هدایت شده از حضرت مادر
همسر شهید میگوید:
سر سفره عقد نشسته بودیم، عاقد که خطبه را خواند، صدای اذان بلند شد؛ حسین برخاست، وضو گرفت و به نماز ایستاد
دوستم کنارم ایستاد و گفت: این مرد برای تو شوهر نمیشود!
متعجب و نگران پرسیدم: چرا؟!
گفت: کسی که اینقدر به نماز و مسائل عبادیاش مقید باشد، جایش توی این دنیا نیست
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدحسیندولتی🕊🌹
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری?
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید?
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید?
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت502 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی صندلی نشست و مضطرب نگاهم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت503
💫کنار تو بودن زیباست💫
خواستم در رو ببندم که دستی مانع شد. در رها کردم و به جاوید نگاه کردم. آهسته گفت
_چی شد؟
در رو باز کردم.داخل اومد و سوالی نگاهم کرد و گفتم
_یه چیزی خیلی برام جالبه!
_چی؟
_مثل سگ ازش میترسی ولی دلت طاقت نمیاره خم به ابروش بیاد!
نگاهش جدی شد
_این دفعهی دومه که تو ضربالمثلهات به بابا توهین میکنی!
انقدر بهم لطف کرده که دوست ندارم ازم ناراحت بشه. روی تخت نشستم
_خب ببخشید
کنارم نشست
_چی بهش گفتی؟
_گفتم از همین خانواده دختر گرفتی. چطور دخترشون خوب بود پسرشون بده؟ ناراحت شد.
آهی کشید و ناراحت گفت
_غزال تو امروز هر چی گفتی من گوش کردم. من الان چایی میزارم بیا دور هم بخوریم
_نمیترسی ازش؟!
_ترس چی؟!
آهسته خندیدم
_همین تو نبودی چند دقیقه پیش از ترس جلوش لال شده بودی!
_فکر میکنی جواب دادن کار سختیه؟ مثلا من اگر به بابا میگفتم دوست داشتم برم به نظرت بابا چیکارم میکرد! جز اینکه قلبش رو بشکنم؟
نگاه ازش گرفتم
_غزال بابا دو بار تا مرز سکته رفته. من دوستش دارم نمیخوام اتفاقی براش بیفته
_خیلی خب بابا پاشو برو چاییت رو دم کن
با دست ضربهی نسبتاً محکمی به کمرم زد
_اونو که تو دم میکنی
شوک شدم و صاف نشستم و چپچپ نگاهش کردم
ایستاد و رو به در گفت
_پاشو تو چایی دم کن. منم میرم از نامزد بیچارهم که به خاطر من دعواش کردن کیکبگیرم بیام.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم 💚
دوباره سهشنبه
قلب من دوباره بی قرار شده
تمام صحن دل
پر از نسیم انتظار شده🕊
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت503 💫کنار تو بودن زیباست💫 خواستم در رو ببندم که دستی مان
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت504
💫کنار تو بودن زیباست💫
آب جوش اومد و چایی رو دم کردم و روی مبل نشستم. جاوید خیلی بیشتر از گرفتن کیک میش نازنین مونده و انگار قصد برگشتن نداره.
در خونه باز شد و بالاخره با بشقاب کیکی که دستش بود برگشت و گفت
_بابا رو صدا کنم؟
_چه عجب! برگشتی؟
_نازنین کارم داشت
نگاهم سمت در اتاق سپهر رفت.یعنی الانداره چیکار میکنه؟
نمیدونم حرفی که بهش زدم برای ازدواجم با مرتضی راضیش کرد یا از خواستهم دورترم کرد. نا امید گفتم
_به نظرت میاد؟
_نمیدونم. فقط اگر دوباره پرسید کجا بودید بگو بهشت زهرا
با سر تایید کردم
_تو پاشو چایی بریز منم برم صداش کنم
ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم روزی برسه که توی این خونه با میل خودم کاری انجام بدم.
چایی ریختم.استکان ها رو توی سینی گذاشتم و بیرون رفتم
جاوید ناراحت جلو اومد یکی از استکان ها رو توی پیشدستی گذاشت و کنارش تکهکیکی گذاشت
_بیرون نمیاد؟
_نه. گردنش درد گرفته
وارد اتاق سپهر شد و بعد از چند لحظه برگشت. روبروم نشست. خم شد یکی از چایی ها رو برداشت
_چی بهش گفتی؟
_ولش کن. حوصله ندارم
_غزال من اخر هفته میخوام برم کویر. عمو اجازه نمیده نازنین رو ببرم تو بیا با هم بریم
به اتاق سپهر اشاره کردم
_نمیذاره. نمیبینی چهجوری چسبیده به من
با احتیاط به در نگاه کرد
_ الان خودم میرم اجازت رو ازش میگیرم
اصلا دوست ندارم باهاش برم اما شاید مرتضی هم بیهد و همدیگرو ببینیم. ایستاد و سمت اتاق سپهر رفت من هم که کنجکاوم از حال سپهر با خبر بشم بدنبالش رفتم. داخل رفت و من توی چهارچوب در ایستادم.
