eitaa logo
بهشت خانواده💞
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
816 ویدیو
85 فایل
💞بسم الله الرحمن الرحیم💐 💥 با این کانال خونواده خودتون رو وارد بهشت کنید.💞 @beheshtekhanevadeh14 ارتباط با مدیر کانال: نظرات و پیشنهادات @Hassanvand1392 کانال مشاوران تنها مسیر آرامش @MoshaverTM
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب تون بخیر 🌷😊 امیدی خدا ؛به درخواست شما بزرگواران رمان دختر شیوا را سه شب در هفته شنبه دوشنبه چهارشنبه شبها ارسال میکنیم . باز هم اگر پیشنهادی؛ صحبتی یا انتقادی بود حتما برامون ارسال کنید 👌 یا علی ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_دوم گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بو
فصل اول پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همة فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچة خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچة پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکردة پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور. از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانة ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم. بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌷خدایا صبح بهاری دیگر آغاز شد 🌷صبحی همراه با طراوت و شادابی بهاری 🍀🍃🌺 نمیدانم میتوانم شکر این فرصت دوباره را بجا بیاورم یا باز غرق در روزمرگی و عادات میشوم و یادم میرود که.... احتمال داشت من اصلا از خواب بلند نشوم احتمال داشت صبح دیگر را نبینم خدایا شکرت .....🤲😊 الهی به امید تو.. سلام صبح زیباتون زیباتر ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 صبحی دیگر آغاز شد ..... فرصتی دیگر .... لحظات ناب ..... لحظات سرنوشت ساز.... کنارمان باش..... تنهایمان مگذار..... 🍃💞 خدایا نفس کشیدن در صبحگاه بهاری چقدر زیباست 🌺 زیباتر میشود وقتی که یاد تو باشیم و با سلامی به ولیّت آن را آغاز کنیم 😊 🌼السلام عیلک یا ابا صالح المهدی عج الله سلام صبحتون بخیر و شاد✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله: 🍃چه بسيار شهوتى كه ساعتى بيش نپايد، اما اندوهى طولانى در پى آرَد. 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ اعضای محترم کانال با سلام و وقت بخیر تصمیم داریم با این شرایط کرونایی که اغلب مساجد و حسینیه ها بسته میباشد خودمان یا علی بگیم و انشاءالله بهترین استفاده رو در این ماه ببریم 👌 ما ۳۰ نفر از عزیزان رو به صورت داوطلبانه ثبت نام میکنیم (یعنی هر فردی که داوطلب هست در آیدی پایین صفحه اعلام میکنه ) و به هرکدوم از این عزیزان یک شماره از ۱ تا ۳۰ به ترتیب تعلق میگیره و اون شماره رو بهش در پیوی اعلام میکنیم عزیزان موظفند روز اول ماه رمضان همان جزء اون شماره ای که در پیوی بهشان اعلام شده رو بخونن و در هر روز یک گام به سمت جلو حرکت کنه (مثلا شماره ی ۱۳ ؛ روز اول جزء ۱۳ رو میخونه روز دوم جزء ۱۴ و ... ) ( یا مثلا اگر کسی تو پیوی بهش شماره ۳۰ اعلام کردن ؛ روز اول ماه مبارک رمضان جزء ۳۰ رو می خونه ؛ روز دوم جزء ۱ ؛ روز سوم جزء ۲ ؛ روز چهارم جزء ۳ و ....... به همین صورت جلو میره) هر فرد باید جزء ای رو که خواند براش نشان بزاره و خودش هر روز یک جزء جلوتر بره همینجوری هر روز یک جزء جلوتر رو می خونه تا اینکه در روز آخر به جزء ای که از آنجا شروع کرده برسه در این صورت در آخر ماه رمضان ۳۰ جزء رو هم کامل خونده است .. بر این اساس ما هر روز تو ماه رمضان یک ختم قرآن داریم .. تا انشاء الله در روز آخر بتونیم ۳۰ بار ختم قرآن داشته باشیم .. با توجه به فضیلت بالای قرائت قرآن تو این ماه دوستان میتونن با هر نیتی که دارن به ثواب این ختم شریک بشن 🌹 اما نیت اصلی این طرح سلامتی و ظهور آقا امام زمان عجل الله تعالی و هدیه از طرف اموات و گذشتگان ِ شرکت کنندگان ؛ شهدا و علما و هر کسی حقی بر گردن شرکت کنندگان داره به محضر امام عصر ارواحنا فداه میباشد . انشاءالله هر شب ساعت ۱۰ تا ۱۱ ختم قرآن آن روز رو اعلام میکنیم. : گروه حتما باید سی نفر باشه اگر افراد داوطلب بیشتر شد به شصت نفر رسید دو گروه میکنیم و ..... :فرصت برای ثبت نام امروز و فردا یا علی ... برای ثبت نام به آی دی زیر پیام بدین 👇👇 @yaMahdizahra ✨✨✨ ✨✨✨
بهشت خانواده💞
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ #طرح_جزءخوانی_و_ختم_قرآن_مجازی #ویژه_ماه_مبارک_رمضان اعضای محترم کانال
بزرگواران این طرح رو به دوستان و آشنایانتان هم پیشنهاد بدین تا انشاءالله گروه تکمیل بشه هم جزء خوانی شروع بشه و هم شما در ثوابش سهیم باشید 🍃🌷🍃🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_944920598.mp3
10.92M
🎤 ⚜ تو الآن زنده‌ای ! همین الآن ... اگر نوبتِ سفر تو، همین فردا باشه؛ خونه و زندگیِ اونورت ردیفه؟ اونجا مشکلی نداری؟ 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سوم فصل اول پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که
شب، وقتی ستاره ها همة آسمان را پر می کردند ، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست میآورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید. _ دارد 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا