بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه و یکم لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجاه و دوم
باد لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقیمانده را به اطراف می برد. صدای خش خش برگ هایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می انداخت. آهسته به صمد گفتم: «بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان.»
صمد گفت: «از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه ها بازی می کند. مثلاً تو بچة کوه و کمری.»
دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی زد. گاهی صدای زوزة سگ یا شغالی از دور می آمد. باد می وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمی دیدیم. کورمال کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می کردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام آرام برای من تعریف می کرد. هر کاری می کردم، نمی توانستم حواسم را جمع کنم. فکر می کردم الان از پشت درخت ها سگ یا گرگی بیرون می آید و به ما حمله می کند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما
دندان هایم به هم می خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
به خانه که رسیدیم، بچه ها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباس هایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: «خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟!»
خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و
حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می لرزید.
فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از اینکه به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت بام را به عهدة صاحب خانه گذاشته بود.
توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید، که می خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت تر بود. با این حال ده دقیقه ای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: «خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم.» تا خانه برسم چند بار روی برف ها لیز خوردم و افتادم. نان را گذاشتم توی سفره. مهمان ها بیدار شده بودند. چایی را دم کردم و پنیر را هم گذاشتم بیرون از یخچال و دوباره دویدم طرف نانوایی. وقتی رسیدم، دیدم زن نیست. ناراحت شدم. به چند نفر که توی صف
ایستاده بودند، گفتم: «من اینجا نوبت گرفته ام همین ده دقیقه پیش آمدم، دو تا نان گرفتم و رفتم.» زن ها فکر کردند می خواهم بی نوبت نان بگیرم. چند نفری شروع کردند به بد و بیراه گفتن و دعوا کردن. یکی از زن ها با دست محکم هلم داد؛ اگر دستم را به دیوار نگرفته بودم، به زمین می افتادم. یک دفعه همان زن را دیدم. زنبیل قرمزی دستش بود. با خوشحالی گفتم: «خانم... خانم... مگر من پشت سر شما نبودم؟!» زن لبخندی زد و با دست اشاره کرد جلو بروم. انگار تمام دنیا را به من داده بودند. زن ها که این وضع را دیدند، با اکراه راه را باز کردند تا جلو بروم.
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
🔹 نماز و خانواده 🔸
👈 امام باقر علیه السلام می فرماید:
ما به فرزندانمان دستور می دهیم که از سن پنج سالگی نماز بخوانند و شما فرزندان خود را از هفت سالگی به نماز خواندن تمرین دهید.
🔸 در شرح حال استاد مطهری آمده است که او همیشه با وضو بود و به این کار توصیه می کرد و نسبت به فرائض فرزندان خود نظارت دقیق داشت.
🔹 استاد بعد نماز مغرب و عشا
سجده های طولانی به جا می آورد و از سن تکلیف به بعد نماز شبش ترک نشد.
📚 *منبع :* نماز راز دوست نگارش علی رستمی
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#سبک_زندگی درس سی و ششم 💐🙏 یه خاطره ش منو فیتیله پیچ کرد..☺️ 💢یه روز باباش از خونه بیرونش میکنه
#سبک_زندگی
درس سی و ششم 💐🙏
✅✅✅✅ بچه ها قهرمان باشید، یل باشید.
✅بذارید بهتون تکیه کنن. قوی باشین.
✅قدرتمند باشین. علمدار باشین.
👈👈که وقتی زمین افتادی، حجت الله بیاد بالای سرت بفرماید کلِ لشکرم زمین خورد...
✅✅ قهرمان باش. یل باش. قوی باشی، #آقا هم میشی.
👈👈راحت آقا میشی!!!
💠شهید ابراهیم هادی عجب مثال زدنیه!!!
قهرمان کشتی دانش آموزیِ تهران بود.
توی یکی از مسابقات میخواست مسابقه بده، گفتن این حریفت یکمی پای چپش مچ پاش رگبهرگ شده.
👈👈ببین میتونی دیگه از نقطه ضعفش استفاده کنی.
گفت نه❗️آدم از #نقطه_ضعف حریفش استفاده نمیکنه.
✅ ببین زور داشته باشی این رو میگی.
پول داشته باشی سخاوت میکنی. زجر کشیده باشی ،رحم میکنی.
✅ بزرگوار باش..
👈اینها از #ادب به سبک زندگی دینی رسیدن
👈👈یا راحت طلبی و ...🤔🤔
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم نیومدباشما به اشتراک نزارم😍
الهی خدا ازاین بچه ها رو زیاد کنه🌹
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
12.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #کلیپ_خانواده
چطور باید بچههامون رو نمازخون کنیم؟
با تشویق؟
با تنبیه؟
یا ...
#استاد_پناهیان
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
❇️ یا صاحب الزمان! دلمگرفته به اندازه ی نبودنت....
#جمعه_مهدوی
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14