🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت133
🍀منتهای عشق💞
ناراحت بخاطر رفتن شقایق بودم که دَر کلاس باز شد و این بار زهره با چشمهای گریون وارد کلاس شد. خواست سر جاش بشینه اما با دیدن صندلی خالی کنارم، راهش رو کج کرد. کنار من نشست و سرش رو روی میز گذاشت.
تقریباً کل کلاس میدونن که زهره با من خوب نیست؛ برای همین همه از این حرکتش متعجب شدند.
معلم شروع به درس دادن کرد. کنار گوش زهره آهسته گفتم:
_ چی شد؟
سر بلند کرد و نیم نگاهی بهم انداخت.
_ قبول نکرد. گفت فردا با علی نیام، دیگه راهم نمیده.
_ خاله هیچی نگفت!
_ خیلی اصرار کرد؛ ولی پاش رو کرده تو یه کفش. تا من رو کتک نندازه ول کن نیست.
صدای معلم باعث شد تا هر دو بهش نگاه کنیم.
_خانمهای معینی! حواستون رو بدین به درس.
چشمی گفتیم و هر دو به تخته نگاه کردیم.
تمام وقت مدرسه، حال زهره گرفته بود و از کنار من تکون نخورد. از طرفی خوشحالم که بالاخره زهره با من خوب شد و از طرف دیگه کاملا مشکوکم که چرا یک دفعه اینقدر مهربون شده!
بالاخره زنگ آخر هم تموم شد و هر دو راهی خونه شدیم. سر کوچه که رسیدم، ماشین عمو رو جلوی در حیاط دیدم.
_ عِه زهره اون ماشین عموعه؟
نگاهی انداخت.
_ آره.
خدا نکنه که عمو برای بردن من زودتر از بقیه به اینجا اومده باشه.
دَر نیمه باز رو هول دادیم و وارد خونه شدیم. با دیدن عمو تو لباس مشکی دلم خالی شد.
سلام کردیم. دلخور جواب داد و رو به من گفت:
_ مگه بهت نگفتم به خالهت بگو عباسآقا حالش بده بیاد بیمارستان!
خاله که تازه وارد حیاط شده بود، دلخور و کمی عصبی نگاهم کرد.
چه جوابی الان باید بدم! سرم رو پایین انداختم.
_ رویاخانم جواب بده!
_ یادم رفت.
طوری که حرفم رو باور نکرده، سرزنشوار گفت:
_ یادت رفت! من الان چجوری سرم رو جلوی عمهت بالا بگیرم.
به خاله نگاه کردم.
_ سرتون رو بالا بگیرید. عمه در هر صورت همیشه طلبکاره.
_ من که تو رو میشناسم! نگفتی چون پیش خودت فکر کردی نباید بگی. عباس آقا فوت کرده؛ من نتونستم لحظه آخر ببینمش.
_ خدا بیامرزش؛ ولی اون بیهوش بود، رفتن شما چه فایدهای داشت؟
خاله رو به عمو گفت:
_ میبینی آقا مجتبی! بچهها برای بزرگترهاشون تصمیم میگیرن و عمل میکنن.
متأسف سرش رو تکون داد.
_ اتفاقیه که افتاده؛ ایراد نداره. ناراحت نشید، زودتر حاضر شید ببرمتون.
نباید بزارم خاله تنها بره. چند قدمی جلو رفتم که زهره دستم رو گرفت تا ادامه ندم اما نمیتونم سکوت کنم.
_ کجا بیاد عمو! شما که میدونید نه عمه، نه دختراش، از خاله خوششون نمیاد.
خاله گفت:
_ این یه چیزیه بین بزرگترها؛ تو نباید حرف بزنی.
_ چرا نباید دخالت کنیم! یادتوننیست...
_ بسه رویا! بیا برو تو لباس مشکی منو پیدا کن.
زیر نگاه عصبی خاله، مجبور به سکوت شدم و هر دو وارد خونه شدیم.
اگر علی بود، نمیذاشت خاله بره یا حداقل میگفت همه با هم بریم. نگاهی به زهره انداختم.
_ تو برو لباس مشکی خاله رو دربیار، من یه زنگ بزنم میام.
_ شر دُرست نکنی رویا!
_ نه حواسم هست.
زهره وارد اتاق خاله شد. فوری سمت گوشی رفتم و شمارهی علی رو گرفتم.
