⭕️ در دفاع مقدس عالی ترین فضائل اخلاقی بروز کرد
🔸رهبر انقلاب در سخنرانی آغاز هفته دفاع مقدس :
🔹در دفاع مقدس عالی ترین فضائل اخلاقی و معنویات بروز کرد.
🔹دفاع مقدس برای کشور سرمایه سازی کرد، دفاع مقدس نشان داد که تعرض و تجاورز به کشور هزینه اش زیاد است.
🔹دفاع مقدس به ملت ما هم روحیه خود باوری داد، یک جوان بیست و چند ساله با اقتدار تمام لشکری و با اطمینان به نفس تمام جمعیت و لشکری را دنبال خود راه می انداخت و ضربه قاطع میزد، که این به مردم خود باوری می دهد.
🔹دفاع مقدس ثابت کرد که ملت ایران از ورطه هایی مثل جنگ تحمیلی با سربلندی سر بلند کند.
❌ رهبر انقلاب: اربعین در خانه بشینید و دعا بخوانید / رفتن به اربعین فقط باید با نظر ستاد ملی کرونا باشد.
رهبر انقلاب:
▪️بعضیها ارزیابی مناسبی از کرونا ندارند؛ ما هر روزی ۱۴۰-۱۵۰ نفر را از دست میدهیم، این چیز کمی است؟!
▪️علاج این مسئله دست خودمان است؛ ما مردم باید به وظایف خودمان عمل کنیم
▪️همه ما عاشق امام حسین(ع) و اربعین هستیم اما رفتن به اربعین فقط باید با نظر ستاد ملی کرونا باشد و تا الان هم گفتند نه نباید برویم
▪️روز اربعین زیارت اربعین را بخوانیم و از امام حسین بخواهیم که به ما نظر کند
🍂 #داستان_آموزنده9
یک دامن دورچین مشکی با بلوز یقه هفت قرمز تنم بود، چرخی جلوی آینه زدم و ناگهان یاد حرف معلم خیاطی ام افتادم که گفته بود «گودی کمر خیلی برای زن مهم است و به لباس ترکیب می دهد.» فوری دستم را روی کمرم گذاشتم. پف دامن و گشادی بلوز که زیر دستم گرفته شد خیالم راحت شد، نه، گودی کمر هم داشتم.آن قدر غرق قیافه ی خودم شده بودم که نفهمیدم مادرم کی وارد اتاق شده بود و داشت نگاهم می کرد، وقتی گفت: «مهناز داری چه کار می کنی؟!» مثل کسی که موقع دزدی مچش را گرفته باشند پریدم هوا. دستپاچه و هول از اینکه نکند مادرم فکرم را خوانده باشد گفتم: «هیچی، هیچی، می خواستم ببینم، موهایم چقدر بلند شده. از اون دفعه که شما قیچی کردین نمی دونم چرا بلند نمی شه؟!»
مادر خندید و گفت: «اگه بیکاری یک کمی آب بریز توی هاون، بکوب. مادرجون حالا مو یکخورده بلندتر، یکخورده کوتاه تر، عمر آدم نیست که دیگه برنگرده! نترس، بلند می شه.» همان موقع صدای بسته شدن در حیاط آمد و صدای آقاجون که مثل همیشه تا وارد خانه می شد، همون پشت در، مادرم را صدا می زد که: «حاج خانوم کجایی؟!» و صدای خندان و همیشه سرحال امیر، برادر بزرگم که با صدای بلند سر به سر خانم جون می گذاشت و می خندید.
امیر دانشجوی رشته ی حسابداری و در عین حال کمک پدرم بود و با اینکه چهار سال از من بزرگتر بود، رابطه مان، به قول مادرم، مثل بچه های شیر به شیر بود. امیر اگر در خانه بود کارش این بود که سر به سر من و خانم جون بگذارد. مواقعی هم که بیرون بود با محمد بود. یکدفعه یاد این نکته ی مهم افتادم، امیر و محمد دوست های جان در یک قالب بودند. یعنی امیر خبر داشت که محمد از من خواستگاری می کند؟! اصلاً از کجا معلوم محمد مرا خواسته باشد؟ شاید محترم خانم و حاج آقا خودشان این تصمیم را گرفته باشند! بی اختیار کسل شدم.
نمی دانم چرا، ولی دوست داشتم محمد خودش مرا خواسته باشد، دوستم داشته باشد و انتخابم کرده باشد. راستی، چرا اصلاً به این فکر نیفتاده بودم؟ کاش زودتر بزرگ تر ها حرف بزنند و همه چیز معلوم شود، ولی به هر حال فعلاً چاره ای نبود باید صبر می کردم.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🍂 #داستان_آموزنده11_10
آقا جون در حالی که لباس راحتی پوشیده بود و داشت آستین های پیراهنش را بالا می زد، از اتاق بیرون آمد. چقدر صورت خسته و مهربانش را دوست داشتم.
- سلام آقا جون
- سلام خانوم، چطوری بابا؟!
باز دلم خواست به قول امیر خودم را لوس کنم. با اینکه می دانستم آقا جون همیشه اول نماز می خواند، گفتم:
- آقاجون چایی بیارم؟!
- نه باباجون اول نماز، بعد شام. به مادرت بگو سور و سات شام را حاضر کنه که مردیم از گشنگی.
از وقتی یادم می آید همیشه همین طور بوده. تابستان ها آقاجون توی حیاط نماز می خواند و صدای الله اکبرش با بوی یاس ها و عطر شام مادر مخلوط می شد. امیر طبق معمول، لب حوض داشت به جای دست و صورت شستن، تقریباً حمام می کرد و سرش را تا گردن توی آب فرو کرده بود. داشتم فکر می کردم از پشت هولش بدهم توی حوض که سرش را بیرون آورد. با خنده سلام کردم. گفت: «سلام، به چی می خندی؟! بپر برو یک پارچ آب یخ بیار که جیگرم داره می سوزه، بدو».
هم او می دانست، هم من که مادر الان یا شربت سکنجبین یا آبلیمو آماده کرده. با این همه گفتم: «نمی دونم چطوریه جیگرت همین که پایت به خونه می رسه و چشمت به من می افته آتیش می گیره!» امیر در حالی که دست های خیسش را به طرفم تکان می داد گفت: «بدو این قدر حرف نزن فسقلی.»
شب های تابستان، توی حیاط روی دو تا تخت چوبی بزرگ که بین باغچه و حوض بود غذا می خوردیم. بوی یاس ها و گلدان های محبوبی آقا جون، با بوی نم خاک که از آبپاشی حیاط بلند می شد، دوست داشتنی ترین بوی دنیا بود. وقتی هرم گرما می خوابید توی آن حیاط باصفا چقدر دور هم نشستن شیرین بود. قل قل سماور خانم جون که به قول امیر همیشه جوش بود و عطر چای تازه دم با آن استکان های کوچک کمر باریک که خانم جون معتقد بود «فقط توی آن ها چایی مزه دارد»، سفره ی قلمکار مادر و بوی پلوی زعفران زده و تنگ دوغ که اگر نعنا نداشت، اخم خانم جون توی هم می رفت و... . یادش بخیر انگار تمام دنیا آرام بود و خوشبخت، مخصوصاً که علی از ترس آقا جون دیگر ورجه وورجه نمی کرد و یک گوشه آرام می گرفت.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🍂وصیت نامه اش تنها یک جمله داشت...
✨پیرو ولایت فقیه باشید؛ قیامت یقه تان را می گیرم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید.
