eitaa logo
بهشتی شو
96 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
53 فایل
اخبار محله و منطقه حراجی ها و ... مجله اجتماعی ،فرهنگی ،سیاسی ،اعتقادی ورزشی اقتصادی، هنری ارسال مطالب ، انتقادات و پیشنهادات 📩 تبلیغات @ali125324 @gomnam313_135 @Sh_67890
مشاهده در ایتا
دانلود
تا حالا به عدد 12 این طور نگاه کرده بودید؟ ⚡لا اله إلا الله 12 حرف ⚡محمدرسول الله 12 حرف ⚡علی بن ابی طالب 12حرف ⚡أمیر المؤمنین 12 حرف ⚡فاطمة الزهراء 12 حرف ⚡الحسن والحسین 12حرف ⚡الحسن المجتبى 12 حرف ⚡الحسین الشهید 12 حرف ⚡الإمام السجاد 12 حرف ⚡الإمام الباقر 12 حرف ⚡الإمام الصادق 12 حرف ⚡الإمام الکاظم 12 حرف ⚡الإمام الرضاء 12 حرف ⚡الإمام الجواد 12 حرف ⚡الإمام الهادی 12 حرف ⚡الحسن العسکری 12 حرف ⚡القائم المهدی 12 حرف افتخار کنید که شیعه ی 12 امامی هستیم واقعا کیف نکردی؟؟؟؟؟ اگه کیف کردین یه صلوات بفرستين و نشر بدين @beheshtishoo
بسم رب الحسین علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم در تاریخ ثبت شد نيروي انتظامي فرودگاه مشهد برنامه داشته كه تابوت استاد شجريان را با يك تشريفات خاص از فرودگاه به سردخانه منتقل كند كه ماموران اطلاعات سپاه ممانعت كرده و تابوت را از يگان تشريفات نيروي انتظامي تحويل ميگيرند تا هيچ گونه مراسم تشريفاتي از جانب دولت براي ايشان برگزار نشود. @beheshtishoo
بهشتی شو
#تنها_میان_داعش #قسمت12 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش ب
از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. نویسنده: @beheshtishoo
ويحدث ان يبكي فيك كل شئ إلا عينيك گاهی تمام وجودت گریه می ‌کند جز چشمانت... @beheshtishoo
خوش‌اومدین‌‌مردھای‌باغیرت - شھیدمحمد‌بلباسی - شھید‌رضا‌حاجی‌زاده - شھید‌حسن‌رجایی‌فر - شھیدذکریاشیری‌ - شھیدمجید‌سلمانیان‌ - شھید‌مھدی‌نظری‌ - شھید‌علی‌عابدینی - شھیدمحمو‌درادمھر @beheshtishoo
📸شهدای خان‌طومان در جوار حرم رضوی 🔹پیکر این شهدا سپس برای تشییع و تدفین به زادگاهشان منتقل خواهد شد. @beheshtishoo
السلام علیکم یا اصدقاء
طنز 😂😉👇👇 👇😁👇😁😂😂 😊😉😊😉 یه زن وشوهر که بیست ساله با هم ازدواج کردن تصمیم گرفتن که تابستون رو کنار دریا بگذرنونن و به همون هتلی برن که بیست سال پیش ماه عسلشونو اونجا گذروندن ولی خانومه مشغله کاری داشت و بهمین دلیل توافق کردن که شوهره زودتر تنهایی بره و زنه دو روز بعد بهش ملحق بشه.... مرده وقتی وارد اتاق هتل شد دید یه کامپیوتر اونجاست که به اینترنت هم وصله. پس تصمیم گرفت که یه ایمیل به خانومش بفرسته و اونو از احوالش مطمئن کنه.بعد از نوشتن متن ، تو نوشتن حروف آدرس ایمیل زنش نا غافل یه اشتباه جزیی کرد و همین اشتباه باعث شد که نامه ش به آدرس شخص دیگه ای بره که از بد حادثه بیوه ای بود که تازه از دفن شوهرش برگشته بود.... خلاصه بیوه هه کامپیوترو که روشن میکنه و میره سراغ ایمیلش تا پیامهای تسلیت رو چک کنه بحالت غش روی زمین میوفته. همزمان پسرش از راه میرسه وسعی میکنه مادرشو به هوش بیاره یه هو چشمش به کامپیوتر میوفته و پیامو میبینه که اینطوری نوشته: همسر عزیزم....