بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست و پنجم پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست و ششم
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک
کنم. قول می دهم خانة خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا
صبح گریه کرد، احساس و علاقة مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفة من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم. به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشة پردة اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.(پایان فصل هفتم)
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
#حدیث_عشق
💠بهترین ارثی که پدران برای فرزندان باقی میگذارند.....
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
1_1051892215.mp3
2.58M
🏴 #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
♨️روایتی جانسوز از قبرستان بقیع
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #دارستانی
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴
🖤ای غریب آقا
بی عبا بردنشو میبینی ای غریب آقا
رو زمین خوردنش میبینی
{اللهم عجل لولیک الفرج}
🎤آقای حجت محبی
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
1_1026578508.mp3
11.76M
#ارتباط_موفق ۴
🌤کسانی در ارتباط، موفقند،
و جذب بیشتری از مهر دیگران دارند که؛
در کرامت و بخشندگی، جلوتر از دیگرانند.
البته انسان به این کرامت نمیرسد مگر آنکه .....
#استاد_شجاعی 🎤
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
💠حکایت پند آموز برتری هنر بر ثروت
🍃حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد:👇
عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است
يا دزد همه آن را ببرد
يا صاحب پول اندك اندك آن را بخورد
ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.
#تفکر
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
#حدیث_عشق
❣خوش اخلاقى در سه چيز است:
💙دورى كردن از حرام
💙طلب حلال
💙و فراهم آوردن آسايش براى خانواده
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
جلسه سیزدهم آموزشی 👆👆 مبحث🔊 #اصول_تزکیه [ضرورت احساس ناآرامی برای تغییر وضع موجود] 🔅🌷🕊🌷🕊🌸 #استاد
یادآوری جلسه سیزدهم آموزشی 👆👆
مبحث🔊
#اصول_تزکیه
[ضرورت احساس ناآرامی برای تغییر وضع موجود]
🔅🌷🕊🌷🕊🌸
#استاد_پناهیان
#دین_نوعی_برنامه_برای_شکوفایی
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
سلام روز تک تک شما بخیر اوقات به کامتان ☺️ دلتون شاد و پر از آرامش 🌹 *تعدادی از دوستان درخواست
سلام
صبحتون مملو از الطاف الهی👌
آرامش حقیقی 👌
لبخند همیشگی 👌
وجودی نورانی👌
الحمدالله گروه دوم ختم قرآن روزانه یک صفحه هم تکمیل شد
خدایا شکرت🤲
انشاءالله قرآن خوانی این گروه از اول تیر آغاز میشه تا تاریخ جزها و روزها یکی باشه 😊
ثبتنام برای گروه سوم
یا علی ....
ای دی برای هماهنگی 👇
@yaMahdizahra
مورد توجه بزرگوارانی که این میام رو نخوندن 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض سلام و ادب دوباره خدمت شما همراهان گرامی✋
دوستان نظر لطف دارن و تقاضا کردن که چله زیارت عاشورا بگیریم 👌
ما هم تصمیم گرفتیم که امیدی خدا ثبت نام دوستانی که مشتاق در چله زیارت عاشورا هستن رو بنویسیم و از اول ذی القعده (۲۲خرداد)شروع کنیم که امیدی خدا ختم چله در روز عید قربان باشه
حالا بزرگوارانی که تمایل دارن یا علی ....
آیدی برای هماهنگی 👇
@yaMahdizahra
🍃🍃🌺🌺🍃🍃🌸🌸
📣 📣
لیست بزرگوارانی که تا حالا در طرح چله زیارت عاشورا شرکت کردن 👇👇
🌹خانم مریم سلگی
🌹خانم عزیزی
🌹خانم هستی
🌹خانم سمیه نوری
🌹خانم آسیه
🌹خانم فاطمه سلگی
🌹خانم اخایر
🌹خانم زهرا سلگی
🌹خانم دهقانی
🌹خانم الماسی
🌹خانم معصومه کارپرداز
🌹خانم حسینی
🌹خانم زهرا سلگی
🌹خانم فهیمه
🌹خانم رجبی
🌹خانم معصومه سیاوشی
🌹خانم رحمتی
🌹خانم عزت
🌹خانم سلطانی
🌹خانم نسرین
🌹خانم الهه سادات آقایی
🌹خانم زینب سلگی
🌹خانم مریم آقایی
🌹خانم شکوفه سلگی
🌹خانم زهرا کورانی راد
🌹خانم محمدی فرد
🌹خانم عصمت
🌹خانم محیا سادات
🌹خانم سیده فاطمه مرتضوی
🌹خانم معیری
🌹خانم طاهره مرادی
🌹خانم هاجر سیاوشی
🌹خانم سمانه قاسمی
🌹خانم ممیوند
🌹خانم عزیزی
🌹خانم وجدی
🌹خانم نرگس
🌹خانم نور الهی
🌹خانم سیده شیوا حسینی
🌹خانم آذر کرمی
🌹خانم بخشی
🌹خانم خرسندی
🌹خانم زهرا فراهانی
🌹خانم مریم قاسمی
🌹خانم بهزادیان
🌹خانم فاطمه محمودی
🌹خانم فاطمه حسینی تبار
🌹خانم ترکاشوند
🌹خانم مسلمی
🌹خانم عصمت یاری
🌹خانم اعظم ربیعی
🌹مرحومه پریدخت بابا خانی
🌹کاربرMohammad
🌹کاربرm.n
🌹کاربرjaafaran
🌹کاربر امیرعلی
🌹خانم طالبی
🌹کاربر ثمین و ثنا
🌹کاربر مرصع
🌹کاربر فاطمه بیگی
🌹کاربرVA
🌹کاربر زینب
🌹خانم اسماعیل زاده
🌹کاربر ای بی خبر
🌹خانم عسگری
🌹 خانم فخارزاده
🌹کاربر اس وی
🌹کاربر مهلا:آرام و صبور
🌹خانم هانیه سادات حسینی یمین
🌹کاربر شهلا
🌹خانم نرگس لک
🌹کاربرKOWSAR
🌹 کاربر یا صاحب الزمان (عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اگه واقعا فرقی نمیکنه کی رئیس جمهور باشه، حاضری 4سال دیگه روحانی رئیس جمهور باشه؟!
#انتخابات_1400
#تفکر_اگاهی_انتخاب_درست
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست و ششم اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست و هفتم
فصل هشتم
زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد.
چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقة زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می
کردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.»
صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانة خواهرت،هم شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.»
موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.»
صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!»
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.»
کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.»
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم.
صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد.
پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریة دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند. از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریة دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.»
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
#حدیث_عشق
🍃امیرالمومنین علیه السلام:
🌸بر بخشش دیگران پشیمان نباش
و از کیفر کردن شادی نکن...
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14