eitaa logo
♡بوےعطࢪڂدا♡
105 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
512 ویدیو
88 فایل
{بسم الرب شهدا} 🌨| #باݩوجان چادرت‌فقط‌برایت‌پوشش‌نیست ڪاخ‌سیاهیست‌درمقابل‌فتنه‌های‌ ڪاخ‌سفید👌🏽✨ "هل‌مݩ‌ݩاصࢪیݩصرݩۍ؟!" 🌱|میشݩـوے‌رفیــق؟! امـام‌زمـاݩمـوݩ‌یـاࢪمۍ‌طݪبـد(: کپی همراه باصلوات بلامانع است. خادم کانال @nafasm1 @zahra1362212
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 ‍ پارت2 در هر حال علاوه بر دغدغه های دیگر، این قضیه هم تبدیل به یکی از بزرگترین معضلات دو ماه اخیرش شده بود. خواهرش ک کنارش نشسته بود به آرامی پرسید: - خب چرا از این مسیر اومدی? معصومه که بالخره ماشین را روشن کرده بود،آن را توی دنده گذاشت و در حالی که از بوق پیکان پشت سرش خسته شده بود گاز را فشار داد و بی توجه ب سوال خواهرش غر زد: - خدا نکنه آدم زن باشه و خاموش کنه!عالم و آدم براش شاخ و شونه می کشن... بالخره از نمازی رد شدند و بعد از فلکه دانشجو وارد بلوار چمران شدند و معصومه توانست نفس راحتی بکشد. بعد در حالیکه به نظر می آمد تازه افکارش را مرتب کرده باشد پرسید: - راستی تو چیزی پرسیدی? - پرسیدم چرا از فلکه ستاد اومدی?میدونی ک این مسیر این موقع روز شلوغه معصومه شیشه را پایین داد و گفت: -می خواستم برم جواب ازمایش مامان رو بگیرم که بعدش یادم اومد امروز تعطیله... البته دیگه دیر شده بود و افتاده بودیم توی ترافیک... خواهر بزرگتر ب این فکر کرد که اگر سوال بیشتری بپرسد معصومه فکر میکند قصد دارد اشتباهش در رانندگی را ب رخش بکشد و نارحت شود برای همین دیگر چیزی نگفت.. هنوز ب پل زرگری نرسیده بودند که باز هم ترافیک شروع شد. معصومه ک حالا کمی خوش خلق تر شده بود گفت: -امروز قطعا روز شانس من نیست..پووووف کمی ک جلوتر رفتند معلوم شد تصادف شده. بالخره نوبت انها شد که از کنار صحنه تصادف بگذرند... - اااع... نگاه کن!این همون ماشینه ست همان پژی سبز رنگ رینگ اسپورت بود. هر دو خنده شان گرفت. معصومه پنجره را پایین داد تا مطمین شود. هر سه پسر پیاده شده بودند. ... میم.مشکات .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ امام باقر (ع) می‌فرمایند: هیچ کس را حقیر نشمار، شاید همان شخص، محبوب و دوست خدا باشد. 📗بحار الانوار 🌱
🔍 این خودمونیم که با افکار اشتباهمون! یه واسه خودمون ایجاد کردیم!😞 خودتو واسه آماده کن ....
🌿 ✳ محبت خدا این نیست که تو کباب و جوجه داشته باشی! 💠خدا رحمت کند آقای را. فرمود: تو تصور می‌کنی خدا این است که تو کباب و جوجه داشته باشی! اما پروردگار! نه! نازپرورده نمی‌خواهد تربیت کند. «إنَّ اللّه َإذا أحَبَّ عبدا غَتَّهُ بالبلاءِ غَتّا»؛ خداوند اگر بنده‌ای را دوست داشته باشد، او را در می‌فشارد :)) 👤 📚 برگرفته از کتاب
پارتهای جدید تو راهه📣📣📣
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ‍ ✍ (میم. مشکات) پسری که راننده بود داشت با راننده ماشینی که به ماشینش زده بودند صحبت میکرد. پسر دوم که گویا معصومه را شناخته بود اشاره ای به دوستش (یا همان مگس کارتنی ما)کرد و با سر معصومه را نشان داد. پسر که به نظر می آمد حضور ذهن خوبی دارد سعی کرد دست پیش را بگیرد که عقب نیفتد. نیشش تا بناگوش باز شد تا با صمیمیتی که ایجاد میکرد بتواند از پس جوابی که احتمال می رفت معصومه در پاسخ متلک ش بدهد بربیاید. معصومه جلوی خنده اش را گرفت و قیافه اش جدی شد. احساس کرد الان بهترین موقعیت برای تلافی حرف پسر جوان است. خواست چیزی بگوید اما یکدفعه فکری ب ذهنش خطور کرد. احساس کرد در شان او نیست که هم کلام پسرکی متلک گو شود و مثل او دهان به حرف لغوی باز کند که هیچ ثمره ای نداشت. برای همین بلافاصله روی برگرداند و در حالی که وانمود میکرد انگار اصلا آنها را نشناخته از محل تصادف دور شد. تا رسیدن به خانه فکرش مشغول این بود که آیا بهترین کار را کرده است? چرا جوابش را نداده بود? اگر چیزی می گفت باعث می شد پسرک دفعه بعد کسی را مسخره نکند. اما نه، لبخند وقیحانه پسر نشان میداد از چنین عقل و درایتی بی بهره است که بتواند نکته ظریف این ماجرا را متوجه شود و یا حداقل از بعدی ب جز سرگرمی به قضیه نگاه کند. خب لااقل دلش که خنک می شد،نمیشد?اه!حیف شد!کاش جوابش را داده بود!!! ... .....★♥️★.....
