشاوران دربار فرعون!کدوم فرعون؟ همون فرعونی که ادعای خدایی میکرد. چند سال بعد، وقتی موسی به دنیا اومد و مادر موسی بچه اش را به نیل انداخت، به دخترش که سالیان سال قبل در دربار فرعون نفوذ کرده بود، ماموریت داد که دنبال برادرش بره و از دور حواسش بهش باشه و تعقیب و مراقبت بزنه و مثل سایه دنبالش باشه. خواهر موسی، تنها شخصی هست که تو قرآن بهش ماموریت ت.میم(تعقیب و مراقبت) دادند و در واقع، جالبه که تو تمام آیات قرآن، فقط به یه دختر این ماموریت را دادند. نه به هیچ مرد و پسری! https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا