┅┅✿❀🌻﷽🌻 ❀✿┅┅
✍🏻گویند "حر بن يزيد رياحي"
اولين کسي بود که آب را به روي امام بست
👈🏻و اولين کسي شد که خونش را براي او داد.
🍁"عمر سعد" هم اولين کسي بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد براي آنکه رهبرشان شود
👈🏻 و اولين کسي شد که تير را به سمت او پرتاب کرد!
🍁 *کي ميداند آخر کارش به کجا ميرسد؟*
🍁 *دنيا دار ابتلاست.*
👈🏻با هر امتحاني چهرهاي از ما آشکار ميشود،
👈🏻چهرهاي که گاهي خودمان را شگفتزده ميکند.
🍁چطور ميشود در اين دنيا بر کسي
خرده گرفت و خود را نديد؟
🍁ميگويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد
👈🏻تا بداني که نميشود به عبادتت،
به تقربت، به جايگاهت اطمينان کني.
👈🏻خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو همان
که هستي بماني، نداده است
🍁شايد به همين دليل است که سفارش شده،
🍁وقتي حال خوبي داري و ميخواهي دعا کني،
🍁 *يادت نرود "عافيت"*
🍁 *و "عاقبت به خيريات" را بطلبي*
________________
.🤲🏻«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
🌻🌻🌻🌻🌻
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه و سه هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را می بینم، یاد آن زن و خاطرة آن روز می
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجاه و چهار
آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند. مانده بودم چه کار کنم. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه وآتش پدافندهای هوایی را دید،گفت: «قدم خانم! شما نمی ترسید؟!»
گفتم: «چه کار کنم.»
معلوم بود خودش ترسیده. گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دندة شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.»
گفتم: «آخر مزاحم می شویم.»
بندة خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند.
روزهای دوشنبه و چهارشنبة هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازة شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم.
دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. آن روز تازه از تشییع جنازة چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خندة بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند.
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!»
از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، روبه رویم ایستاد و گفت: «گریه می کنی؟!»
بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!»
هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: «مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید.»
بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند.
پرسید: «کجا رفته بودی؟!»
با گریه گفتم: «رفته بودم نان بخرم.»
پرسید: «خریدی؟!
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
1_1129207850.mp3
3.67M
🏴 محرم
🔑شاه کلید
👌 #سخنرانی
🎤حجت الاسلام #عالی
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
#اول_محرم
همسر زکریا و مادر مریم خواهر یکدیگر بودند و اتفاقا هر دو در آغاز، نازا و عقیم بودند هنگامى که مادر مریم از لطف پروردگار، صاحب چنین فرزند شایسته اى شد و زکریا اخلاص و سایر ویژگیهاى شگفت آور او را دید آرزو کرد که او هم صاحب فرزندى پاک و با تقوا همچون مریم شود فرزندى که چهره اش آیت و عظمت خداوند باشد و با اینکه سالیان درازى از عمر او و همسرش گذشته بود و از نظر معیارهاى طبیعى بسیار بعید به نظر مىرسید که صاحب فرزندى شود ولى ایمان به قدرت پروردگار و مشاهده وجود میوههاى تازه در غیر فصل، در کنار محراب عبادت مریم، قلب او را لبریز از امید ساخت که شاید در فصل پیرى، میوه فرزند بر شاخسار وجودش آشکار شود.
به همین دلیل هنگامى که مشغول نیایش بود از خداوند تقاضاى فرزند کرد و آن گونه که قرآن در نخستین آیه فوق مىگوید: در این هنگام زکریا پروردگار خویش را خواند و گفت: پروردگارا! فرزند پاکیزهاى از سوى خودت به من عطا فرما که تو دعا را مىشنوى و اجابت مىکنى «هُنَالِک دَعَا زَکرِیَّا رَبَّهُقَالَ رَب هَب لى مِن لَّدُنک ذُرِّیَّةً طیِّبَةًإِنَّک سمِیعُ الدُّعَاءِ».
در این موقع فرشتگان به هنگامى که او در محراب ایستاده و مشغول نیایش بود وى را صدا زدند که خداوند تو را به یحیى بشارت مىدهد، در حالى که کلمه خدا (حضرت مسیح) را تصدیق مىکند و آقا و رهبر خواهد بود و از هوى و هوس بر کنار و پیامبرى از صالحان است «فَنَادَتْهُ الْمَلَئکَةُ وَ هُوَ قَائمٌ یُصلى فى الْمِحْرَابِ أَنَّ اللَّهَ یُبَشرُک بِیَحْیى مُصدِّقَا بِکلِمَةٍ مِّنَ اللَّهِ وَ سیِّداً وَ حَصوراً وَ نَبِیًّا مِّنَ الصلِحِینَ».
