خاطره ای عجیب ازقول حاج آقای رباني در مورد شهید مهدی صبوری :
يك مرتبه اداره ساواك، برادر صبوري را به خاطر همراه داشتن اعلاميه حضرت امام(ره)، دستگير و كتك زده بود، كه اين اطلاعيه را چه كسي به شما داده؟ ايشان اقرار نكردند كه، از چه كسي گرفته است و گفته بود: آنها را پيداكرده و چون من اين اعلاميه ها را به ايشان داده بودم و ايشان چيزي نگفته بود، دراين جريان مشكلي براي من درست نشد. به هرحال براي شهيد صبوري پرونده اي درست مي كنند و پس از يكي دو شب تصميم مي گيرند كه ايشان را تحويل شهرباني مشهد بدهند. يكي ازمأموران شهرباني به نام سهرابي كه اكثر مردم فردوس از او مي ترسيدند، به همراه دو مأمور ديگر، مأموريت مي يابند كه برادر صبوري را به مشهد ببرند. ايشان را دسبند مي زند و داخل ماشين گذاشته و از شهر خارج مي کنند. در بين راه، بعد از گردنه هاي كلات يك قهوه خانه بود . آنها براي خوردن صبحانه كنار قهوخانه نگه مي دارند. دستهاي شهيد صبوري را باز كرده و يك دستش را با دسبند به صندلي ماشين قفل مي كنند و خودشان مي روند داخل قهوخانه و از آنجا يك نوشیدنی براي برادر صبوري مي آورند. شهيد صبوري مي گفت: من يك مرتبه به فكر افتادم كه ، ممكن است پرونده داخل ماشين باشد.با خود گفتم: اكنون وقتش هست كه، پرونده را بردارم و نابود كنم. با زحمت زياد دستم را درازكردم و پرونده را برداشتم ، داخل يك پاكت بود. پاكت را باز كردم، تمام اعلاميه و بازجوييها در داخل آن پرونده بود . همان نوشیدنی را كه آورده بودند، را ريختم روی آن كاغذها. بعد شيشه را پايين كشيدم و آن كاغذهای مچاله شده راپايين انداختم. مامورين پس از خوردن صبحانه سوار اتومبيل شدند و ما به طرف مشهد حركت كرديم و ايشان را تحويل اطلاعات شهرباني مشهد مي دهند. وقتي پياده مي شوند، دنبال پرونده مي گردند. اما آثاري از پرونده پيدا نمي كنند.از همديگر سوال مي كنند، اما چيزي دستگيرشان نمي شود.باهم مي گويند كه، شايد فراموش كردنداز فردوس بياورند.آنها مي روند منزل يكي از دوستانشان كه در مشهد بود. از آنجا تماس مي گيرند با شهرباني فردوس وآنها هم مي گويند: شما با خود پرونده را به مشهد برده ايد. مامورها آقاي صبوري را درهمان منزل كتك مي زنند و مي گويند: پرونده را چكار كرده اي؟ ايشان هم مي گويد: من كه دستهايم بسته بوداز پرونده خبر ندارم؟ در هر حال ايشان را تحويل شهرباني داده بودند. به دليل اينكه نتوانسته بودند چيزي ثابت كنند،ايشان را پس از يك هفته رها مي كنند.يك روز بعدازظهر بود،ديدم برادر صبوري آمدند منزل ما .گفتم: شماكه بازداشت شده بوديد؟ چطور شد كه آزادشدي؟ ايشان تمام جريان راتعريف كردو گفت: كلاه سر ساواكيها گذاشتم . اما برادر صبوري پاهايش مجروح بود، چون وي را با كابل زده بودند.
🌴 به ژولیده نیشابوری گفتند یک شعر در وصف حضرت عباس (علیه السلام) بگو که پنج بار کلمه "چشم" داشته باشه.
او شعری گفت که ده تا کلمه «چشم» داشت...
چشم ها از هیبت چشمم، به پیچ و تاب بود
محو چشمم چشم ها و چشم من بر آب بود
چشم گفتم چشم دادم چشم پوشیدم ز آب
من سراپا چشم و چشمم جانب ارباب بود
🔴 #آرزوهای_غلط_در_میدان_جهاد
💠 اگر از فردی که دارد در میدان مبارزه با دشمنان خدا و در رکاب امام زمانش نبرد و #جهاد میکند سوال شود در دنیا چه آرزویی داری و او در جواب بگوید: "آرزو دارم #مدرک تحصیلی دکترا بگیرم یا بگوید آرزو دارم حافظ قرآن شوم و یا فلان شغل را داشتم و یا بگوید کاش درآمد خوب و #ثروت زیادی داشتم!" حتماً به او خواهیم گفت چه ارزشی بالاتر از جهاد در راه خدا چه گوهری نابتر از همین کاری که داری انجام میدهی؟ و اگر بخواهد از موقعیّت خود گلایه کند که چرا به جایی نرسیدهام مورد #سرزنش عقلا قرار میگیرد.