#ما_ملت_امام_حسینیم
•••
كوچههـارابهنامشانكرديمكـههرگاه آدرسمنزلمـانراميدهيمبدانيماز گذرگاهخـونكـدامشهـيداستـــ كـهبـا آرامشبهخانـهمـیرسيم
#هفته_دفاع_مقـدس🕊•
🍂 #داستان_آموزنده12
چه خانواده ی خوشبختی بودیم، کاش در همان سال ها زمان متوقف شده بود. آدم وقتی کوچک و جوان است دلش می خواهد بدود و به آینده برسد، از بس عجله دارد درست نمی بیند که دور و برش چه خبر است و افسوس، قدر لحظه ای را که می گذراند، نمی داند. وقتی پشیمان می شود و بر میگردد و به پشت سر نگاه می کند که دیگر حسرت خوردن فایده ندارد. آن وقت تازه به این نتیجه می رسد، آنچه برایش می دویده هیچ بوده، قربان همان گذشته و بچگی ها!
بعد از شام به بهانه ی تمام کردن کار خیاطی از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. امیر هم بلند شد، ولی خانم جون گفت: «ننه، امیر تو بمون باهات کار داریم» و در عوض به علی گفت: «مادر تو خواب نداری؟! از صبح کلّه سحر که پاشدی تا الان ماشاالله داری به زمین پا می زنی، برو قربونت برم، برو یکخورده تنت رو بگذار زمین. اگه بوی خاک گرفت با من!»
این تکه کلام خانم جون بود که از بچگی، وقتی می خواست ما را از سر باز کند یا از دست سر و صدا و شیطانی های ما خسته می شد، می گفت. علی با دلخوری بلند شد و راه افتاد. و من که خوشحال و هیجان زده بودم، چون حس می کردم مادر و خانم جون می خواهند حرف بزنند، بی صبرانه گوش تیز کردم. مادر با صدایی آرام گفت:
- عباس آقا، امروز دم غروب محترم خانم آمده بود اینجا.
آقا جون با خونسردی گفت:
- خیره ایشاالله.
- خیر که هست، آخه این دفعه آمدنش با همیشه فرق داشت.
خانم جون با صدایی آهسته گفت:
- آره مادر، چشمت روشن.آمده بود خواستگاری مهناز برای محمدشون.
امیر چنان بلند گفت: «چی؟! برای محمد؟!» که آقا جون جا خورد و گفت: «آقا، یواش تر چه خبره؟!»
مثل گربه چهار دست و پا به پنجره نزدیک شدم و از گوشه ی پرده حیاط را نگاه کردم. امیر که معلوم بود کاملاً جا خورده، دوباره گفت: « یعنی خودش گفته یا محترم خانم و حاج آقا این حرفو زدن؟!» توی دلم گفتم آفرین که عقلت رسید بپرسی. خانم جون گفت: « والله این طور که محترم خانم گفت، محمد خودش خواسته، یعنی حاج آقا از ترس اینکه محمدش هم مثل مهدی، سر خود کسی رو پیدا کنه، بهش گفته می خوان براش زن بگیرن و بهتره تا زوده دست بالا کنن. محمد هم اول زیر بار نرفته و گفته حالا نمی خواد زن بگیره، وقتی موقعش شد خودش می گه. حاج آقا هم شک کرده و آن قدر پاپی شده تا بالاخره به زور از زیر زبونش کشیدن که مهناز رو می خواد.»
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
#مولاےمهربانغزلهاےمنسلام
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
═══🍂🍂🍂═══
#حرفِ_حساب🔍
[سعے ڪنيد
#امام_زمان معمار زندگـے شما باشند!
تا زندگـے شما را آنطور
ڪہ خدا فرموده بسازید.🌱]
+آیتالله سیدحسن ابطحے 🌙
#سهشنبه_های_مهدوی💙
#جامانده✋🏻
بغض میکند و میگوید:
کاش! جامانده نبودم ...
کاش ! همراهشان خستگی میکردم !
کاش نماز شب هایم را میخواندم
کاش ! مجذوب پروردگارم میشدم
ای کاش شهید میشدم !
و صد ها کاش دیگر که نمیتوان انها را برگرداند !❗️
کاش ما نیز همراهشان بودیم ...
