eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
454 دنبال‌کننده
19هزار عکس
14.3هزار ویدیو
133 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
22.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏝ای که ‌نام پاک ‌تو گشته رمز عاشقی🏝 🎥 حاج میثم مطیعی 🏴 (ع) را به پیشگاه حضرت حجت‌بن الحسن العسکری (عج) و همه مسلمین جهان تسلیت و تعزیت عرض می‌نماییم🏴
◾️آجَرَکَ الله یَا مولای یا صَاحِبَ العصر و الزَّمان بمصاب استشهاد جَدِّک و ساعدالله قلبک الشریف فی هذه المصیبة، و لعن الله اعدائکم و جعلنا الله من موالیکم و معکم فی الدنیا و الآخره و عجل الله تعالی فی فرجکم الشریف ▪️ عظم الله اجورنا و اجورکم
◾️آجَرَکَ الله یَا مولای یا صَاحِبَ العصر و الزَّمان بمصاب استشهاد جَدِّک و ساعدالله قلبک الشریف فی هذه المصیبة، و لعن الله اعدائکم و جعلنا الله من موالیکم و معکم فی الدنیا و الآخره و عجل الله تعالی فی فرجکم الشریف ▪️ عظم الله اجورنا و اجورکم
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰امام هادی (ع): کسی که امام هشتم را زيارت کند و در راه به او قطره‌ای باران ببارد، خداوند پيکرش را بر آتش دوزخ حرام می‌کند. 🏴 شهادت امام هادی (ع) تسلیت باد
مداحی_آنلاین_خیلی_بی_کسی_و_تنهایی_بنی_فاطمه.mp3
4.9M
از دنیا شدی تو خسته از مردم دلت شکسته تا کوچه شبیه حیدر تو رفتی با دست بسته 🔊 🎙 (ع)🏴
امــــــام هادی علیه السلام فرمودند: من از خداوند متعال درخواست کردم که ناامید نکند کسی که این دعا را بخواند: يَا عُدَّتِي دُونَ الْعُدَدِ! وَ يَا رَجَائِي وَ الْمُعْتَمَدَ! وَ يَا كَهْفِي وَ السَّنَدَ! يَا وَاحِدُ يَا أَحَدُ! يَا مَنْ‏ هُوَ اللهُ أَحَدٌ! أَسْأَلُكَ بِحَقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى جَمَاعَتِهِمْ وَ تَفْعَلَ بِي كَذَا وَ كَذَا» 📗پس به جای «‏كَذَا وَ كَذَا» حاجات خود را از خداوند درخواست کن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚مهج الدعوات
●🍯● ♥️ وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ ۖ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ خدا زحمتات رو مےبینه فڪر نکݩ از جلوی چشمش كنار میری یاخبر نداره از سختی هایی ڪه مےڪشی از صبوری هات از مشکلاتت اگه به این معتقد باشے ایمانت قوے میشه نیاز به تحسین دیگران نداری 🌱 واسه همین میگݩ : بھترین ایمان اونیہ ڪه معتقد باشے هرجاهستے خدا هم هست . ❤️
شهید «مهدی باغیشنی»: چراغ راه ۲۰ خواهرانم! شما با حجاب خود مشت محکمی بر دهان ابرقدرت­‌ها بکوبید و بگوئید‌ «ای از خدا بی‌خبران! ما مانند حضرت زهرا (س) و حضرت زینب کبری (س) هستیم و هرگز از راهی که آنان رفته‌اند، برنمی‌گردیم و با تمام توان راه آن‌ها را ادامه می‌دهیم.» ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۰ به فاطمه گفتم که می آیم دنبالت که با هم به بیرون برویم جلوی درب خانه منتظرش ه
_فاطمه آقا مصطفی اگه دوستت نداشت نمیومد پیش علی التماس کنه که تو رو راضی کنه اون یه انتخاب اشتباهی کرد زندایی میگفت تا حالا ندیدم باهم مهربون باشن و محبت کنن مصطفی به الناز علاقه ای نداشت اینو تا الان باید فهمیده باشی تصمیم با خودته کسی تو رو مجبور نمی کنه ولی هر تصمیمی میگیری حواست باشه که پشیمون نشی فاطمه دیگر اشک نمی ریخت و در فکر فرو رفت من هم سکوت کردم تا با خود کنار بیاید در همان سکوت به خانه آقاجون رساندمش آنقدر فکرش درگیر بود که