🌹به ابراهیم گفتیم: نمی خواهی ازدواج کنی؟
گفت چرا؟ هر کس بخواهد با من ازدواج کند یک شرط دارد و آن این است که بتواند پشت یک ماشین با من زندگی کند. من جلو می نشینم و او همان پشت همراه من زندگی کند. ما خیلی تعجب کردیم.
گفتیم شاید خانه ندارد به همین خاطر چنین شرطی را می گذارد. برایش خانه ساختیم. گفتیم. این هم خانه. زنت اینجا بماند تو هر کجایی می خواهی برو و هر وقت دلت خواست برگرد.
زیر بار نمی رفت. می گفت: زنی را می خواهم که شریک و همدمم باشد و هر کجا رفتم دنبالم بیاید.
پس از مدتی خبر داد که فرد مورد نظرش را یافته.گفتم: قبول کرد با تو پشت ماشین زندگ یکند.
🌹خندید و گفت: تا هر کجای دنیا هم بروم با من می آید.
🍃شهیدمحمدابراهیمهمت"
✍کتاب برای خدا مخلص بود
╭🦋
╰┈➤🌹@be_yad_shohadaa🌹
🌹یک روز بعد از تمام شدن کارها در اهواز، گفت: برو طرف یکی از کبابی ها.
در دل خیلی خوشحال شدم که بالاخره بعد از چند روز یک غذای گرم و درست حسابی می خوریم. حسین رفت داخل کبابی. برگشتنی مقدار زیادی کباب خریده بود.
با خودم گفتم لابد به جز من، حسین مهمان های دیگری هم دارد که این همه خرج کرده است.
گفتم: این همه کباب خریده ای برای چه؟ زیاد می آید.
گفت: نترس زیاد نمی آید.
🌹سوار ماشین شدیم. خودش نشست پشت فرمان. تا به خود بیایم حسین به سمت یکی از محله های فقیر نشین اهواز راند. محله حصیر آباد. در خانه ای نگه داشت. یکی دو تا از کباب ها را لای نان پیچید. در خانه را زد. پسر بچه ای بیرون آمد. گفت بفرمایید نذری است.
در آن روز حسین در خانه شاید چها ر پنج خانه دیگر هم سر زد و به هر کدام از آنها هم یکی دو تا کباب داد. حالا فقط دو کباب مانده بود برای خودمان.
رفتیم خانه حسین. حسین کباب ها را جلوی من گذاشت و خود را با نان و پنیر و سبزی مشغول کرد. هرچه اصرار کردم نخورد.
🌹میگفت به مزاج من نمی سازد. مزاج معنوی اش را می گفت.
🍃شهیدسیدمحمدحسینعلمالهدی"
✍کتاب سه روایت از یک مرد
╭🦋
╰┈➤🌹@be_yad_shohadaa🌹
🦋
یک بار از من پرسید: چقدر منتظر دریافت حقوق ماهیانه ات میمانی؟
گفتم: از همان ابتدای زمانی که حقوقم را میگیرم؛ منتظرم که موعد بعدی پرداخت حقوق کی میرسه!
آهی از سر حسرت کشید و گفت: اگر مردم این انتظاری را که به خاطر مال دنیا و دنیا می کشند، کمی از آن را برای #امام_زمان(عج) می کشیدند ایشان تا حالا ظهور کرده بودند، امام منتظر ندارد
💐شهید_محمود_رادمهر
╭🦋
╰┈➤🌹@be_yad_shohadaa🌹
🦋
زمانی که تو سوریه زندگی میکردیم لباس های ریحانه و مهرانه (فرزندان شهید ) را که استفاده و تکراری شده بود را جمع کردم و کنار گذاشتم که بدهم به بچه های سوری بعد به اقا مهدی گفتم می شود لباس های بچه ها را بدهی به کسی که نیاز دارد
توی جنگ نیازشان می شود و شاد می شوند
گفت:《نه بهتر است چند دست لباس تو و تازه بخری برای بچه های نیازمند اینطوری بیشتر دلشان شاد می شود》
اگر کسی برای بار اول می خواست بیاید منزل ما آقا مهدی می گفت چند نوع غذا درست نکن یا سفره را خیلی رنگین نکن
بگذار راحت باشند و دفعه بعد هم بیایند منزلمان
💐شهید_مهدی_نعمائی_عالی
راوی: همسر_شهید
╭🦋
╰┈➤🌹@be_yad_shohadaa🌹
شهدا از آب و گل دیگری
نبودند که ما بگوییم اگر شهیدی
به فلان درجه رسید ، این خواص
ذاتی اوست و ما نمیرسیم
شهدا بلد بودند چطور پا روی
نفسشان بگذارند
و انقدر در این پا گذاشتن
بر روی نفس ، مداومت به خرج
دادند که به درجات اعلی رسیدند
آن درجات و آن ویژگیهایشان
اکتسابی بود ، نه انتسابی
╭🦋
╰┈➤🌹@be_yad_shohadaa🌹
🦋
تک پسر خونه بود و دانشجوی مکانیک. برای اینکه جبهه نره، خانوادهاش خونه بزرگشون رو فروختند، پولش رو ریختند بـه حسابش تـا بمونه و کارخانه بزنه و مدیریت کنه.
بار آخری بود که میرفت جبهه. توی وسایلش یـه چک سفید امضـاء گذاشت و یه نامه که نوشـته بود: برگشتی در کار نیست. این چک رو گذاشتم تا بعد از من برای استفاده از پولی که ریختین توی حسابم بـه مشکل برنخورید...
💐مسعود_آخوندی
╭🦋
╰┈➤🌹@be_yad_shohadaa🌹
🦋
گناهان کوچک
+یک روز مریم آمد و گفت:
"به من یک روز مرخصے بده".
رفت و شب برگشت، دیدم سخت راه مے رود!
_پرسیدم: "تصادف کردے؟"
جوابے نداد...
+پاپیچش شدم تا بالاخره گفت که روے لولههاےِنفت -که خدا مےداند توے #آفتاب داغ خوزستان چقدر داغ میےشدند- پا برهنه راه رفته!
_پرسیدم "چرا این کار رو ڪردی؟"
گفت:" #غافل شده بودم این کار رو باید مے کردم تا یادم بیاید چه آتشے در #آخرت منتظر من است".
+گفتم: "تو که جز #خدمت کارے نمے کنے".
گفت: "فکر مےکنے!
بعضے اشارهها، بعضی سکوت هاے نا به جا؛ همهے اینها گناهاے کوچیکیه ڪه تکرار مے کنیم و برامون #عادے مےشن".
💐شهیده_مریـــم_فرهانیان
╭🦋
╰┈➤🌹@be_yad_shohadaa🌹