اگر شهید نشویم #میمیریم😞
#دفاع_مقدس🌱
🔻 بیانات رهبر معظم انقلاب مدظلهالعالی در آیین تجلیل و تکریم از پیشکسوتان دفاع مقدس
🎋 تکریم و بزرگداشت رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس، جزو وظایف ملّی
🔰 شرح مختصر چرایی و چگونگی دفاع مقدّس:
۱) هدف جنگافروزان، در هم کوبیدن نظام اسلامی
۲) صدّام پیشکردهی عناصر اصلی
۳) ضعف نیروهای مسلّح و تجهیزات نظامی
۴) نقش بسیار حسّاس و شگفتانگیز رهبری و فرماندهی امام
💥 چند نکته در مورد دفاع مقدّس جهت جلوگیری از تحریف و شبههافکنی:
۱) پیروزی نظام جمهوری اسلامی و شکست دشمن
۲) دفاع مقدّس، یکی از عقلانیترین حوادث ملّت ایران
۳) یک مدلسازی جدید برای حضور مردم در دفاع مقدّس و بُروز استعدادها
۴) بُروز عالیترین فضایل اخلاقی و عروج معنوی
۵) دفاع مقدّس و سرمایهسازی برای کشور
۶) برملا شدن ذات و واقعیّت بزکشدهی تمدّن غرب
۷) آشکار شدن تواناییها و ظرفیّتهای ملّت ایران برای دنیا
🔹 از بین رفتن ترس و اندوه در اثر مقاومت و استقامت
🔹 تقویت ادبیّات دفاع مقدّس، برای مقابله با دستهای تحریفگر
🔹 اهمّیّت برگزاری یادوارهها و شخصیّتپردازی عناصر دفاع مقدس
اضافه کنید کمک کشورهای عربی منطقه از کویت ، بحرین ، قطر ، امارات ، اردن ... گرفته تا مصر و سودان و ...
#جنگ_جهانی
#دفاع_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بابِ_دل❄️
- باباقاسم . . . ؟ :)📞😭
🍂 #داستان_آموزنده13
ضربان قلبم چند برابر شد و از شوق ناخودآگاه لبم را گاز گرفتم. با خود گفتم « پس محمد دوستم دارد » یاد چهره اش افتادم. معصومیتی خاص توی صورتش بود که بیشتر از زیبایی چهره اش آدم را می گرفت و آقاجون همیشه می گفت: «خدا برای پدر و مادرش نگهش داره، اصلاً گِل این بچه گیراست»محمد فقط چهار سال از من بزرگ تر بود. تازه بیست سالش داشت تمام می شد، ولی شاید به خاطر رفتار موقرش بود که سن و سالش بیشتر به نظر می آمد. دانشجوی سال دوم رشته الکترونیک بود. در درس هایش خیلی جدی و موفق بود.به امیر هم برای قبول شدن توی کنکور خیلی کمک کرد و حتی به خود من و زری، مخصوصاً من که همیشه توی ریاضی خِنگ بودم، با چه حوصله ای درس می داد و بیشتر وقت ها هم من از ترس اینکه فکر نکند کودنم، به دروغ می گفتم، یاد گرفتم و آن وقت که نمره هایم کم می شد هی به زری التماس می کردم که راستش را به محمد نگوید. نمی دانم؟! شاید خودم هم نمی دانستم دوستش دارم. یعنی شاید، اصلاً تا آن روز نمی دانستم دوست داشتن یعنی چی؟!
خیلی فرق است بین چیزی که انسان گمان می کند که می فهمد، با چیزی که واقعاً می فهمد و درک می کند.
صورت محمد با اون موهای پرپشت و مشکی که کمی جعد داشت و چشم های سیاه و محبوبش که همراه ریش و سبیل به او چهره ای مردانه می داد، با آن قد بلند و چهار شانه جلوی نظرم بود که باز با صدای امیر که می گفت «بی معرفت، چرا به خود من نگفت» به خودم آمدم. خانم جون گفت:
- خوب مادر رویش نشده، به تو بگه، چی؟! تو اگه خواهر اونو می خواستی رویت می شد بهش بگی؟!