حتی خداحافظی هم نکرد اِی کاش تصمیم درستی بگیرد فردایش زنگ فاطمه زدم اما جواب نمی داد چند بار دیگر هم زنگ زدم جواب نداد به مادرجون زنگ زدم که گفت حال فاطمه بد شده است و به بیمارستان بردنش علی اکبر را خانه رضا نزد سمانه گذاشتم و به بیمارستان رفتم فاطمه را دیدم که به او سرم زدند و خوابیده است زنگ مصطفی زدم و به او گفتم که به بیمارستان بیاید و جوابش را بگیرد روی صندلی های بیمارستان کنار نرگس نشسته بودم که مصطفی را دیدم هراسان به سمت ما می آید به ما که رسید سراغ فاطمه را گرفت به سمت اتاقی که در آن فاطمه از دیشب بستری بود رفت نرگس گفت _مصطفی از کجا خبر دار شده؟ _لبخند ملیحی زدم نرگس با چهره خندان گفت _کار تو بوده؟ گفتم _باید تکلیفشون معلوم می شد بعد از نیم ساعت مصطفی با صورتی خندان از اتاق خارج شد نرگس به سمت پسر دایی اش رفت و من به اتاق فاطمه رفتم که با خوشحالی تعریف میکرد که چه حرف هایی زدند و چه قول هایی از او گرفته است بعد از چندی رضا و نرگس هم به اتاق آمدند رضا با حالت مسخره ای گفت _این وروجک هم عروس شد؟ من لب به اعتراض زدم ولی فاطمه از خجالت صورتش رنگ لبو شده بود خداروشکر که تکلیف این دو نفر هم معلوم شد.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۱ _فاطمه آقا مصطفی اگه دوستت نداشت نمیومد پیش علی التماس کنه که تو رو راضی کنه
مراسم بی سر صدایی گرفتند و بدون عروسی به خانه بخت رفتند امشب شام خانه ی فاطمه دعوت شده بودیم قرار شد که رضا و سمانه به دنبال من بیایند خانه فاطمه کمی از خانه ما دور بود و رانندگی با علی اکبر برایم کمی سخت بود با تک زنگی که سمانه زد به پایین رفتم بعد از سلام و احوال پرسی به سمت خانه فاطمه رفتیم اولین بار بود که به خانه او میرفتم بعد از چهل دقیقه به خانه شان رسیدیم بعد از سلام و احوال پرسی علی اکبر را بردم که عوض کنم کمی حالت تنها بودن به من دست داد شاید علی اکبر را بهانه کردم که کمی از جمعیت دور بشوم جای خالی علی اذیتم میکرد به اتاقی رفتم علی اکبر را روی زمین گذاشتم و گریستم با اینکه خانواده علی را مانند خانواده خودم میدانستم اما احساس غریبی میکردم هر روز به خودم می گویم تو باید صبور باشی و از یادگار علی مراقبت کنی هیچگاه از انتخابم پشیمان نشدم و نمی شوم زیرا می دانم علی من عاقبت بخیر شده است. بعد از چندی ما هم به جمع پیوستیم مادر جون و پدر جون و نرگس و همسرش هم رسیدند. علی اکبر را نزد مرد ها سپردم و من هم برای کمک به آشپزخانه رفتم سمانه که داشت بشقاب آماده میکرد زیر لب پرسید خوبی با تکان دادن سرم و لبخندی جوابش را دادم. موقع شام علی اکبر در آغوش مادربزرگش آرام خوابیده بود مادرِعلی با مهر خاصی او را نگاه میکرد فاطمه میگفت علی اکبر خیلی شبیه کودکی های علی است. مادرِعلی شکسته و ضعیف تر شده بود پدر هم همینطور بود سالیان سال هم که بگذرد دیگر نمی توانند مانند قبل باشند آخر پدر و مادرند!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۲ مراسم بی سر صدایی گرفتند و بدون عروسی به خانه بخت رفتند امشب شام خانه ی فاطمه