زکریا از شنیدن این بشارت به وسیله فرشتگان، غرق شادى و سرور شد و در عین حال نتوانست شگفتى خود را از چنین موضوعى پنهان کند، عرض کرد: پروردگارا! چگونه ممکن است فرزندى براى من باشد در حالى که پیرى به من رسیده و همسرم نازاست «قَالَ رَب أَنى یَکُونُ لى غُلَمٌ وَ قَدْ بَلَغَنىَ الْکبَرُ وَ امْرَأَتى عَاقِرٌ».
در اینجا خداوند به او پاسخ داد و فرمود: اینگونه خداوند هر کارى را که بخواهد انجام مىدهد «قَالَ کَذَلِک اللَّهُ یَفْعَلُ مَا یَشاءُ».
👈 مطابق روایات، دعای زکریا در روز اول ماه محرم پذیرفته شد.
خدایا به حق اولین روز از عزای امام حسین علیه السلام کسی را آرزو به دل نذار و به همه آرزومندان، فرزندان سالم و صالح عنایت بفرما.
خدایا
ثوابی از این مجالس را به والدین کم وارث و بی وارث و بدوارث عنایت بفرما.
بهشت خانواده💞
#سبک_زندگی درس سی و ششم 💐🙏 ✅✅✅✅ بچه ها قهرمان باشید، یل باشید. ✅بذارید بهتون تکیه کنن. قوی باشین
#سبک_زندگی
درس سی و هفتم 💐🙏
🔸 واقعا برخی از تلقی ها از خوب بودن ,تلقی های درستی نیستن
🌀وقتی شما تلقی تون از اخلاقی بودن صرفا این باشه که طرف بی آزار باشه طرف ظلم نکنه ...
خیلی زشت و ضرر زننده ست
🔸 واقعا اگه تلقی ما از خوب بودن همین یکی دو سه تا شاخصی باشه که ذکر شد یا شاخص هایی شبیه به این سم مهلک برای جامعهست
🔹🔺یا امثال اینها
متواضع باش, مهربون باش نمیدونم از همینجور کلمات,
یک سلسله صفات انفعالی هستن اینا
🔹بذارید یک مثال بزنم👇🏻
⏺در جمع معلمان دلسوز, فهمیده ,دین دار ,داشتیم یک بحثی رو مطرح می کردیم و گفت و گو می کردیم
🔻دقت کنید
▫️ گفتم
سن بلوغ بهتر بود کی باشه؟
گفتند چندسال با تاخیر
گفتم مثلا چندسال؟
🔷
گفتن آخه یک پسربچه14ساله رو چجوری آدم میتونه جمع بکنه وقتی که این غریزه های جنسیش فعال شده
👈میانگین پیشنهاد 21سال بود
┄┅─✵💝✵─┅
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
#سبک_زندگی
ادامه درس سی وهفتم
بهشون عرض کردم شما تلویحا گفتید خدا7سال اشتباه کرده زودتر جوون هارو بالغ کرده
🔴این یعنی دین داری منفعلانه
بخشی از معنای دین داری منفعلانه ,که حال آدم های باهوش جامعه رو بهم میزنه و حق دارن
و فقط حال میده به آدم های ضعیف👇🏻
🌀 همینه:👇🏻
"پاک کردن صورت مسئله"
❓ولی دین داری فعالانه چی میگه؟
💠میگه به شما باید به استقبال برخی از مسئله ها بری که به زعم تو فساد انگیز است
بلکه باید این مسئله هارو ایجاد کنیم مردی اونجا بایستی دین داری کنی
📍ببینید همینجا توضیح بدم معنای این حرف این نیست که ما بریم کنار دریای اروپا اونجا بگیم اینجا تقوا رو رعایت کن
نه اون مسئله الکی درست کردنه
🔻ولی برخی از مسئله ها هست که باید بری تو دلش و اونجا بایستی دین داری کنی مثل حرفی که قبلاً گفتیم 👇🏻
💰پول در اوردن💰
♦️مثل مسجد باید محل جمع کردن آدم های کارآفرین کنارهم دیگه باشه.
میگن آقا دعواشون میشه از نظر پولی
┄┅─✵💝✵─┅
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
#سبک_زندگی
ادامه درس سی و هفتم 💐🙏
🔺سکولاریزم چیه؟
مگه سکولارها چی میگن؟
میگن اهالی معنویت تو سیاست نیان خراب بشن
شمام همون حرفو داری میزنی که ! نمیزنی؟؟؟
چند درصد مساجد ما بیرق سکولاریزم رو برافراشتن در فرهنگ مسجد⁉️
میگن بابا بچه های هیئت باهم دیگه دوستن حالا شما می خوای بیای دعوا بندازی
این بحث اقتصادی بیاد دعوا میفته‼️
گفتم که کلا اون معلم های دلسوز دوست داشتن بچه ها کلا بالغ نشن
شمام میگید حرف پول بین مؤمنین نزن دعواشون میشه‼️
عجب ...