امیر یکدفعه قرمز شد و سرش را انداخت پایین. مادر و آقاجون با تعجب به هم نگاه کردند و مادر با لحنی نیمه شوخی و کنجکاوی فراوان گفت:
- امیر چرا قرمز شدی؟! نکنه تو هم، بله؟!
امیر سرش را بلندکرد و با شرم گفت: «حالا که فعلاً نوبت فسقلی هاست» و از جا بلند شد. خانم جون گفت: «اِ، بشین ننه، کجا؟! اصلاً حرف اصلی فراموش شد. بالاخره آقا شما چی می گی؟!»
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🍂 #داستان_آموزنده14
آقاجون که برای مادرش احترام زیادی قائل بود گفت: «والله اختیار و اجازه که دست شماست. بعد از آن هم، به نظر من پسره از هرجهت بچه ی خوبیه، خانواده اش هم که دیده و شناخته ان. من خودم بارها به ملیحه(مادرم را می گفت)گفتم، خوش به حال هرکس که عروس این خانواده، خصوصاً زن محمد بشه»
خانم جان خوشحال گفت:
- بارک الله، منم از سر شب این قدر خوشحالم که نگو. مادر، آدم مگه از خدا چی می خواد؟! پسره هم جمال داره هم کمال. خانواده دار هم که هست، دیده و شناخته هم که هستن. از همه مهم تر اینه که استخوان دارن.
آقاجون گفت:
- این ها همه درست، من فقط ناراحت سن و سالِ کمِ مهنازم.
خانم جون گفت:
- مادر خدا عمرت بده، من هنوز دوازده سالم نشده بود که رفتم خونه ی بخت، سن مهناز که بودم دو تا شکم هم زاییده بودم، حالا خدا نخواست بمونن، حرفی جداست.
- خانم جون زمانه فرق کرده، الانه آدم این قدر چیزها می بینه و می شنوه، چشم ترس می شه. با این همه من از پسره خاطر جمعم، بیشتر از سنش می فهمه. از بابت مهناز می ترسم، هم یکی یکدونه بوده هم تا حالا سرش توی درس و کتاب. هنوز فکر نمی کنم عقلش به زندگی برسه.
مادرم گفت:
- نمی خوان که حالا ببرنش، محترم خانم می گفت: کار خداپسندانه است هم دو تا جوون از گناه دور می شن، هم محمد گفته تا خودش درسش رو تموم نکنه مهنازم درسش رو بخونه، بعداً برن سر زندگیشون.
- یعنی چی؟! یعنی فقط اسم بگذارن و نامزد باشن؟!
خانم جون فوری گفت: «نه مادر، مردم هزارجور حرف در می آرن. این ها راه دور نیستن که سالی یکدفعه همدیگه رو ببینن. دو تا در اون طرف ترن... . همین جوری روزی دو سه دفعه مهناز می ره اونجا، دو سه دفعه زری می آد، ولی وقتی اسم بگذارن هزار تا حرف توش در می آد. باید محرم بشن، منتها شرط می کنیم که... .» یکدفعه ساکت شد. مثل اینکه ملاحظه ی حضور امیر را کرد. امیر هم که خودش متوجه شده بود گفت: «من رفتم بخوابم.»
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡
#کلامِ_شهید🕊
خدایا ..
هدایتم کن
زیرا مۍدانم کہ
گمراهی چہ بلاۍ خطرناکۍ است!
- شھیدچمـرانΓ
💢... شما هم دعوتید..
محفلی روشنگرانه ،، در فضای امن خانه🍃🌹سلام خدمت اعضای فهیم کانال بوی عطرخدا
✅🎙نشست روشنگری بصیرتی صوتی 🎙 موضوع:گرامیداشت هفته دفاع مقدسه توسط کارشناس سیاسی(غلامعلی کریمی؛سیدرضا حجازی؛حجت الاسلام غلامرضا عرب،یوسف روزبهانی و...)
فردا چهار شنبه مورخ 2 مهر ماه ،،از ساعت 11:00 در همین کانال بارگذاری میگردد،،، ان شاالله همراهی یکایک شما عزیزان را داشته باشیم.
