#زندگی_نامه
#قسمت_۱
کودکی هایم خیالی ساده بود
قصه ای دور اجاقی ساده بود
خانه ی ما در محلی دور بود
انتهای کوچه ای ناجور بود
خانه ای با سیصد و اندی زمین
دو اتاق و آشپزخانه .... همین
سیزده اصل درخت پرتقال
چند تا خواهر برادر... قیل و قال
مسجدی و نانوایی دکه ای
آیدین ها در ازای سکه ای
چند باری گم شدم تا مدرسه
چند باری رفته ام تا مخمسه
نمره هایم را نگو ... هر روز بیست
بیست تر از من نبود و نیست نیست
در کلاس هفتمم عالی ستم
وزن تا ۶۰ ست کمتر نیستم
شیطنت هایم که مرد افکن بود
رستمی بشنیده ای چون من بوَد
این دو سال قبل بود آبی که جوش
ریخت بر پای من و من در خروش
جای آن تا حال در پای من ست
چون مدالی که به روی گردن ست
نفت را با دبّه ها پر میکنیم
نان جیب خویش آجر می کنیم
در زمستانی .. چه گویم برف خیز
سرد وسرد و باز سرد و سرد نیز
عکسهایش هست .. برفش برف هست
در میان حالِ ما یه ظرف هست
سقف هم این بار نازی می کند
با نداری عشق بازی میکند
چشم بد دور آه از من دور نیست
غم برایم وصله ای ناجور نیست
آسمانم آبی و گاهی ترست
گاه با در گاه بی در پیکرست
شانه ها بر سر سرآمد گشته اند
مویم اما پنبه هایی رشته اند
دون کیشوت را خوانده ای؟
من خوانده ام
مثل او هم خسته هم جا مانده ام
بینوا این "بینوایان" داغ شد
حیف اوراقش ز من اوراق شد
"خاطرات خانه ی اموات"ی ام
با "اکیم" یا "داستایوفسکی" قاطی ام
هر که همسایه ست یعنی "خاله" است
آن سوی همسایه هامان "کاله" است
۱۵ تومان کرایه ... ۲۰ شد
هر چه هست از پول دیگر نیست شد
تانکها رگبارها نقاشی ند
مثل گلدان بر جدار کاشی ند
باز جُنگ جنگها بالا گرفت
وه چه اشکی از دل دریا گرفت
من چه می دانم که "بوسنی" چیست کیست
یا "کوزوو" لنگه دنیا هست نیست
حسرتم یک آی سیِّ رنگی ست
آرزویم سینمای جنگی ست
یا مدل جمشید هاشم پوری م
یا که اکبر عبدی م گوگوری م
عشق یعنی "دایی" "عابدزاده"ها
خون و پیروزیّ و "پاشازاده" ها
زنگها با سکّه ها و دکّه هاست
روی ابر از خون دریا لکّه هاست
وه چه حمامی گرفته باغ ما
داغ آمد داغ روی داغ ما
چند تا بچه_محل ها مُرده اند
پشت هم دل بود از ما برده اند
تا "چهلم" رفت... "هفتم" می رسد
مادری از خوان هشتم می رسد
#مثنوی
#ر_عمران ادامه دارد
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
. @bedaheh_110
┗━━━🍂━
به بهانه ۱/۵/۱۳۶۴ سالروز تولد من
🌷
.
سال هزار و سیصد و شصت و چهار بود
یک ماه بعد رفتن عطر بهار بود
قدر دو ماه زودتر آمد به مهر ... مهر
شاید برای دیدن ما بی قرار بود
.
از شهرک #شهید_رجایی رسیده ام
ماه شبش #شهید_مزیّن_تبار بود
.
نام مرا ز نام #خمینی گرفته اند
چیز کمی نبود ... خودش اعتبار بود
چیزی اگر نداشته بودیم غیر آه
آهسته تر بگویمت آغاز کار بود
روز آمد از پی هم و شب هم شبیه آن
نام پی هم آمدنش روزگار بود
قحطی فلاکت آیه ی یأس از تمام شهر
ناله همیشه در همه گوشه کنار بود
کوچه به کوچه راه که می رفتی از غروب
هر سو کسی میان قمار و خمار بود
.برقی نبود آب اگر بود قحط بود
سرگرمی تمامی ما در مزار بود
اینها اگر چه بود ولی غم نداشتیم
چون قامت سهیّ #امام استوار بود
سرگرم رقص بودم و مشغول کودکی
سنّم مگر چقدر .... حدود چهار بود
.
یک آن خبر رسید امام آسمان رسید
او که برای ما همه دار و ندار بود
وقتی #امام رفت تبسم به گِل نشست
روی سر تمامی گُل ها غبار بود
....
قسمت شود ادامه بماند برای بعد
باید برای شعر کمی هم دچار بود
#زندگی_نامه
پایان قسمت اول
#روح_الله_عمران #غزل
#مرداد