فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪـاش دَر صَحرای مَحـشَر
وَقتی خُدا بپُرسد
کنیزان حضرت زینب س روزِگآرَتان را چِگونه گُذَراندید
مَهدی فآطِمه بَرخیزَد وبگویَد
مُنتَظِر مَن بود ند😊
اللهمعجللولیڪالفرج🤲
🌱🦢
+به حسین بواس گفتن:
_حسین!
تو ڪه پاســــــدار نیستی
نمیترسے بعد از شهادتـــــــت، فراموش بشے؟!
+میگفت :ما ڪارگر انقلابیم
و به شوخے میگفت اگر شهید شدم بزنید ڪارگر شهید حسین بواس
💐شهید حسین بواس
💐تاریخ ولادت : ۲۹ دی ۱۳۶۰
💐تاریخ شهادت : ۲۱ فروردین ۱۳۹۵
💐محل شهادت : خانطومان سوریه
💐مزار : گلزار شهدای چالوس
سالروزولادت..🌿🌸🌺🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگران نباشید...
«إِنَّ الْأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّهِ»
سررشتهی همهی کارها به دست خداست.
با خیالِ راحت بسپار به خودش ...👌
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
Rasme-Adab.mp3
12.92M
کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود
وفات دخت حیدر کرار و تبیین گر واقعه عاشورا
حضرت زینب کبری سلام الله علیها تسلیت و تعزیت باد. 🥀🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود
وفات دخت حیدر کرار و تبیین گر واقعه عاشورا
حضرت زینب کبری سلام الله علیها تسلیت و تعزیت باد. 🥀🖤
#مداح_محمود_کریمی
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود
وفات دخت حیدر کرار و تبیین گر واقعه عاشورا
حضرت زینب کبری سلام الله علیها تسلیت و تعزیت باد. 🥀🖤
#مداح_علی_رزاقی
ما برای وقت تلف کردن، آفریده نشدیم 🍃
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#بدون_تو_هرگز #قسمت_دهم : دستپخت معرکه 🍃چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحت
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_یازدهم : فرزند کوچک من
🍃هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ...
🍃علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ...
🍃9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...
🍃مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ...
و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ...
💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی
✍ ادامه دارد ....
╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮
🌻🕊
╰┅──┅❅❁❅┅──┅╯