روز ها میگذشتند علی اکبر بزرگتر میشد و هرچه می گذشت به علی شبیه تر میشد زمانی که دلتنگ علی می شدم با نگاه کردن به علی اکبر دل تنگیم را از یاد می بردم. پسر آرامی بود اذیتم نمی کرد روزی خواب بودم که دستان کوچکی را روی صورتم حس کردم نگاهی به ساعت کردم که نشان می داد که تا چند دقیقه دیگر نماز صبحم قضا می شود. گونه اش را بوسیدم و گفتم _قربون پسرم برم که مامانش رو بیدار کرده نماز بخونه شیر قوطی اش را دادم تا مشغول شود و نمازم را خواندم. به پسرم که نگاه کردم آرام خوابیده بود و شیر قوطی کنارش افتاده بود. فردا صبح خودم و پسرم تصمیم گرفتیم به مزار علی بریم علی اکبرم را در آغوش گرفتم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم به قبر علی که رسیدیم. علی اکبر انگشتان کوچکش را به عکس علی اشاره کرد و ناگهان گفت بَ بَ شوکه شده بودم آنقدر از این کارش ذوق کردم و می بوسیدمش او هم خنده می کرد رو به مزار علی گفتم _می بینی علی آقا پسرت برای اولین بار که صحبت کرد معلومه که خیلی دوستت داره حقم داره علی اکبر را روی سنگ قبرش گذاشتم و گلهایی که خریده بودم را روی قبرش گذاشتم. نشسته بودیم خانومی که تقریبا هم سن مادرم بود به سمت ما اومد. و با لبخندی که بر لب داشت شیرینی تعارف کرد و گفت _امروز تولد پسرمه و بعد با محبت به علی اکبر نگاه کرد و دستی بر سرش کشید و گفت _ماشاالله خدا حفظش کنه فرزند همین شهیده؟ _بله علی اکبر او را بوسید و یک شیرینی دستش داد و بعد از چندی او هم رفت علی اکبر که از برخورد این خانوم ذوق کرده بود میخندید و به آن خانوم اشاره میکرد بعد از نیم ساعت برگشتیم علی اکبر خوابش می آمد. در بغلم بود رو به او گفتم _بریم خونه عمه فاطمه؟ او فقط کلمات نا مفهومی میگفت که متوجه نمی شدم زنگ فاطمه زدم و به او گفتم که به آنجا می آییم آقا مصطفی صبح های زود به محل کارش می رود و بعد از مغرب به خانه بر می گردد.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۳ روز ها میگذشتند علی اکبر بزرگتر میشد و هرچه می گذشت به علی شبیه تر میشد زمان
بدون علی بودن سخت بود اما علی اکبرم را داشتم امسال شانزده ساله میشود. پسرم را مستقل تربیت کردم تا بتواند از پس خودش بر آید. مدرک دکتری را گرفتم و در همان دانشگاه تدریس می کنم بعضی از روزها که دیر به خانه می روم علی اکبر با آنکه از مدرسه آمده و خسته است غذای حاضری درست میکند گاهی که به خانه می روم غذا آماده روی میز است. بیشتر از سنش می فهمد و بزرگتر ها روی او حساب دیگری باز کرده اند امشب می خواستیم به خانه پدرجون برویم. آماده شده بودم و روبه روی آینه چادرم را روی سرم تنظیم می کردم که علی اکبر آمد و بعد با اخم نگاهم کرد. سوالی نگاهش کردم کردم که گفت _مامان این چیه پوشیدی با تعجب نگاهی به خودم انداختم و گفتم _مگه چه مشکلی داره؟ _روسریت چرا رنگش تیره هست؟ _خب به لباسم میاد _مامان یادت نیست دکتر مامان جون گفت که محیط اطرافش باید روحیه بخش باشه بعد از این حرفش برگشت و با روسری دیگه ای آمد. من که از این کار هایش تعجب کردم بودم روسری را از دستش گرفتم _نگاه کن مامان این یکی بیشتر از اون به لباست میاد. راست هم میگفت بعد از چندی سوار ماشین شدیم و به خانه پدرجون حرکت کردیم. به همراه خانمها ظرف های شام را می شستیم و آشپزخانه را مرتب می کردیم که پدرجون صدایم زد. در حالی که دستانم را با لباسم خشک میکردم به سمت پذیرایی رفتم _جانم باباجون نگاهی به مادرجون کردم که آرام اشک می ریخت نگران شدم. و با نگرانی و هولی گفتم _اتفاقی افتاده؟ پدرجون به مبل اشاره کرد و گفتم _نه بابا جون بیا بشین نگاهی به رضا انداختم که چهره درهمی داشت. بچه ها در اتاق بازی می کردند و خداروشکر شاهد این صحنه نبودند منتظر به پدرجون نگاه کردم و انتظار سخنی از او را می کشیدم. که با حرفی که زد قلبم مچاله شد.