eitaa logo
♡بوےعطࢪڂدا♡
105 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
512 ویدیو
88 فایل
{بسم الرب شهدا} 🌨| #باݩوجان چادرت‌فقط‌برایت‌پوشش‌نیست ڪاخ‌سیاهیست‌درمقابل‌فتنه‌های‌ ڪاخ‌سفید👌🏽✨ "هل‌مݩ‌ݩاصࢪیݩصرݩۍ؟!" 🌱|میشݩـوے‌رفیــق؟! امـام‌زمـاݩمـوݩ‌یـاࢪمۍ‌طݪبـد(: کپی همراه باصلوات بلامانع است. خادم کانال @nafasm1 @zahra1362212
مشاهده در ایتا
دانلود
💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛 ‍ بالاخره انتظار سیاوش به سر رسید و راحله سرش خلوت شد. البته شاید باید گفت دعاهای سید گرفت که زمین و زمان را قسم میداد تا از شر غر غر های سیاوش خلاص شود. آن روز عصر قرار بود بروند برای راحله لباس بخرند. البته راحله لباس داشت ولی سیاوش اصرار داشت که دوست دارد لباسی به میل و سلیقه خودش برای راحله بخرد. هرچند لباس بهانه ای بود تا سیاوش از این طریق بخشی از وقت راحله را مال خود کند راحله لباس هایش را پوشیده بود و منتظر تماس سیا بود تا از خانه خارج شود. گوشی زنگ خورد: -سلام سیاوشم! باشه عزیزم، الان میام دم در کسی جز مادرش در خانه نبود، سریع از مادر خداحافظی کرد، چادرش را سرش کرد و از هال زد بیرون. قبل از اینکه از در کوچه بیرون بزند صدای گوشی را شنید. پیامک بود: -باید باهات حرف بزنم راحله شماره ناشناس بود. تعجب کرد. جواب داد: شما? صدای بوق ماشین سیاوش باعث شد گوشی را توی کیفش بیندازد و از در بیرون برود. در کل مسیر و موقع دیدن مغازه ها راحله داشت از اتفاقات این مدت و شاهکار های تازه عروس و داماد تعریف میکردّ که البته بیشتر شامل سوتی های حامد بیچاره بود. جریان غذا خوردن در رستوران و اصرار جناب داماد برای اینکه در یکی از رستوران های گرانقیمت غذا بخورند و هرکس هرچه دوست دارد سفارش بدهد و در آخر موقع پرداخت صورت حساب کاشف به عمل امده بود که جناب عاشق کارتی که همراهش بوده خالی شده و کارت دیگرش را نیاورده و راحله مجبور شده بود صورت حساب پانصد تومنی را حساب کند!! یا جریان انتخاب سرویس خواب که اقای داماد هول، با خرید یکی از تختخواب ها به بهانه اینکه بزرگ است و جایی برای گذاشتن تخت و کمد بچه نمیگذارد مخالفت کرده بود، آخر خانه اجاره ای اقای داماد یک خواب داشت، و با این حرف همه از هول بودنش زده بودند زیر خنده و معصومه بیچاره سر به زیر انداخته بود و سرخ شده بود. سیاوش که داشت از خرابکاری های با جناقش ریسه میرفت گفت: -لابد بعدش خواهرت هم قهر کرد و حامد بیچاره مجبور شد کلی منت بکشه! راحله همان طور که از پله های مغازه لباس فروشی پایین میرفت گفت: -وای اره! بیچاره حامد... جریان رو خواهر برادراش فهمیده بودن دیگه مگه ولش میکردن? از اونور کلی منت معصومه رو کشید تا معصومه ببخشتش سیاوش در حالیکه نگاهش روی لباس ها میچرخید تا لباس انتخاب کند گفت: - پس من حواسم رو جمع کنم یه وقت از این سوتی ها ندم ... البته من منت کشی هامو قبلا کردم وگرنه جنابعالی که تا مارو خونین و دست و پا شکسته ندیدی رضایت ندادی! بعد به سمتی اشاره کرد و گفت: -اون خوبه? راحله سر چرخاند و با دیدن کت و دامن گل بهی خنده اش گرفت: -غیر گل بهی رنگای دیگه ای هم هستا -آخه اولین بار با این رنگ دیدمت، خیلی بهم چسبیده! دوست دارم همین رنگی بپوشی -تکراری میشم