⁉️ضمنا میتوانید سوالات مرتبط به شبهات دفاع مقدس را به آیدی ذیل ارسال نمایید تا همراه با پاسخ در این کانال بارگذاری گردد🎤🎤. با تشکر...
@ Zahra1362212
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دو_خط_روضه🥀
الهی دروغ باشه....
کاش رقیه نبود...کاش اینا
همه دروغ بود...
ما راضیم که دروغ باشه😞
#کُنجِ_خرابه💔
#کُنجِ_خرابه💔
تکهچوبـــــیدربیـــــابانیافتمبهر عصا
تاکمکحالـــــم شود ،افســـــوسباآنهمزدند😭
#یـــــا_مـَــظلومة_بـــِـنتِ_المـَــظلوم
#رِیحــــانَةُ_الحـُـــــسِیݩ
با عرض سلام و صبح بخیر خدمت همه فعالین عرصه روشنگری وبصیرت افزایی در فضای مجازی ؛🔊🔊اعلام آغاز رزمایش طرح ثامن 2 با محوریت:( تبیین دستاورد های دفاع مقدس و ترویج روحیه حماسی در جامعه ) یوسف روزبهانی /معاونت سیاسی نمایندگی ولی فقیه در ناحیه امام صادق (علیه السلام)یا علی مدد.......
صدا ۰۰۲_sd-۷۴.m4a
6.28M
✅ جنگ هشت ساله، این ملت را آبدیده، شجاع و متّکی به نفس کرد. مقام معظم رهبری (24 آذر 1375)
🌀 صوتی/
❇️موضوع: پیام دکتر یدالله جوانی به مناسبت آغاز نهضت روشنگری مرحله دوم طرح ثامن
🔻ضرورت آشنایی بیشتر نسل جوان به معارف دفاع مقدس
🔸دوران هشت ساله دفاع مقدس یک دوران نورانی و برگ زرینی در تاریخ ملت ایران است.
🔹نگذاریم جریان تحریف دفاع مقدس را مخدوش کند.
🔺جریان تحریف بدنبال سیاه نمایی و بدبین کردن نسل جوان می باشد.
#ثامن
#این_عمار @samen_emam_sadegh
24.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ دفاع مقدس گنجینهی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند.
🔸مقام معظم رهبری (24 شهریور 88)
🌀موشن گرافيک
✅ موضوع: اعتماد به نفس و خودباوری
🔻تقویت اعتمادبهنفس و خودباوری
🔹تکیه بر توانمندیهای داخلی
🔸اعتماد به جوانان
🔺خودکفایی در تامین نیازهای دفاعی
#ثامن
#این_عمار
21.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ جنگ تحمیلی باعث شعلهورتر شدن نیروی انقلاب و روحیهی انقلاب شد.
🔹مقام معظم رهبری (26 فروردین 1388)
🌀موشن گرافيک
❇️موضوع: رسوایی لیبرال ها و منافقین
🔻سهم خواهی گروه های زیادی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی
🔸سپردن تصمیم گیری ها به دست نیروهای انقلابی
🔹رسوا شدن لیبرال ها و مرفهان بی درد
🔺بر ملا شدن چهره واقعی منافقین برای مردم ایران
#ثامن
21.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ جنگ هشت ساله، این ملت را آبدیده، شجاع و متّکی به نفس کرد.
🔸مقام معظم رهبری (24 آذر 1375)
🌀موشن گرافيک
❇️موضوع: شکوفایی استعداد و خلاقیت
🔻خلاقیت در زمینه تدارکات و تجهیزات جنگی و لجستیکی
🔸شرایط جنگی و فوقالعاده کشور یکی از بهترین فرصتها برای رشد صنایع و واحدهای تولیدی بود.
🔹فشارهای زیاد در جنگ باعث ایجاد خلاقیت در بین جوانان گردید.
🔺نوآوریهای بهوجودآمده در هشت سال دفاع مقدس باعث محقق شدن شعار " نیاز ایرانی باید به دست ایرانی برطرف گردد" شد.
#ثامن
#این_عمار