eitaa logo
بهشت خانواده💞
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
816 ویدیو
85 فایل
💞بسم الله الرحمن الرحیم💐 💥 با این کانال خونواده خودتون رو وارد بهشت کنید.💞 @beheshtekhanevadeh14 ارتباط با مدیر کانال: نظرات و پیشنهادات @Hassanvand1392 کانال مشاوران تنها مسیر آرامش @MoshaverTM
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ندارم آروم که اربعین شد خبر داری که عاشقت خونه نشین شد😭 به دل می گفتم میریم زیارت یه دلخوشی داشتیم و بس آخرش این شد😭 نگو که مهمون نمی‌خوای مهربون آقا نگو که بد زائرایی بودیم برات ما😭 خودت بگو بغضمونو کجا بباریم‌ خودت بگو چیکار کنیم با دل شیدا😭 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام حسین علیه السلام: يَكْمُلُ الْعَقْلُ إِلَّا بِاتِّبَاعِ الْحَق‏🌷 عقل انسان کامل نمی شود مگر با پیروی از حق. (بحارالانوار، ج75، ص127)🌷 گفتند حسین مظهر عز و جلال دارد سخنی جمیل و دارای جمال فرمود که تا پیروی از حق نکنید هرگز نرسد عقل به سر حد کمال
سلام و ادب و عرض تسلیت اربعین سرور و سالار شهیدان و آزادگان جهان حسین ابن علی ابن ابیطالب ارواحنافداه. پوزش بخاطر غیبتی چندین ماهه ان شاءالله از امروز در خدمتون هستیم🌷🔅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتاد چهارم گفت: «خدا کند امام زمان(عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو بر
و پنجم چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمی آمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین. دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد می زدیم: «بچه ها! دست ها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.» خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی زدند. اما سمیه گریه می کرد. در همان لحظات اول، صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند. با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه می میریم. یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم. دود اتاق را برداشته بود. شیشه ها خرد شده بود، اما چسب هایی که روی شیشه ها بود، نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لا به لای چسب ها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون می آمد. یکی از خانم ها گفت: «بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.» بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِ مان را می دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم ها گفت: «چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاج آقای ما خانه بود، گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد، توی خانه نمانید. بروید توی دره های اطراف.» بعد از خانه های سازمانی سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی، از آنجا عبور می کردیم؛ اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار و چاله چوله ها سخت بود. بچه ها راه نمی آمدند. نق می زدند و بهانه می گرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانة خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم. هواپیماها آن قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم ما را می دیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانم ها ترسیده بود. می گفت: «اگر خلبان ها ما را ببینند، همین جا فرود می آیند و ما را اسیر می کنند.» هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما نمی تواند فرود بیاید، قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی می کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول کن نبودند. تقریباً هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند و پادگان را بمباران می کردند. دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند. بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار می کردیم. بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: «این طوری نمی شود. هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان. من می روم چیزی می آورم، بخوریم.» دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: «ما هم با تو می آییم.» می دانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند. با رفتن خانم ها دلهرة عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند. هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛ تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند. می دویدند و زیگزاکی می آمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد. هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می شد. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت. 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👇ادامه بحث کنترل ذهن درمسیرتقرب👇 سه شنبه ها🌷
