فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در لحظات استجابت دعا
براے فرج مولاے غریبمون دعا ڪنیم
🌸⃟اًّلًّلًّهًّمًّ عًّجًّلًّ لًّوًّلًّیًّکًّ اًّلًّفًّرًّجًّ
🌸⃟اًّلًّلًّهًّمًّ عًّجًّلًّ لًّوًّلًّیًّکًّ اًّلًّفًّرًّجًّ
🌸⃟اًّلًّلًّهًّمًّ عًّجًّلًّ لًّوًّلًّیًّکًّ اًّلًّفًّرًّجًّ
💚دعابرای بیماران فراموش نشود پس بگو
💙أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء
💚أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء
💙أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء
💚أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء
💙أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء
💚اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمّد وَعَجِّل فَرَجَهُم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_نماز
🎥 بعضیها میگویند ما نماز نمیخوانیم اما همیشه به یاد خداوند هستیم.
🔹 پاسخ شنیدنی حجت الاسلام عالی به این دسته از افراد
🍃مـُــــراقبت بِہ،
نمـــــاز دَر أوّل وَقت✨،
مُشڪل قیـــــآمت رٰا ؛
حَل خـــــٰواهد ڪَرد..!
#آیت_الله_کشمیری
#نماز_اول_وقت
یک عمر دنبال رفیق گشتم ,اما هیچ .....
تا اینکه دیشب در « جوشن کبیر » پیدایش کردم.....
" یا رفیقَ مَن لا رفیقَ لَه "
و اینجا بود که تازه فهمیدم . . . .یه رفــــــــیق
دارم ; ...
" اسمش خــــــــداست "
#تفکر
45.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل مادر رو نشکونید💔
دکتر عزیزی
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
یِـهومِـیومَدمِیگُفت:
«چِراشُمـٰاهـٰابِیڪٰارِیـد؟!»🤔
مِیگُفتِـیم:
«حـٰاجۍ! نِمیبِـینۍاَسلَحہِدَستِمونِہ؟!
مِیگُفـت:
«نَہ..بِیڪٰارنَبـٰاش!☺️
زَبونِتبِہذِڪرِخُدابِچرخہِپِسَر(:🫰
هَمینطورکِہنِشَستِۍهَرڪٰارےکِہمِیڪُنِے ذِڪـرهَمبِـگو-!🍀
#سرداردلھاٰ🌷
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۰ بعد از آن خواستگاری دیگر پدر جون درباره این موضوع صحبتی نکرد. علی اکبر دیگر ب
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۱
شیرینی مورد علاقه ی سارا را که برایش گرفته بودم در دستم جا به جا کردم و در خانه شان را به صدا در آوردم
در را که باز کرد لبخند زیبایی هم به لب داشت.
سارا سه تا فرزند داشت دو پسر و یه دختر که کوچکترین فرزندش بود
نازنین زهرا امسال به کلاس سوم می رفت محمد طاها دوسال از علی اکبر کوچکتر بود و محمد رضا که سال دوم راهنمایی بود.
_سلام عزیزم خوش اومدی چه عجب بالاخره ما شما رو دیدیم
_سلام ممنون بذار بیام تو بعد گله کن
بعد نگاهی به دستم کرد و گفت
_وای آخ جون از این شیرینی ها
_نوچ نوچ با سه تا بچه ها هنوز بزرگ نشدی
بعد از اینکه نشستیم نگاهی به دور و برم کردم و گفتم
_بچه ها کجان؟
در حالی که چای می ریخت گفت
_یه چند روزی فرستادیمشون شیراز پیش مامانبزرگشون
پدر سارا چند سالی می شد که فوت کرده بود و مادرش تنها زندگی می کرد
_چه حیف خیلی دلم براشون تنگ شده بود دلم میخواست ببینمشون
یک فنجان چای برایم گذاشت و شیرینی هایی که خریده بودم را به آشپزخانه برد و بعد از چندی به همراه میوه همان شیرینی ها در ظرفی به پذیرایی آمد.
_بچه ها دلتنگش بودن جواد هم با یه اتوبوس فرستادشون شیراز
_خیلیم عالی
بعد از کلی صحبت کردن با سارا دیگه هوا تاریک شده بود و قصد رفتن کردم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۱ شیرینی مورد علاقه ی سارا را که برایش گرفته بودم در دستم جا به جا کردم و در خا
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۲
چهار ماه از نبودن علی اکبر می گذشت دیگر طاغت دوری از علی اکبر را نداشتم در آشپزخانه خودم را مشغول کرده بودم ساعت تدریسم در دانشگاه را بیشتر کرده بودم ولی با این حال باز هم در تنهایی در فکر فرو می رفتم آنقدر درگیر بودم که حواسم نبود. صدای آیفون بلند شده است و به در زده می شود با چادر را روی سرم گذاشتم و بدون نگاه کردن به چشمک در خانه را باز کردم و با دیدن مردی که رو به رویم ایستاده بود اشک در چشمانم جوشید و بعد از چند دقیقه خودم را در آغوشش انداختم.