💠 گاه در زندگی مشترک جنس گلایهی زن یا مرد این است که چرا مشغلهی من در زندگی بابت همسرداری، فرزندداری و خانهداری مانع رشد و پیشرفت من شده و نتوانستم از لحاظ تحصیلی، معنوی، شغل و درآمدزایی به جایی برسم.
💠 ریشهی اینگونه توقّعات، ملاک #غلط ما در معنای پیشرفت است و فکر میکنیم #پیشرفت یعنی شغل، درآمد، ثروت، مدرک تحصیلی و جایگاه اجتماعی ویژه در حالیکه ملاک پیشرفت و ارزش در دین (که در روز قیامت نیز همان ملاک مورد بازخواست قرار میگیرد) چیزی جز انجام #تکلیفِ متناسب با شرایط فرد نیست.
💠 وقتی روایت داریم که "جهاد زن، خوب #شوهرداری کردن است" یعنی بالاترین ارزش و پیشرفتی که در نزد خدا برای یک زن خانهدار وجود دارد خوب همسرداری کردن است و ارزش و وظیفهای بالاتر از آن برای او وجود ندارد و مانند یک #مجاهدی است که دارد در وسط معرکه، مبارزه و نبرد میکند و در حال حاضر چیزی باارزشتر و بااولویتتر از این وجود ندارد تا در حسرت آن باشد.
«همسرداری»
🌿🌿🌿🌿🌸🌸🌸🌸
@beheshtzendegi
#تجربه_
خیلی روزهای سختی بود ۴۰ روز که از فوت برادرم گذشته بود احساس کردم روحم داره تحلیل میره پیش خودم گفتم من باید کاری بکنم وگرنه این بچه که پیش من امانته از دستم میره.
شروع کردم به حفظ قرآن و عمل به احادیث، یادمه وقتی به آیه ی "ولنبلونکم بشی من الخوف و الجوع و نقص ....و بشرالصابرین "رسیدم انگار خداوند به من یک صبر جمیل عطا کرد و باقیمانده ی بارداریم رو به لطف و عنایت الهی با صبری عجیب گذراندم طوریکه به سایر برادرانم و مادرم هم دلداری میدادم و با خواندن روایات و احادیث و آیات اونا رو دعوت به صبر می کردم.
بالاخره پسرمم الحمدلله در یک بیمارستان دولتی طبیعی بدنیا اومد زیر دست یک رزیدنت اما همه چیز خوب پیش رفت به لطف الهی. ما اونموقع دیگه پیکانمون رو عوض کردیم و پراید خریدیم و همسرم هم اونموقع دیگه اینترن شده بودن، توی یک موسسه ی کلاسهای رزیدنتی، یک کار دفتری بهشون پیشنهاد شد که گاهی از دانشگاه و بیمارستان به اونجا میرفتن و درآمد مون به برکت بچه ی دوم خیلی بهتر شده بود.
بالاخره موعد خوابگاه ما تمام شد و ما به خاطر اینکه دخترم یک مدرسه ی خوب و مذهبی بره اومدیم سمت میدان بهارستان خونه اجاره کردیم و من به همسرم گفتم خیلی دلم میخواد برای بچه سوم اقدام کنیم اما متاسفانه چون ایشون برای تبلیغات موسسه در ماه سه هفته رو به شهرهای مختلف میرفتن واقعا نبودن که بخواییم در مورد این قضیه حتی کمی صحبت کنیم😔
پسرم آقا محمدمهدی که ۵ سالش شد ما تصمیم گرفتیم فرزند سوم رو بیاریم که خداوند زینب خانم رو قسمتون کرد. فاصله سنی پسرم با دختر دومم ۶ سال و ۳ ماه شد که بنظرم زیاد بود اما چه میشه کرد زمان رو به عقب نمیشه برگردوند.
دختر اولم که خیلی ریز نقش بود ناگهان در ۱۲ سالگی رشد عجیبی کرد طوریکه هرجا میرفتم فکر میکردن ۱۸ سالشه و براش خواستگار می آمد. همین شد که ما تصمیم گرفتیم ایشون رو برای ازدواج و پذیرش مسئولیت زندگی تربیت و آماده کنیم. ناگفته نماند که ایشون هم مثل مامانش علاقه داشت زود ازدواج کنه😅
در این حین هم همسرم تخصص بیهوشی قبول شدن ولی در شهر قزوین من بخاطر مدرسه ی بچه ها و فضای فرهنگی ای که در تهران براشون فراهم کرده بودیم مجبور شدم تهران بمونم و ایشون رفتن قزوین روزهای سختی بود ولی انگار خداوند توانِ موتور وجود من رو چندین برابر کرده بود هم بچه داری هم خانه داری هم خرید بیرون و هم درس میخوندم برای امتحان کنکور سطح ۳ حوزه ولی همه ی سختیهایی که گذروندم توام با رشد بسیار زیادی بود هر سختی با خودش یک جهش عجیب و رشد تصاعدی داشت.
