🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🏕⛰📹فیلم از ژئوپارک روستای دومولی؛ شهرستان گرمی ؛ استانِاردبیل.
🍃🏕⛰روستای زیبای دومولی جزو بخش انگوت شهرستان گرمی هستش و در ۱۷۰کیلومتری شمال شهراردبیل قرار داره.
🍃🏕⛰این منطقه و روستای کمتر شناخته شده یکی از زیباترین پارکهای طبیعی شمالغرب ایرانه که سهم بسزایی در پرورش دامهای سبک و سنگین رو داره .
🍃🏕⛰وجود چشمه ها و آبشارهای زیبا و سبزه زارهای بکر کوهستانی؛ این منطقه رو به یکی از جذابترین مقاصدِ گردشکریِ شهرستانِ گرمی تبدیل کرده😍👌.
🍃🏕⛰مردمانِ سخت کوش این منطقه بیشتردر امور دامداری؛ باغداری؛ کشاورزی ؛ پرورش زنبور عسل و تولید محصولات دامی مثل ماست و دوغ و کره و پنیر و تولید محصولاتِ پشمی مثلِ جوراب و کلاه و شال و... مشغول هستن.
بهشت خانواده💞
#سبک_زندگی درس چهل و دوم 💐🙏 اصل هفتم📌 اینایی که ما تا الان گفتیم که این سبک زندگی؛ مقدمه معنویت
#سبک_زندگی
ادامه درس چهل و دوم 💐🙏
🔅هدفت بالاترین هدف باید باشه🔅
و باید تو در سبک زندگیت یه وقتی بگذاری برای
🔻تقویت هدف
🔻توجه به هدف
🔻تعلیم هدف
🔴وهدف
✨کمتر از لقاءالله نیست
🔴وهدف
✨کمتر از سطح معاد و قله های بالای بهشت نیست
🔴وهدف
✨کمتر از ظهور مهدی فاطمه نیست
🔴و هدف
✨کمتر از نجات بشریت نیست
🔴و هدف
✨ریشه کن کردن ظلم در عالم است
🔴و هدف
✨رفاه برای همه مردم عالم درست کردن ست
♦️چون نمی شود بدون نجات عالم کسی زندگی کند
و ‼️نمیگذارن تو اینجوری زندگی کنی نابودت میکنن
انقدر نفوذی بین سیاست مدارانت می فرستند
تا تو مستقل نشوی
تا تو عزت مند نشوی
تا تو کارآفرین نشوی
تا تو متفکر نشوی
تا تو...
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
#همراه_با_بهشتیان:
﴾﷽﴿
.
رفته بودند جنوب.
توی فکه یکی از رفقایش مدح و روضه حضرت زهرا(س) میخواند.
یکدفعه روحالله بلند شد و گفت:
سید رسیدی به گوشواره...از رقیه بخون... از بیابونهای داغ... پای برهنه... دستهای سنگین دشمن...😭
میگفت و بلند بلند گریه میکرد.
از خود بی خود شده بود.
همه با دیدن حال روحالله به گریه افتادند.
عاشق حضرت رقیه(س) بود.
.
همین که شنیده بود تکفیریها تا حرم حضرت رقیه(س) رسیده بودند داشت دیوانه میشد. بی قراریهایش بیشتر شده بود.
حتی نمیتوانست به راحتی غذا بخورد میگفت:
من نباید الان اینجا باشم و اون حرومیها برسند نزدیک حرم حضرت رقیه، من باید برم...
.
انقدر بیقرار کرد تا او را پذیرفتند، آن هم به حضور و با بهترین مرگها...
#شهید_روح_الله_قربانی
🌷🕊هدیه به روح مطهرشهدا صلوات...
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
#سخن_پدرانه
#امام_خامنه_ای
✅ فقط مادر میتواند
🔺 شما اگر بچهی خودتان را در خانه تربیت نکردید، یا اگر بچه نیاوردید، یا اگر تارهای فوقالعاده ظریف عواطف او را - که از نخهای ابریشم ظریفتر است - با سرانگشتان خودتان باز نکردید تا دچار عقدهی [عاطفی] نشود، هیچ کس دیگر نمیتواند این کار را بکند؛ نه پدرش، و نه به طریق اولی دیگران؛ فقط کار مادر است.
#سرانگشتان_تمدنساز
#اهمیت_نقش_مادر
➡️ ۱۳۹۰/۱۰/۱۴
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_خانواده
✅ چشم خائن محیط خانواده را سرد میکند
🔺بخشی از قضیه محرم و نامحرم باز برمیگردد به #خانواده. اگر چنانچه چشم و دست خائن و دل بیاعتقاد به همسر وجود داشت، ولو ظاهرسازی هم باشد، محیط خانواده سرد میشود.
➡️ ۱۳۹۰/۱۰/۱۴
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت و نهم از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفتادم
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون
را از گوشة اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.»
گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.»
گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.»
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانة گُل گز خانم و با همسایة دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانة ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشة پرده را کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.»
گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد.
به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانة لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانة تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند.
صمد که برگشت، یک لقمة بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.»
بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد.
ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.»
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!»
گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...»
(پایان فصل پانزدهم)
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14