گریه امانم نمی داد که علی اکبر گفت
_مامان آروم باش تروخدا حالت بد میشه
بعد از چند دقیقه که آرام شده بودم بالاخره راه را برایش باز کردم تا وارد خانه شود.
شربت پرتغال خنکی که درست کرده بودم را برایش آوردم
_تو کی اینقد ریش در آوردی پسر چهارماه نبودی ها
حالت جدی به خودش گرفت و دو بار روی پایم زد و گفت
_روزگاره دیگه چه کنیم
یه پس گردنی بهش زدم
_ادای این مردایی که امروزش بدتر از دیروزشون بوده رو در نیار برام بچه
با خنده دستی به پس گردنش کشید و گفت
_مامان چیکار میکردی این چند وقتی که نبودم رفتی بدنسازی؟دستت سنگین شده
_تو که بزرگتر میشی خدا هم دست منو سنگین می کنه وگرنه که نمیتونم از پس تو بر بیام.
با خنده دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت
_خدا به دادم برسه
پرتغالی برایش پوست کندم و یک پرش را برایش دادم
_خب تعریف کن چه می کردین اونجا فرمانده تون چه جور آدمی بود
همانطور که پرتغالش را میخورد با اشتیاق برایم تعریف کرد
_مامان فرمانده خیلی مرد خوب و مهربونی بود مامان میدونی که چقدر من فوبیای ارتفاع دارم پستمم دیدبانی بالای برجک بود روزای اول اینقدر حالت تهوع داشتم ولی بعد برام عادی شد.
با خنده گفتم
_خوبه دیگه به ترست هم غلبه کردی یادته رفتیم شهربازی سوار چرخ و فلک شدیم پیاده که شدیم اینقدر حالت بد شد که بردیمت بیمارستان بستری شدی.
با زنده کردن خاطرات هر دو خنده ای کردیم.
به مادرجون زنگ زدم و گفتم که شب میایم اونجا آنقدر خوشحال شدند. وقتی شنیدند که علی اکبر برگشته که اصرار هر چه زودتر بیاید.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۲ چهار ماه از نبودن علی اکبر می گذشت دیگر طاغت دوری از علی اکبر را نداشتم در آش
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۳
علی اکبر سرباز سپاه بود هر ماه می آمد به ما سر میزد یک ماه دیگر تا تمام شدن خدمتش مانده بود.
به بازار رفته بودم و مشغول خرید کردن برای خانه بودم زیرا علی اکبر فردا به خانه می آمد.
قصد داشتم شیرینی جدیدی که دستور پختش را از یکی از شاگردانم گرفته بودم درست کنم.
مواد مورد نیازش را از یک لوازم قنادی خریدم تا امشب درست کنم.
بلافاصله بعد از اینکه به خانه رسیدم لباس هایم را عوض کردم به آشپزخانه رفتم و مشغول درست کردن شیرینی شدم.
در طی درست کردنش مدام به شاگردم زنگ میزدم و از او سوال میکردم اسمش تینا بود یکسالی می شد که ازدواج کرده بود.
بعد از چند ساعت شیرینی ام درست شد عکسش را برای تینا فرستادم تشکر کردم بابت کمکش
آنقدر خسته بودم که همانجا در پذیرایی روی مبل خوابم برد.
صبح که بیدار شدم پتویی رویم گرفته شده بود.
آخرین بار یادم می آید که پتویی نداشتم ذهنم جرقه زد که علی اکبر آمده
به اتاقش رفتم که دیدم خوابیده است
ساعت ده را نشان میداد صبحانه را آماده کردم و صدایش زدم انگار که در راه نخوابیده بود زیرا آنقدر خسته بود که تکانی نمی خورد گذاشتم که بیشتر استراحت کند.
خودم هم صبحانه خوردم و مشغول پختن غذا شدم همیشه قبل از شروع آشپزی غذا را نذر یکی از معصومین می کردم امروز نذر امام زمان کردم
همانطور که مشغول آشپزی بودم زیر لب مداحی میخواندم که متوجه نگاه کسی شدم
سریع برگشتم که با نگاه خندان علی اکبر مواجه شدم
_سلام علیکم بر مادر خودم
_سلام بر پسر گلم
کی اومدی؟
_دیشب ساعت دو سه بود فکر کنم غذا آمادست؟روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد
_آره عزیزم برو دست و صورتتو بشو تا برات غذا رو بکشم.