بالاخره دخترم در سن ۱۷ سالگی با همسرشون که طلبه بودن در اسفند ۹۷ روز میلاد امام جواد علیه السلام در کهف الشهدای تهران یک عقد بسیار معنوی و زیبا کردن و منم تمام ۱۲ سالگی تا ۱۷ سالگی ایشون درِ خونه ی تمام شهدا و صلحا و امام رحمه الله علیه و تمام ائمه اطهار رفتم که خداوند یک همسر باتقوا و با ایمان قسمتشون بکنه.
زمان عقد دخترم من سر فرزند چهارم باردار بودم و دختر بزرگم کلاس دهم بودن بعد از عقد مدرسه فهمید و ایشون رو بخاطر مصوبات دور از دین و شرعِ وزارت آموزش پرورش😡 اخراج کردن اما ما برامون مهم نبود ایشون درسشون رو غیرحضوری ادامه دادن و منکه یک مقدار سختی کار برای آماده کردن دخترم برای عقد بهم فشار آورده بود در ۳۶ هفتگی یعنی ۹ روز بعد از عقد دخترم زایمان زودرس داشتم ولی به لطف الهی دخترم ریه ش کامل بود و زیر دستگاه نرفت.
سر بچه دوم به بعد هیچ وسیله ای اعم از تختخواب و کریرو حتی لباس بچه هام رو نخریدم بلکه با دوستان مشترکمون عوض بدل میکردیم و این بود که میتونم بگم تقریبا بالای ۹۵ درصد با هزینه ی خیلی ناچیز سه تا بچه ی بعدی رو زایمان کردم و دوران کودکیشون تا سه سالگیشون رو گذروندم با اینکه همسرم از نظر وضع مالی هیچ مشکلی نداشتن که مایحتاج بچه ها رو تهیه کنن ولی ما اون هزینه رو برای مناطق سیل زده و زلزله زده میفرستادیم و خداوند هم برکتش رو چندین برابر به زندگی ما نازل میکرد.
در حال حاضر فرزند چهارمم یکسال و یکماهشه و ما ان شاءالله تصمیم داریم برای فرزند پنجم باز هم با توسل به حضرت سیدالشهدا علیه السلام اقدام کنیم و قراره از فرزند ششم به بعد اگر خداوند عمر و توان بده ان شاءالله با دخترم مسابقه بذاریم😅
من بعد از بچه ی سومم سطح ۳ حوزه قبول شدم ولی بخاطر بچه ها موقتا درس رو کنار گذاشتم چون واقعا با مشغله ی زیاد کاری همسرم باید مسئولیت بچه ها تمام و کمال به دوش من باشه.
از این که خداوند با حکمتهاش در سختیها نعمتهاش رو بر من و همسرم تمام کرد با تمام وجودم شاکرش هستم ان شاءالله خداوند نگاه مهربانش رو همون طور که بر زندگی ما تاباند بر زندگی نسلهای بعد از ما تا ظهور حضرت حجت عج بتابانه به برکت صلوات بر محمد و آل محمد🌹
«دوتا کافی نیست»
🤲🌸🤲🌸🤲🌸🤲🌸🤲
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام دوستان موذن کبیر فردوس که هفتاد سال بدون وقفه اذان گفت و 14 سال پیش در جوار حق تعالی آرمید یاد همه اهل دل وبندگان خالص خدا بخیر شادی روحش فاتحه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@beheshtzendegi
#شهید_محمد_منتظر_قائم
تاریخ تولد: سوم اسفندماه 1327
محل تولد : فردوس
سمت: اولین فرمانده سپاه پاسداران یزد
تاریخ شهادت: 5 اردیبهشت ماه 1359
محل شهادت: طبس (توسط نیروهای آمریکایی بر اثر اصابت راکت هواپیما)
#پنجم_اردیبهشت سالروز شکست مفتضحانه آمریکا در صحرای #طبس گرامی باد
«#فردوس_خبر»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@beheshtzendegi
💠 اعمال شب و روز اول ماه مبارک رمضان
«موسسه روایت سیره»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بهشت زندگی
@beheshtzendegi