┄┅─✵💝✵─┅┄
با این مقدمه یک کمی آماده باشید برای شنیدن حرف های متفاوت😊
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
1_1129150342.mp3
8.25M
💫 #در_رکاب_حسین ۱
#با_دقت_گوش_بدیم
شب اول؛
حسین علیهالسلام، به همراه تمام خاندانش، از شاهراه بسمت مکّه براه میافتد!
مسیر حرکت او، هنوز در بطن تاریخ باز است؛
و ما خواه ناخواه مجبور به عبور از آنیــم!
شاهــراه زندگیِ ما کجاست؟
و کورهراه کجا؟
▪️با خوانش: مژده لواسانی
▪️به قلم: حاتمه سیدزاده
▪️تنظیم کننده: امید اردلان
▪️آهنگساز: یحیی عباسی
▪️طراح: محمدحسین ثباتی
کاری از واحد موسیقی منتظران منجی عج
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
1_1130578804.mp3
8.24M
🔳 #ترکی #سینه_زنی #شب_دوم #محرم
🌴کربلا گوزلرین آیدین
🌴ساربان یولدان یتیشدی
🎤 #مهدی_رسولی
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
#حدیث_عشق
💠🔹امام رضا علیهالسلام فرمودهاند:
《كانَ أبی علیهالسلام إذا دَخَلَ شَهرُ الُمحَرَّمِ لا يُرى ضاحِكا وَ كانَتِ الكَآبَهُ تَغلِبُ علَيهِ حَتّى تَمضِیَ عَشرَةُ أيّامٍ، فإذا كانَ يَومُ العاشِرِ كانَ ذلکَ اليَومُ يَومَ مُصيبَتِهِ وَ حُزنِهِ وَ بُكائهِ وَ يَقولُ: هُوَ اليَومُ الَّذی قُتِلَ فيهِ الحُسَينُ علیهالسلام》
🚩 چون ماه محرم می رسید
کسی پدرم را خندان نمیدید
و غم و افسردگی بر او غلبه مییافت
تا آنکه ده روز از محرم میگذشت
روز دهم محرم که میشد آن روز
روز مصیبت و اندوه و گریه پدرم بود
📗 امالی صدوق، صفحه ۱۱۱
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
1_1130525957.mp3
8.19M
💫 #در_رکاب_حسین ۲
شب دوم؛
✍ ماجرای حرکت امام "،از مکه به سمت کوفه؛ آزمونی به وسعت تاریخ است!
آزمونی میان عقل و عشق ...
این آزمون را چه بخواهیم، چه نخواهیم، باید از میدانش رد شویم!
حتماً باید رد شویم!
💥 حالا ما به کدام جانب میرویم؟ جانب عقل؟ یا جانب عشق؟
▪️با خوانش: مژده لواسانی
▪️به قلم: حاتمه سیدزاده
▪️تنظیم کننده: امید اردلان
▪️آهنگساز: یحیی عباسی
▪️طراح: محمدحسین ثباتی
کاری از واحد موسیقی منتظران منجی عج
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه و چهار آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافنده
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجاه و پنج
گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم.»
گفت: «خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم.»
اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: «نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم.»
بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: «تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهدة من.»
گفتم: «آخر باید بروی ته صف.»
گفت: «می روم، حقم است. دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف.»
بعد خندید.
داشت پوتین هایش را می پوشید. گفتم: «پس اقّلاً بیا لباس هایت را عوض کن. بگذارکفش هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر.»
خندید و گفت: «تا بیست بشمری، برگشته ام.»
خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم. لباس هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می خندید.
فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج.
گفتم: «یعنی می خواهی به این زودی برگردی؟!»
گفت: «به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه.»
بعد همان طور که کیسه ها را می آورد و توی آشپزخانه می گذاشت، گفت: «دیروز که آمدم و دیدم رفته ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد.»
کیسه ها را از دستش گرفتم و گفتم: «یعنی به من اطمینان نداری!»
دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی کردی، الان برای خودت خانة مامانت راحت و آسوده بودی، می خوردی و می خوابیدی.»
خندیدم و گفتم: «چقدر بخور و بخواب!»
برنج ها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: «خودم همه اش را پاک می کنم. تو به کارهایت برس.»
گفتم: «بهترین کار این است که اینجا بنشینم.»
خندید و گفت: «نه... مثل اینکه راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین اینجا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.»
توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم.
بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: «می خواهم بروم سپاه. زود برمی گردم.»
گفتم: «عصر برویم بیرون؟!»
با تعجب پرسید: «کجا؟!»
گفتم: «نزدیک عید است. می خواهم برای بچه ها لباس نو بخرم.»
یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب هایش سفید شد. گفت: «چی! لباس عید؟!»
من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: «حرف بدی زدم!»
گفت: «یعنی من دست بچه هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن وقت جواب بچه های شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمی کشم؟!»
گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم.»
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
1_1131856882.mp3
7.82M
🔳 #واحد #ترکی #شب_سوم #محرم
🌴خرابده قراریمی
🌴بو آغشام انتظار آلیب
🎤 #مهدی_رسولی
👌#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14