برای 2 🔵 گفتیم که کنترل ذهن یه عملیات بسیار مهم در زندگی انسان هست. موضوعی که وجود داره اینه که معمولا کنترل ذهن آسون تر از کنترل دل هست. 🔶 آدم به این راحتیا نمیتونه دل خودش رو کنترل کنه! مثلا نمیتونه به دلش بگه زود باش به فلان چیز علاقمند شو! یا بگه زود باش بترس از خدا! ⭕️ یا مثلا آدم اگه به دلش بگه نترس از سختی ها و رنج ها! میگه تو بگو ولی من میترسم!!! 🔶 معمولا سفارشاتی که برای دل انسان وجود داره، عمدتا منظورشون انسان هست. چون آدم میتونه ذهن خودش رو کنترل کنه ✔️ شما میتونی خودت رو کنترل کنی که به چی فکر کنی و به چی فکر نکنی و کدوم موضوع رو بهش توجه کنی یا توجه نکنی. ✅ و جالبه که اگه انسان بخواد خودش رو کنترل کنه که یه کاری رو انجام نده، حتما باید اول خودش رو کنترل کنه که به اون چیز حتی فکر هم نکنه.👌 🔶 ذهن هر جا رفت دل هم به دنبالش میره و آدم دیگه نمیتونه دلش رو کنترل کنه. ⭕️ ریشه خیلی از روابط حرام هم همین موضوع هست. کسی که کلا فکرش توی پیدا کردن دوست جنس مخالف باشه، به این کار علاقه پیدا میکنه و وقتی سراغ این کار رفت دیگه نمیتونه دست از این کار برداره. ✔️ برای همین آدم باید تمرین کنه که ذهنش رو کنترل کنه تا بعدا به علاقه ها و رفتارهای منفی کشیده نشه. ⭕️ در جامعه ما مسائلی هست که کاملا ضد کنترل ذهنه. 1- اوقات فراغت در جوامع شهری افزایش پیدا کرده. 2- ابزار سرگرمی (شیره مالیدن سر آدم ها) زیاد شده. قدیم که انقدر ابزار بازی و سرگرمی نبود. الان میبینی طرف توی موبایلش هزار جور بازی داره! 📲🕹 کلی اخبار و مطالب سرگرم کننده توی شبکه های اجتماعی وجود داره. انواع نرم افزار ها و... میگه بیا تا یه چیز جالب بهت نشون بدم! - چیه میخوای ذهن منو مشغول کنی؟! من چرا باید به اون چیزی که تو میگی فکر کنم؟😒 تو میخوای اراده منو از بین ببری؟😒 - نه یه چیز جالبه! حرام که نیست!🤓 - خب باشه. مگه من گفتم حرامه؟! همین که سر من رو به یه موضوعی بند میکنه که لازم نیست در موردش فکر کنم پس من نمیخوامش.😒 اگه قرار باشه به هر چیز جالبی توجه کنم ذهن من میشه... آقا من اصلا نمیخوام به چیز جالب نگاه کنم! باید کیو ببینم؟ ⭕️ رسانه ها کارشون اینه که هر لحظه توجه آدم رو جلب کنن. حتی خیلی وقتا اعضای خانواده و آشنایان مدام باعث مشغول شدن ذهن انسان میشن. ⭕️ میشینن دور هم و هی برای هم چیزای جالب بلوتوث میکنن! یا طرف توی ده تا گروه عضو میشه و هی همدیگه رو توی گروه ها تشویق میکنن تا هر کی هرچی میتونه چیزای جالب بذاره! اونایی که مذهبی نیستن توی گروه پیامای مزخرف و مثلا جالب طنز و مستهجن میفرستن اونایی هم که مذهبی هستن پیامای مذهبی مختلف رو از چپ و راست میفرستن برای همدیگه! تازه همدیگه رو هم تشویق میکنن تا ببینن کی میتونه چیز جالب تری گیر بیاره!❌ ⭕️ صبر کن ببینم مگه من احمقم که هی ذهن بسیار با ارزش من رو به تفکر در مورد مسائل مختلف وادار میکنی؟😒 مگه تو منو حیوون فرض کردی؟ چرا هر لحظه توجه منو به یه چیز جالبی جلب میکنی؟ تو میدونی که اگه من هر لجظه دنبال یه چیز جالب باشم ذهنم بی اراده میشه؟ اجازه ندیم هر کی از راه رسید ذهن ما رو به خودش جلب کنه. خیلی باید برای ذهن خودمون احترام قائل باشیم. حتما برای کنترل ذهن، برنامه ریزی و تمرین کنیم.... 🔵 مثلا تا میاد توی ماشین میشینه رادیو رو روشن میکنه! ⭕️ صبر کن عزیزم. الان این میخواد توجه تو رو به چی جلب کنه؟ آیا از تو گرفت؟😒 اگه کسی دست ببره توی جیب شما به عنوان باهاش برخورد قانونی میکنی. حالا این رسانه دست برد توی و ذهن شما که خیییلی مهم تر از جیب شما اینجا چرا چیزی نمیگی؟ ⭕️ اصلا کاری ندارم به اینکه آیا به چیز خوبی جلب میکنه ذهنت رو یا به چیز بد؛ همین که آدم هر لجظه ذهنش به چیزای مختلفی جلب بشه خییلی خطرناکه. 