💠🔹امیرالمؤمنین علی علیهالسلام⇩
《لكنْ مِن واجِبِ حُقوقِ اللهِ عَلى عِبادِهِ النَّصيحَةُ بمَبْلَغِ جُهْدِهِم وَالتَّعاوُنُ عَلى إقامَةِ الحقِّ بَينَهُم》
از حقوق واجبِ خداوند بر بندگانش
اين است كه با تمام توانشان
خيرخواه يكديگر باشند
و براى برپا داشتن حق
در ميان خويش هميارى كنند
📗نهج البلاغه، خطبه ۲۱۶
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
جلسه هفدهم آموزشی 👆👆 مبحث🔊 #اصول_تزکیه [ضرورت احساس ناآرامی برای تغییر وضع موجود] 🔅🌷🕊🌷🕊🌸 #استاد
یادآوری جلسه هفدهم آموزشی 👆👆
مبحث🔊
#اصول_تزکیه
[ضرورت احساس ناآرامی برای تغییر وضع موجود]
🔅🌷🕊🌷🕊🌸
#استاد_پناهیان
#دین_نوعی_برنامه_برای_شکوفایی
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاهم فصل چهاردهم فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گ
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجاه و یکم
لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد. بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم.
صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسة نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم.
نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.»
تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.»
گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.»
با اکراه کیسة نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.» بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.»
روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.»
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!»
گفتم: «کجا؟!»
گفت: «پارک دیگر.»
گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود.»
گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت می سوزد.»
دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد.
گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است.»
داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد.»
قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می رفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه دار نمی شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود.
پاییز بود و برگ های خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد می وزید و شاخه های درختان را تکان می داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد.
صمد گفت: «بسم الله. فکر کنم وضعیت قرمز شد.»
توی آن تاریکی، چشم چشم را نمی دید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی می آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز. صمد چراغ قوه اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چای ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود.
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🇮🇷ایران زیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🌼📹لحظاتی برا دیدن آبشار زیبای صفارود؛ جواهرده؛ شهرستان رامسر ،استان مازندران.
🍃🌺آبشار صفارود یکی از آبشارهای فصلی و در فاصله ۱۵ کیلومتری شهر رامسره که برای رسیدن بهش باید از مسیر جواهرده استفاده کنین.
🍃🌷سرچشمه صفارود هم کوه سماسوسه که در فاصله ۲۴ کیلومتری جنوب غرب شهر رامسر هستش و بعد از گذشتن از دامنه این کوه مسیر جنگلی در جواهرده رو طی کرده و از ارتفاعات صخرهای سرازیر میشع و در انتهای مسیر ش به دریای خزر میرسه.
بهشت خانواده💞
#سبک_زندگی ادامه درس سی و پنجم 💐🙏 باشه دیگه، پول درنیاوردی ولی یه کاری کردی که ارزش مالی داشت. 🌀
#سبک_زندگی
درس سی و ششم 💐🙏
💠دشمنِ ارزش افزوده چیه؟ بگید.👇
☝️زندگیِ کارمندی. ☝️
🌀طرف درس میخونه !هی آگاهی توی ذهنش پُر میکنه!!!
👈 که بره یه جایی کارمند بشه از اونجا پول بگیره.
✅👈🏼👈🏼 از #هنرت، از #عرضه ت، از #خلاقیتت هم پول دربیار.
🌱هر جوونی رو رسول خدا میدید، بعد میدید که ایمانش خوبه!!!
👈 میفرمود پول بلدی دربیاری❓حِرفه ت چیه❓
طرف اگه میگفت من حِرفهای ندارم،
🌱رسول خدا میفرمود از چشمم افتاد ! با همهی اعتقادات دینی و اخلاقِ خوبش...
از چشمم افتاد.
میگفتن یا رسول الله اینکه بچه خوبیه !!
میفرمودند: « میترسم از ایمانش بخواد ارتزاق کنه...»
👈یاالله من چون بچه مذهبی هستم!!! به من شغل بدین !!
زشته این حرفا !! زشته !
☝️جدی بگیر اون حرفِ رسول خدا رو .
💟 سبک زندگیت چیه؟؟؟؟؟؟
سبک زندگی برای قدرتمند شدن.
برای لذت بردن.
برای شکوفاییِ استعداد.. چیه سبکت؟؟
🌀حتما باید #ارزش_افزوده تولید کنی
✅✅ فقط جان نیست که در راه خدا بدهی،!!!
👈#عُرضه داشته باش یه کمی عُرضه در راه #خدا بده.
من با شهید ابراهیم هادی آشنا نبودم. .
. کاش همون موقع خونده بودم خاطراتش رو
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14