ترسم از اینکه نکنه دوباره جواب نده، بیخود بود و صداش تو گوشی پیچید.
_ جانم مامان!
با شنیدن صداش، از استرس ته دلم خالی شد.
_ سلام.
کمی سکوت کرد و گفت:
_ سلام. چیزی شده؟
حرف زدن با اون همه استرس، برام کار سختیه؛ ولی باید بگم.
_ عباس آقا فوت کرده.
_ میدونم؛ صبح عمو زنگ زد گفت.
_ الان اومده خاله رو تنهایی ببره خونهی عمه.
_ چه ایرادی داره؟
_ایراد که نداره؛ ولی خاله تنها بره اونجا هیچ کس بهش محل نمیده. چرا بره که بهش بیاحترامی بشه!
_ نمیشه که نره.
_ باشه بره، ولی صبر کنه تو بیای؛ همه با هم بریم.
کمی سکوت کرد و گفت:
_ الان مامان کجاست؟
_ تو حیاط داره با عمو حرف میزنه.
_ برو صداش کن.
_ نه. من الان اگه صداش کنم، میفهمه من بهت گفتم، دعوام میکنه. من قطع میکنم، خودت دوباره زنگ بزن.
خندهی صدادار و آرومی کرد.
_ باشه. الان زنگ میزنم.
_ پس خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشتم و به سرعت سمت اتاق خاله رفتم.
چقدر صدای خندهش دلنشین و زیبا بود.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت134
🍀منتهای عشق💞
وارد اتاق شدم؛ زهره کشوی خاله رو بیرون ریخته بود و بیحوصله دنبال لباس مشکیش میگشت.
رو به من گفت:
_ علی همه چیز رو به مامان میگه.
_ مهم نیست، مهم اینه که الان من نذارم خاله تنها بره خونه عمه. دوست ندارم ناراحتش کنن.
_ مامان خودش از پس اونا برمیاد. ندیدی چند سالِ به هیچ کدومشون محل نمیده!
_ بهش رو نمیدن، وگرنه خاله خیلی مهربونتر از این حرفاست که بخواد به کسی کم محلی کنه و یا باهاش حرف نزنه.
صدای تلفن خونه بلند شد. فوری کنار زهره نشستم. دَر خونه باز شد و خاله غرغر کنون گفت:
_ این تلفن هر چقدر زنگ بزنه، هیچ کس نمیخواد جواب بده!
بلافاصله گوشی رو برداشت و صداش قطع شد.
_ الو!
_ سلام عزیزم.
_ آره، چطور مگه!
_ نه پسرم زشته!
_ الان چی بهش بگم؟
_ آخه چه فرقی میکنه!
_ تو دیر میای.
_ خیلی خب، باشه.
_ میگم باشه! حواسم هست.
_ فعلاً خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشت. چند لحظه بعد صدای بسته شدن دَر خونه اومد.
گوش ایستادن تو اتاق خاله فایده نداره، چون از حیاط اصلاً صدا نمیاد.
_ مامان اصلاً لباس مشکی نداره! فکر میکنه داره.
_ چرا من دیدم محرمها تنش میکنه.
_ شاید برده گذاشته انباریِ بالا.
_ اونجا خودش باید بره دیگه. انقدر شلوغه ما سر در نمیاریم.
از اتاق بیرون اومدیم. خاله دم دَر با عمو خداحافظی کرد؛ دَر رو بست.
_ زهره تو رو خدا نگی من به علی گفتم!
_ من کار ندارم.
سمت آشپزخونه رفت. استرس دارم نکنه خاله متوجه بشه. جلوی دَر ایستادم تا بیاد. دَر رو باز کرد؛ نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ این علی هم یه چیزیش میشه ها! بگو تو چی کار به من داری!
_ مگه چی گفت؟
_ زنگ زده میگه صبر کن با هم بریم. اصلاً از کجا میدونست عموت اینجاست!
_ شاید عمو قبلش بهش گفته. بعد هم حق داره دیگه! نمیخواد کم محلیت کنن.
مشکوک نگاهم کرد.
_ تو به علی گفتی؟
خودم رو به اون راه زدم.
_ نه، من کی علی رو دیدم! خودش میدونه چه خبره؛ به خاطر همون بهت گفته.