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💯 🥰 💥 مهم نیست که چند وقت از شما می‌گذرد، و به هم گذاشتن هرگز ضد هم نیستند‼️👏 🔹 در گفتگوهای خود از کلماتی مانند: لطفاً، متشکرم، متأسفم، ببخشید و ... استفاده کنید.🙏 🔹 در رفتارهای خود، احترام به همسرتان مشهود باشد.👀 🔹 طرز و شما نشان می‌دهد چقدر برای همسرتان قائل هستید و به او احترام می‌گذارید.😚 🔹 نتیجه و احترام به یکدیگر، افزایش و صفات خوب و کمرنگ شدن صفات رذیله در انسان است.☺️ 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#سبک_زندگی ادامه درس چهل و سوم 💐🙏 🔺شما مجبوری الان تکلیف انقلابی و شرعیته که خریدهاتو با یک اپلیک
درس چهل و چهارم 💐🙏 🔴چاره شمایی🔴 امام حسین علیه السلام اگر پول نداشت خودشو بچه هاش تو راه از گرسنگی شهید شده بودن دیگه به این حماسه نمی رسید ‼️‼️ما نباید اجازه بدیم کسی از قبل ما که دین نداره پولدار بشه ‼️‼️‼️ بعضی از کارخونه های روغن فروشی تو ایران هست که شنیدم سهامش بخشیش مال ایناییه که بمب باران میکنن یمن رو... 🔸ما می توانیم تصمیم بگیریم آن کارخانه هارو تعطیل کنیم نیاز به دولت و قوه قضاییه و قوه نظامی هم نداریم ◀️فقط به شرطی که« مااا»»بشویم▶️ موقع خرید نگیم ولمون کن بابا بردار بریم ‼️ای بی تقوا 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
ادامه درس چهل و چهارم 💐🙏 می فرماید: 💫يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ💫 ▫️ای مومنین مقاومت کنید تک تک ▫️حالا باهم مقاومت کنید ▫️حالا هم افزایی کنید ▫️تقوا داشته باشید ▫️هم افزایی کنید ▫️باهم خرید کنید بی تقوایی نکنید این آیه قرآن بود نه سلیقه ی من ! از تو جیبم درنیاوردم هااا!!!! 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتاد و پنجم چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن
و ششم دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد، صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم «اَمّن یجیب» گرفته بود. نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود؛ با چهره ای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند. چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «همدان.» کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند. گفتم: «وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه ها را بیاورم.» نشست پشت فرمان و گفت: «اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.» همان طور که سوار ماشین می شدم، گفتم: «اقلاً بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم...» معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.» در ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟!» همان طور که تندتند دنده ها را عوض می کرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: «اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند، به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛ اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم. شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟» او داشت به روبه رو، به جادة تاریک نگاه می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.» دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.» برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!» گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟» توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود، گفت: «نمی شود، نه. ماشین ها کوچک اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند؛ وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست، باید خودم ببرمتان.» بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مجروح ها و شهدا چی؟!» جوابی نداد. گفتم: «کاش رانندگی بلد بودم.» دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: «به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح برمی گردم.» چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهرة آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا! فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. 💞 @beheshtekhanevadeh14