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ‍ اما خب، اگر جوابش را می داد پس چه فرقی با او داشت? یکی آن گفته بود و یکی این! تازه برای اینکه صدایش را بشنوند باید سرش را از پنجره بیرون می برد، فریاد می زد و لابد این وسط لبخندی هم رد و بدل میشد! آیا این ها در شان او بود?چرا آنچه که آن موقع قانع ش کرده بود که خودش را در حد پسرکی دهن لق نکند حالا برایش کمرنگ شده بود و قانع ش نمی کرد? آن عقل ش بود یا این? اصلا این موضوع آنقدر اهمیت داشت که اینقدر راجع به آن فکر کند?اگر نداشت پس چرا نمیتوانست فراموشش کند?در طول بیست دقیقه راهی که تا خانه مانده بود، مدام قضیه را در ذهنش مرور میکرد برای همین وقتی از ماشین پیاده شد یادش رفت کتاب هایش را بردارد. سلام خشکی به مادرش کرد و رفت توی اتاق... کمی گیج به نظر می رسید. مادر که از این رفتار تعجب کرده بود پرسشگرانه به خواهرش ک پشت سر معصومه وارد خانه می شد خیره شد. خواهر هم همانطور که تقلا می کرد کتابها از دستش نیفتد سری به نشانه ارامش اوضاع تکان داد و گفت: - هیچی!داره فکر میکنه!! خوش بختانه معصومه عادت نداشت زیاد فکرش را صرف یک موضوع کند چرا که محیط اطراف تاثیر زیادی رویش داشت. همیشه ذهنش به سرعت تغیر موضوع میداد و یکی از دردسرهایش همین بود که نمیتوانست آنطور که باید بر روی موضوعی تمرکز کند و نتیجتا کمتر می توانست یه نتیجه ای منطقی برسد. قضیه وقتی خرابتر می شد که مسئولیتی را به او محول میکردند. تا چند دقیقه اول اوضاع مرتب بود اما از دقیقه پنجم به بعد دیگر هیچ تضمینی برای اینکه ان کار به سرانجام برسد وجود نداشت و تصور کنید وقتی مسئولیت این باشد: - معصومه? 20دقیقه دیگه زیر غذا رو خاموش کن!! خب،فکر میکنم نیاز به توضیح نیست که خوشحال ترین فرد در این ماجرا، صاحب رستوران سر کوچه بود که وظیفه جایگزین کردن غذای جزغاله را به عهده داشت. با اینکه در خانه رسم اسم گذاشتن روی همدیگر به شدت قدغن شده بود، اما بچه ها به معصومه "گیجگول خانم" می گفتند و مادر هم با وجود همه سرسختی اش در قانون یاد شده نتوانسته بود مخالفتی بکند زیرا این اسم،همانطور که یکبار مادر برای پدر اعتراف کرده بود، واقعا بهش می آمد!! .. .....★♥️★.....
چه آدمهایی که بسیار مومن بودند و اندک اندک دچار روزمرگی شدند؛ و قلبشان از حضور خدا تهی شد... کجای کاریم؟؟ خدایا هوای قلبمان را داشته باش ✋🏻💔
✍ غُصه اینجاست که فرداشب، شب عرفه‌ست ... و ما هر سال دور هم جمع می‌شدیم و تا صبح، عاشق ترین و زنده‌ترین سحرها را تجربه می‌کردیم ... غصه اینجاست، که ماههاست رنگ مجالس اباعبدالله را ندیده‌ایم و دلمان به شب عرفه‌ای خوش بود، که کمی از حسین بگوییم و بشنویم و... نفس بکشیم! 🌒 و تمامِ غصه اینجاست که نمی‌دانیم این قِصه‌ی غربت‌مان تا کِی ادامه خواهد داشت؟ درکِ غربت هزار ساله، کمی ملموس‌تر شده برایمان......... نه؟ 🌙
4_5823345530134071340.mp3
8.28M
💌 در روز عرفه، بهترین کار چیست؟ روزه یا دعای عرفه؟ 💥چرا؟ 🎤