_ خیلی خب، گفت یه نیم ساعت دیگه میاد خونه.
_ مهمونیِ امشب کنسل شد؟
_ نه انتظار داری همه خونه بشینن، ما بریم خونهی پدربزرگت شب نشینی؟!
_ نه، خیلی هم خوشحالم که بهم خورد.
زهره با دهن پر و دستی که توش پر از سیبزمینی بود، بیرون آمد و گفت:
_ نمیشه من نیام! حوصلهی ختم رو ندارم.
_ نه نمیشه؛ یه کم کمتر ناخنک بزن. چقدر سیب زمینی بود که توام انقدرش رو برداشتی!
_ گشنمه مامان، دارم میمیرم.
_ مدیرتون چیزی که دیگه بهت نگفت!
زهره سیبزمینی تو دهنش رو با این حرف خاله به سختی قورت داد و با سر جواب نه داد.
_توی این اوضاع و بِلبِشو، من نمیدونم چجوری به علی بگم.
زهره مضطرب گفت:
_ مامان تو رو خدا ولش کن، نگو.
_ چی رو ولش کن! گفت راهت نمیده دیگه.
_ الکی میگه، کوتاه میاد.
_ اون جوری که حرف میزد، کوتاه بیا نیست. اتمام حجت کرد. گفت امروز، روز آخره.
_ حداقل یه وقتی بگو که من نباشم.
_ بالاخره که با خودش باید بری مدرسه!
صدای بسته شدن دَر خونه اومد. رضا و میلاد هر دو باهم وارد شدن. بعد از چند روز، رضا اولین باره که سر وقت میاد خونه؛ تقریباً هر روزی که علی شیفت باشه رضا هم دیر میاد.
چند باری هم به من پیشنهاد داد تا باهاش برم بیرون؛ اما شرایط خونه اصلاً این اجازه را به دخترها نمیده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت135
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شد. خاله نگاهی بهش انداخت. متعجب سلام کرد.
_ چرا همه پایینید!
زهره ته مونده سیب زمینی توی دستش رو توی دهنش گذاشت و گفت:
_ عباس آقا مرده.
میلاد بالا و پایین پرید و گفت:
_ آخ جون.
خاله ناراحت نگاهش کرد.
_ یعنی چی میلاد!
_ میریم اونجا همش بازی میکنم، خوش میگذره.
دلخور نگاهش کرد.
_ آدم از مردن کسی خوشحال نمیشه!
_ نه مامان از مردن او خوشحال نیستم. امشب همه خونه عمه میمونن؛ میدونی چقدر به من خوش میگذره؛ با بچهها کلی بازی میکنیم.
خاله رو به زهره گفت:
_ لباس مشکی من کو؟
_ تو کشوت نبود. احتمالاً بردیش بالا.
_ بالا لباس نبردم!
_ حالا یه سر بزن، همون جاست.
_ زهره برو بگرد پیداش کن. خیلی کار دارم.
زهره روبروی تلویزیون نشست.
_ من خیلی خستم، تا ناهار نخورم نمیرم. تا اومدن علی هم که خیلی طول میکشه. بذار بعد ناهار میرم میگردم.
رو به من گفت:
_ تنبیه این فضولی تو هم سر جاشِ. یادت میدم که دیگه جای من تصمیم نگیری!
_ خاله من یادم رفت بگم.
تأکیدی سرش رو تکون داد.
_ خودم تو رو بزرگ کردم. به من که دیگه نمیتونی دروغ بگی!
زهره پاشو وسایل سفره رو بچین.
زهره چشمی گفت، ولی از جاش تکون نخورد.
برای اینکه خونه آروم باشه و این آرامشی که با زهره به دست آوردم به هم نخوره و کمتر جلوی چشم خاله باشم، وارد آشپزخونه شدم و وسایل سفره رو روی زمین چیدم.
وارد اتاق خواب خاله شدم. انگار زهره دیگه با من مشکل نداره و میتونم به اتاق خودمون برگردم. همه کتابهام رو توی کیفم گذاشتم. لباسهای مدرسه رو درآوردم. روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
طولی نکشید که علی هم به خونه اومد. خاله منتظر زهره نشد و خودش به انباری بالا که کنار اتاق من و زهره بود رفت و لباس مشکیش رو بیرون آورد.