روبدوی لبتابش نشسته و آتل گردنش رو بسته
بدون اینکه نگاهش رو از لپ تابش برداره گفت
_چیه قشون کشیدید
لحنش که نشون نمیده ناراحته!
_قشون چیه! ما مخلص شمام هستیم
عینکش رو کمی جابجا کرد و باز همنگاهش رو از لپ تابش برنداشت
_حرفت رو بزن
نیم نگاهی به من انداخت و گفت
_میشه اجازه بدید من که آخر هفته میرم کویر غزال رو هم با خودم ببرم
چند تا از دکمه های لبتابش رو زد و مانیتورش رو بست. نگاهی به جاوید انداخت. عینکش رو برداشت. خونسرد گفت
_اونوقت کی به تو اجازه داده بری!
ناخواسته خندهم گرفت. کوتاه اما صدا دار
نگاه خونسرد سپهر و نگاه حق به جانب جاوید برای لحظهای روم ثابت موند جاوید گفت
_هفتهی پیش بهتون گفتم گفتید برو!
پا کج کردم و سمت مبل رفتم. چه دل خوشی داره این!
دلخور بیرون اومد و تو یکقدمیم ایستاد
_من به خاطر تو دست و پا میزنم بعد تو به من میخندی!
به زور لبخندم رو جمع و جور کردم
_به تو نخندیدم
نگاهش رو ازم گرفت و سمت آشپزخونه رفت
_خیلی بدجنسی.
دنبالش رفتم.
_آخه خنده دار بود...
دلخور حرفم رو قطع کرد
_ اجازه داد. آخر هفته میریم
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت202 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدم. رضا با کمک محمد روی مبل
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت203
🍀منتهای عشق💞
عمه نفس سنگینی کشید و ایستاد
_همه میریم
زنعمو از اتاق بیرون اومد
_مهشید پاشو با من و بابات بیا
مهشید نیم نگاهی به رضا کرد و اخم های تو هم رضا رو که دید گفت
_دستت درد نکنه مامان من با رضا میام.
زنعمو پشت چشمی نازک کرد. رضا گفت
_من پام درد میکنه. نمیام
زن عمو رو به مهشید گفت
_پس پاشو
عمو ایستاد
_مهشید بمونه خونه پیش شوهرش
نگاهش رو به عمه داد
_آبجی شما هم با ما بیا
رضا از حرفی که عمو زده راضیه و زن عمو حسابی دلخور. همه تو تکاپوی. حاضر شدن هستن.
محمد چیزی کنار گوش عمو گفت و عمو با سر تایید کرد.
ایستادم و گوشیم رو از روی میز برداشتم و سمت اتاق رفتم.
در رو پشت سرم بستم و شمارهی علی رو گرفتم.
هر چی منتطر موندم جواب نداد. شمارهی دایی رو گرفتم و اون هم جواب نداد.
اگر بهش نگم که نمیتونم برم!
انگشتم رو روی اسمش زدم و گزینهی پیام رو انتخاب کردم و براش نوشتم
"علی من برم فرودگاه؟"
صدای در اتاق بلند شد آهسته باز شد
_مهیا داخل اومد. لبخندی زد و مهربون گفت
_سلام رویا جون
جوابش سلامش دادم. جلو اومد و همدیگرو بغل کردیم
_دیر کردی!
_وقت دکتر داشتم
نگاهم به شکم برامدش افتادو ذوق زده گفتم
_وای نینی داری؟
لبش رو به دندون گرفت و با سر تایید کرد
_عزیز دلم! مبارک باشه
روی صندلی گوشهی اتاق نشست
_صبح به محمد گفتم تو برو دنبال کارهات من با مادرم میرم دکتر
لبهی تخت نشستم
_دکتر برای چی؟
_مراقبتهای بارداری. گفت باید استراحت کنم
چند ضربه به در خورد و محمد گفت
_مهیا!
فوری ایستادم
_بیا تو
رو به مهیا گفتم
_من میرم پیش خالهم
سمت در رفتم و همزمان محمد در رو باز کرد و داخل اومد
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