بسلامت رسیدم. و شاید از اینکه از طریق اینترنت باهات ارتباط برقرار کردم شگفت زده بشی چرا که اینجا هم به اینترنت وصل شده و هر کسی میتونه اوضاع و اخبار خودشو روزانه به اطلاع بستگان و دوستاش برسونه. من الآن یه ساعتی میشه که رسیدم و مطمئن شدم که همه چی رو آماده کردن و دو روز دیگه منتظر رسیدنت به اینجا هستم..... خیلی مشتاق دیدارتم و امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من سریع رخ بده. راستی!نیازی به اوردن لباسهای ضخیم نیست چون اینجا جهنمه و هوا خیلی گرمه.😂😂😂 @beheshtishoo
بهشتی شو
#تنها_میان_داعش #قسمت13 از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«
بانوی دمشق: سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» نویسنده: @beheshtishoo
سلام بچه ها ممنون میشم این پیام رو دست به دست کنید شاید تونست جلوی اتفاقات غمگین بیشتری رو بگیره. ⚘ نمی دونم لحظه ای که با سوتی یه دانش آموز، پدر و مادرش و یا معلم تو مواجه میشید، چی شما رو ترغیب می کنه که سریع اون پیام رو بفرستید برا کسی... مثلا پیام صوتی ای که حین داد و فریاد و حرفهای نه چندان جالب مادری یا معلمی یا بچه ای در بی خبری ضبط و ارسال شده ... چه بسا که تو اون استرس و عصبانیت، اشتباهی "حذف برای من" رو زده و دیگه کاری ازش ساخته نیست. اون لحظه اگه ازش بر بیاد به تک تک ما التماس میکنه که پخش نکنید پیام رو... اون داره تو قلبش التماس می کنه ولی ما نمی شنویم. به روزهای بعد اون پیام فکر کردیم که اون خانواده چقدر درگیر میشن؟ به دعواهای احتمالی پدرومادر سر این سوتی، درگیری ذهنی بچه و تاثیراتی که این اتفاق رو زندگیش میذاره فکر می کنیم؟ به خجالتی که اون معلم از همکارا و خانواده و... میکشه فکر می کنیم؟ به اینکه ممکنه یه پدرومادر دیگه نتونن تو فامیل سرشونو بلند کنن فکر می کنیم؟ یادمون رفته اون پسربچه شمالی سر همین دست به دست چرخیدن فیلم اشتباهش بین مردم، سالها مدرسه نرفت؟؟؟؟ کاش سوژه های خنده هامون، اشتباهات آدمها نباشه. برای هیچ کدومِ ما وقت اشتباه کردن، خوشایند نیست کسی بهمون بخنده. قبل از تصمیم برای ارسال چنین پیامی چند لحظه فکر کنیم که آیا زندگی اون دانش آموز، پدرومادر یا معلم رو تحت تاثیر قرار نخواهد داد؟ دنیا پر از سوژه خنده ست. نیاز نیست با سرنوشت آدمها بازی کنیم تا عده بیشتری برای چند ثانیه بخندن و بعد بگردیم دنبال پاسخی برای خدا که چرا چنین کردیم! اگر دوست دارید سهمی در جلوگیری از چنین اتفاقاتی داشته باشید، یا این پیام رو منتشر کنید و یاخودتون به هرشکل دوست دارید در فضای مجازی ویا با اطرافیانتون درباره تبعات و آثار چنین رفتارهایی صحبت کنید. 🙏🙏 @beheshtisoo
بهشتی شو
بانوی دمشق: #تنها_میان_داعش #قسمت14 سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. ✍️نویسنده: @beheshtishoo