ناهار خوردیم. همه تندتند حاضر شدیم تا به خونه عمه بریم. خونهای که من میدونم قرارِ توش به خاله توهین و بیاحترامی بشه؛ اما خاله ترجیح میده با تمام این اوصاف بره.
گاهی احساس میکنم خاله به خاطر اینکه آقاجون و خانمجون نسبت بهش بدبین نشن و من رو مجبور به رفتن از خونهش نکنن، بهشون باج میده و اجازه میده بهش توهین کنند.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت136
🍀منتهای عشق💞
علی رو به خاله گفت:
_ من میرم ماشین رو روشن کنم تا شما بیایید.
خاله کنار علی ایستاد و آهسته حرفی بهش زد. علی گفت:
_ باشه. حواسم هست.
_ سفارش کن!
_ میگم.
از دَر بیرون رفت. زهره گفت:
_ مامان الان قراره همهمون رو بچپونید تو یه ماشین؟
_ همش نیم ساعت راهِ! من و میلاد جلو میشینیم، شما سه تا هم عقب.
_ من وسط لِه میشم.
_ زهره تو چرا همیشه غر میزنی؟
_ شما راحت میری جلو، خبر از حال ما نداری.
_ درد تو له شدنِ یا کنار پنجره نشستن!
زهره روی پله نشست و با لجبازی گفت:
_ من اصلاً نمیام.
_ خب رضا و میلاد بشینن جلو، من میام عقب.
_ باز این جوری بهتره، ولی در هر صورت من جام تنگه.
دَر خونه باز شد و علی رو به خاله گفت:
_ یه بطری آب بدید من بریزم تو...
نگاهش تو خونه چرخید.
_ چیزی شده؟
زهره فوری ایستاد و تا جلوی دَر رفت. خاله گفت:
_ نه مادر چیزی نشده. آب برای چی میخوای؟
_ بریزم تو ماشین.
_ الان میدم رضا برات بیاره.
_ زود باشید دیگه دیره.
خاله با لحنی که توش تهدید بود گفت:
_ زهره تو برو بشین آمادهای، ما هم الان میاییم.
زهره بیچونوچرا با علی رفت. میلاد و رضا هم بیرون رفتن.
کفشهام رو پوشیدم که صدای زنی از بیرون خونه باعث شد تا سرم رو بلند کنم.
اقدسخانم اینجا چی میخواد!
خاله با عجله سمت دَر رفت.
سلام و احوالپرسی کردن. اقدسخانم گفت:
_ خدا بد نده زهراخانم! لباس مشکی برای چی؟
_ بد نبینی. شوهر خواهرشوهرم امروز فوت کرده.
_ ای وای! خدا بیامرزش. من یه کاری داشتم که با این اوضاع انشالله بعداً مزاحم میشم.
_ شرمندت شدم اقدسخانم! سر راهیم وگرنه تعارفت میکردم بیای داخل.
_ نه بابا این حرفها چیه! انشاءالله غم آخرتون باشه. من چند روز دیگه مزاحم میشم.
این رو گفت و بعد از خداحافظی رفت. رو به خاله گفتم:
_ این دیگه چی میخواد اینجا!
خاله چپچپ نگاهم کرد.
_ جدیداً تو کار بزرگترها خیلی دخالت میکنی.
_ آخه خاله خیلی رو دارن! دخترش به علی گفته تو سرخر داری، من زنت نمیشم؛ مامانش پاشنهی دَر خونهی ما رو کنده.
با تعجب گفت:
_ سرخر یعنی چی؟ رویا این حرفها رو از کجا یاد گرفتی تو!
جلو اومد و دَر اتاق رو قفل کرد.
_ از الان داری خواهرشوهر بازی در میاری ها!
_ خواهرشوهر بازی رو زهره باید در بیاره نه من!
_ هیچ فرقی نمیکنه.
_ چرا دیگه خاله! من خواهر علی نیستم؛ دختر عمو و دخترخالهشم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت دَر هدایتم کرد.
_ صد بار گفتم توی این خونه، تو با زهره هیچ فرقی نمیکنی.
میلاد با عجله اومد تو حیاط.
_ مامان داداش میگه بیا دیگه!
_ اومدیم.
اگر همه کوتاه بیان، خاله کوتاه بیا نیست. از هر راهی میخوام بهش بفهمونم که من خودم رو خواهر علی نمیدونم، باز حرف خودش رو میزنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