_دست مادر زحمت کشم دردنکنه
و بعدش نزدیکم شد و خیلی غیر منتظره دستم را بوسید و سریع رفت.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۳ علی اکبر سرباز سپاه بود هر ماه می آمد به ما سر میزد یک ماه دیگر تا تمام شدن خ
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۴
تا چند دقیقه به دستی که بوسیده بود خیره شدم و لبخندی دلنشین روی صورتم شکل گرفت.
برایش غذا کشیدم چند قاشق که خورد در فکر رفت.
_پسرم مگه گرسنه نبودی؟
و به غذایش اشاره کردم و گفتم
_بخور سرد میشه
نگاهم کرد و گفت
_مامان من یه تصمیمی گرفتم.
من هم دست از غذا خوردن کشیدم و منتظر ادامه حرفش شدم.
_مامان من میخوام تو سپاه بمونم یعنی سربازیم هم که تموم شد میخوام تو سپاه بمونم!
با تعجب گفتم
_مگه نمی خواستی بری دانشگاه مگه همیشه نمی گفتی میخوام مهندس بشم.
_چرا مامان ولی حس میکنم تو سپاه باشم بهتره
لبخندی روی صورتم شکل گرفت
_هر جور خودت دوست داری چی بهتر از این که تو سپاه باشی
و بعد مستقیم نگاهش کردم و گفتم
_علی اکبر من بهت افتخار می کنم!
و او هم لبخندی روی صورتش شکل گرفت.
_مامان اگه بدونی چقدر استرس داشتم که قبول نکنی!
قاشقی خورش روی برنجش ریختم و گفتم
_من خیلی سپاه رو دوست دارم چی بهتر اینکه پسرم سپاهی باشه!
و به غذایش اشاره کردم و گفتم
_حالا غذاتو بخور جون داشته باشه
خنده ای کرد و گفت
_مامان عاشقتم
و مشغول خوردن غذایش شد.
من هم خنده ای کردم و گفتم
_ما بیشتر!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۴ تا چند دقیقه به دستی که بوسیده بود خیره شدم و لبخندی دلنشین روی صورتم شکل گرف
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۵
روز ها می گذشت گاهی از تنهایی گریه ام می گرفت گاهی از خوشحالی اشک از چشمانم سرازیر می شد.
علی اکبر چند سالی می شد که لباس سبز سپاه را برش می کرد روز اول که با لباس سبز سپاه دیدمش شب را از خوشحالی فقط گریه می کردم.
گاهی ماموریت های چند ماهه می رود و چند ماه من او را نمی بینم.ولی چه میشه کرد دنیا به من یاد داد که صبوری کنم.
یک روز که در دانشگاه مشغول تدریس بودم صفحه گوشی ام روشن شد و می لرزید زیرا همیشه در کلاس بی صدایش می کردم بدون اینکه ببینم چه کسی تماس گرفته است گوشی را در کیفم گذاشتم و ادامه تدریسم را ادامه دادم بعد از نیم ساعت کلاسم تمام شد.
به سمت در که می رفتم شاگردانم هم به دنبالم آمدند تا سوالاتشان را جواب بدهم.
نازنین یکی از شاگردانم بود که حجاب خوبی نداشت او هم با من می خواست از دانشگاه خارج شود با هم هم قدم بودیم و او سوالاتش را می پرسید و من هم جواب می دادم که علی اکبر را با لباس سپاهی اش رو به رویم دیدم.
لبخندی به رویش زدم.
_سلام پسرم اینجا چی کار میکنی؟
او هم جواب لبخندم را داد و گفت
_اومدم دنبالت بریم خونه آقاجون
اصلا نازنین را از یاد بردم که کنارم ایستاده بود
نگاهی به او کردم. دختر سفید پوستی بود ولی حالا صورتش قرمز شده بود.
فکر کنم خجالت کشیده بود.
لبخندی به رویش زدم و گفتم
_نازنین جان ایشون پسرم هستن
و نگاهی به علی اکبر کردم و دیدم که او هم معذب است گفتم
_خانم رهنورد یکی از بهترین شاگرد های من هست
هر دو هم زمان به هم گفتند _خوشبختم!
لبخندی بهشان زدم.
و پس از خداحافظی از نازنین به سمت ماشین رفتیم.
و هنگام سوار شدن گفتم
_میگم خب شب می رفتیم خونه آقاجون که تو هم لباست رو عوض می کردی.
نگاهش کردم که در فکر رفته بود.
_علی اکبر!
اینبار بلندتر صدایش زدم که گیج نگاهم کرد.
که با تعجب حرفم را تکرار کردم که گفت
_گفتن یه مهمان میخواد براشون بیاد ما باید زودتر بریم تا بریم خونه دیر میشه.
_آهان
به صورتش دقیق شدم ولی پس از چند دقیقه چیزی توانستم درونش کشف کنم و بی خیالش شدم.