که! سیاوش در حالیکه به مغازه دار اشاره میکرد تا لباس را برایشان بیاورد گفت: -قول میدم هیچ وقت برام تکراری نشی و همانطور که با چشم هایش که بخاطر یافتن لباس مورد نظرش ذوق زده بودند، فروشنده را که داشت لباس را از روی رگال برمیداشت میپایید، دستان راحله را فشار داد. راحله وقتی دید سیاوش اینقدر از دیدن آن کت و دامن ذوق زده است لبخندی زد و اصلا به روی خودش نیاورد که عین همین لباس را دارد و در مراسم عقد پوشیده است. با خودش فکر کرد چه اهمیتی دارد که بقیه چه فکری می کنند? چه دلیلی دارد من دل همسرم را بشکنم بخاطر حرف مردم? بگذار مردم فکر کنند من همان لباس تکراری را میپوشم. قرار است با همسرم زندگی کنم نه آنها. راحله لباس را پرو کرد و وقتی از اندازه اش اعلام رضایت کرد، سیاوش پول را پرداخت و چند دقیقه بعد با لباس کاور پوش شده، از مغازه بیرون زدند. سوار که شدند گوشی سیاوش زنگ زد. سیاوش گفت: -مادرته! و گوشی را جواب داد. بعد اینکه تماس قطع شد گفت: -خانم حواس پرت گوشیت رو چرا جواب نمیدی? - تو کیف بود، کیف رو هم ک با خودم برنداشتم...چی گفت مامان? -هیچی! گفتن خواهرت اینا شام اونجان، من هم برای شام بیام اونجا... منم که میدونی عادت ندارم دعوت کسی رو رد کنم سیاوش این را گفت و خندید. با تعریف هایی که شنیده بود بدش نمی آمد کمی سر به سر این داماد کوچولوی عجول یا به قول خودش "مستر اشتباهات" بگذارد برای همین با کمال میل دعوت را قبول کرده بود... راحله هم که در این مدت سیاوش را خوب شناخته بود و معنای آن لبخند کج را میدانست روسری اش را مرتب کرد و گفت: -البته به شرطی که سر به سر حامد نذاری سیاوش که از این رو شدن دستش خنده اش گرفته بود گفت: -سعیم رو میکنم اما قول نمیدم ... .....★♥️★.....
💙🌈 ‌چون چيزى را اراده كند، فرمانش اين است كه بگويد: «باش» پس بى درنگ موجود مى‌شود. {سوره یس-آیه۸۲}📖 حرف زدن، فكر كردن، حساب كتاب كردن و ... تا يه جایی جواب ميده گاهی اوقات نه بايد حرف زد نه فكر كرد نه هيچ كار ديگه گاهی فقط بايد سكوت كرد فقط بايد تماشا كرد خدا كار خودشو بلده همه چیرو بسپاریم بهش...🙃🌱
🍂قال رسول رسول الله : يا فاطِمَةُ! كُلُّ عَيْنٍ باكِيَهٌ يَوْمَ الْقيامَةِ اِلاّ عَيْنٌ بَكَتْ عَلى مُصابِ الْحُسَينِ فَاِنِّها ضاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ بِنَعيمِ الْجَنّةِ. 🍂پيامبراكرم (ص) فرمود: فاطمه جان! روز قيامت هر چشمى گريان است، مگر چشمى كه در مصيبت و عزاى حسين گريسته باشد، كه آن چشم در قيامت خندان است و به نعمتهاى بهشتى مژده داده می شود. 🔺(بحارالانوار،ج ۴۴، ص۲۹۳) (ع)
🌱 نذار امواج رسانه‌ای با خودش ببرتت یا غرقت کنه، موج‌سواری یاد بگیر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°| 🌻🕊🍃 |° •کاش ‌قبل‌ از‌ "اربعین" ‌•یک‌ خوش‌ خبر ‌پیدا‌ شود •تا‌ بگوید زائران؛باز‌ است‌ راه‌ "کربلا"🕌💛 🤍 ♥️
"➜•❥" ↓ یعنۍامیـــــدِبۍپایان؛ حتۍ‌درلحظــــھ‌اۍکہ ‌علۍالظاھِـــــ|📸|ـــــر آرزوها‌غروب‌‌میکنند🌱 -مقام‌مُعظم‌رهبری💛- @Behnam1399
💚 با‌دانش‌،خودتا‌ن‌رامجھّز‌ڪنید؛ من‌توصیہ‌مے‌ڪنم‌بہ‌همہ‌شما‌جوانان عزیز‌ڪہ‌درس‌خواندن‌را‌جدۍ‌بگیرید. 🌱 حواستون‌بہ‌درستون‌باشہ‌رفقا📚✏️
🇮🇷 ١٧_شهریور_گرامیباد
💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛 ‍ سر میز شام، سیاوش که شیطنتش گل کرده بود، مرتب با ایما و اشاره حامد را نشان میداد و میخندید. شاید هم بیشتر از اینکه حرص راحله را در می آورد خنده اش گرفته بود. هر بار کاری میکرد یا جوری ژست میگرفت که راحله فکر کند سیاوش قصد دارد چیزی به حامد بگوید و راحله هم مرتب با چشم و ابرو سیاوش را تهدید میکرد... حامد ور دل معصومه نشسته بود و مدام حواسش به معصومه بود. برایش سوپ میریخت، سالاد میکشید و کافی بود معصومه سرفه ای کند، ان وقت بود که حامد یک پارچ اب را دم دهانش میگذاشت. هرچه باشد حامد یک پسر بیست و یک ساله بود، پر شور و احساساتی و همین باعث میشد تا حتی یک لحظه هم چشم از معصومه برندارد و همین سوژه سیاوش شده بود. سیاوش گلویی صاف کرد: -اقا حامد? و راحله که میدانست سیاوش چقد شیطنت میکند گر گرفت که مبادا سیاوش حرفی بزند. وقتی حامد جواب داد، سیاوش با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت با تأنی کلماتش را ادا کرد: -میگم ... راحله صورتش قرمز شده بود. سیاوش در مرز انفجار بود، خودش را نگه داشت و گفت: - میشه اون فلفل رو بدین اینور -بله، بفرمایید راحله که انگار کوره درونش را خاموش کرده باشند ناخواسته نفس راحتی کشید و سیاوش با همان لبخند فرو خورده مشغول پاشیدن فلفل روی غذایش شد. وقتی توانست خنده اش را بخورد نگاهی به باجناق جوانش انداخت: پسری با موهای فرفری و چشمانی تیره. صورتی که هنوز کامل شکل مردانه نگرفته بود و نشان از سن کمش میداد. محاسنی که روی چانه اش پر پشت تر بود و کمی بور میزد چهره ای بشاش داشت و لبخندش به دل مینشست. مرتب سر در گوش معصومه میکرد و حرفی میزد که باعث میشد لبخند روی لبان معصومه بیاید. سیاوش که از این شیدایی خنده اش گرفته بود رو به راحله اشاره ای به حامد کرد و بعد چشم هایش را بالا برد و ادای آدم های واله و عاشق را در آورد. راحله که هم خنده اش گرفته بود و هم میترسید مبادا کسی ببیند و زشت شود اخم کوچکی کرد و با پایش به پای سیاوش زد. البته از آنجایی که هول شده بود، کمی در محاسباتش اشتباه کرد و به جای سیاوش به پای پدر زد. پدر هم که از همه جا بی خبر داشت چیزی در گوش خانمش میگفت با این حرکت سرش را به سمت راحله چرخاند و با نگاهی متعجب پرسید: -چیزی شده بابا جان? توصیف حال راحله در آن وضعیت ممکن نیست. گوش تا گوش سرخ شد: -نه، ببخشید، اشتباه شد سیاوش که بیشتر از این نمیتوانست خودش را کنترل کند قاه قاه زد زیر خنده جوری که همه خنده شان گرفت. و راحله هم ک عاشق خنده های بلند سیاوش بود ناراحتی اش را فراموش کرد و با نگاهی پر از محبت به سیاوش خیره ماند و لبخندی زد. اما سیاوش دست بردار نبود. غذایش که تمام شد دوباره اشاره ای به حامد کرد و راحله که فکر میکرد سیاوش قصد دارد طعنه ای به حامد بزند وحشت زده به سیاوش خیره ماند و سیا بی توجه به راحله، با شیطنت رو به مادر گفت: -ممنون مادر... خیلی خوشمزه بود راحله نفس راحتی کشید اما با جمله بعدی دلش گرفت: -تقریبا ده سالی میشد که غذای درست و حسابی مادر پز نخورده بودم... راحله همه عصبانیتش را فراموش کرد و علاقه چشم دوخت به این مرد گندمگون چشم آبی که با آن لبخند دندان نمایش خواستنی تر شده بود... ... .....★♥️★.....
💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸 ‍ سیاوش در اتاق را بست و با راحله که مثلا اخم کرده بود و روی تخت نشسته بود روبرو شد. خنده اش گرفت. این دختر آنقدر مهربان بود که حتی اخم کردن هم بلد نبود. اخم هایش بیشتر خنده دار بودند تا نگران کننده. و شاید بخشی از این خنده داری مربوط میشد به آن لبخندی که پشت لبهایش به زور حبس شده بود. سیاوش دست هایش را به سینه زد و همانجا به در تکیه داد. طبق معمول شیطنتش گل کرد: -میگن به هرکی بخندی سرت میاد. به حامد خندیدم حالا باید خودم منت کشی کنم راحله میخواست مثلا ناز بیاید، کمی رویش برگرداند - شما پای پدرت رو لگد کردی حالا من بیچاره باید جواب پس بدم? راحله با چشم هایی گرد شده برگشت و سیاوش لبخند کجی زد، سرس را کمی یک طرفی خم کرد و ابرویش را بالا برد: -ها? دروغ میگم? من الان دقیقا چکار کردم که شما دلخوری? اصلا من حرفی زدم? راحله که از این زرنگی خنده اش گرفته بود وقی زد زیر خنده: -خوب بلدی همه چی رو به نفع خودت تموم کنی سیاوش جلو آمد، روی تخت نشست و همانطور که دست های راحله را میگرفت گفت: -اگه بلد نبودم که نفع اصل کاری که شمایی رو از دست داده بودم ک! راحله که با شنیدن این حرف قند در دلش آب شده بود گفت: -سیاوش? اگه جوابم منفی میشد چکار میکردی? وسیاوش هم که نمیتوانست دست از شوخی بردارد و روی همان فاز احساسات بماند با چهره ای بی تفاوت گفت: -میرفتم یکی دیگه رو میگرفتم تا از حسودی بترکی!! راحله از حرص مشتی با باروی سیاوش کوبید: -آره جون خودت - پس چی? لابد فک مردی مینشستم آه و زاری و گریه? - پس برا همین به یاد من آهنگ تنهایی میزدی و تا تو محضر دنبالم اومدی? سیاوش که یاد جیمز باند بازی هایش افتاده بود خنده کنان گفت: -اون که از سر انسان دوستی بود راحله نیشگونی از گونه سیاوش گرفت: -تو که راست میگی... خدا از دلت بشنوه سیاوش که از نیشگون محکم راحله دردش گرفته بود صورتش را کمی مالید و گفت: -اعتراف زیر شکنجه فاقد ارزش قضایی هستا!! راحله هم که از حاضر جوابی سیاوس خنده اش گرفته بود گفت: -من که حریف زبون تو نمیشم... تسلیم...بریم بیرون، جلوی مهمونا خوب نیست سیاوش دست راحله را گرفت تا نگذارد بلند شود: -میشه لباسی رو که خریدیم بپوشی? اونجا نتونستم درست ببینمت، تو مراسم هم ک نمیشه... دلم میخاد ببینم چطوری میشی -باشه، پس پشت در وایسا تا صدات کنم -پشت در که زشته، روم رو میکنم اون طرف راحله تقریبا جیغ زد: -نههههه... تو بدجنسی، اذیت میکنی سیاوس با لحنی متفاوت و جدی گفت: -قول میدم اذیتت نکنم و راحله که میدانست سیاوش سرس برود قولش نمیرود رضایت داد تا سیاوش پشت به او روی تخت بنشیند... لباس کاملا به تن راحله نشسته بود. موهایش را که حالا دیگر به سر شانه هایش میرسید را باز کرده بود و یک طرفشان را با شانه نقره ای رنگ بالا گرفته بود و طرف دیگرشان مانند ابشاری خرمایی با پیج و تاب، روی شانه اش فرود امده بود. صورتش با آن مژه های فر خورده و رژ صورتی رنگ و گونه هایی که از طراوت شادابی سرخ بودند جلوه خاصی پیدا کرده بود. ساده اما دلنشین. سیاوش ایستاد، راحله کمی سرش را بالا گرفت و به چشمان سیا خیره شد. سیاوش به آرامی با پشت انگشتانش کمی گونه راحله را نوازش کرد و طره موهایش را پشت گوشش برد. دستش را دور صورت راحله قاب کرد و مات نگاه مهربان راحله شد. حس کرد چقدر این دختر را میخواهد. نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام زمزمه کرد: -راحی... راحی من!! راحله تا به حال سیاوش را اینگونه ندیده بود. نگاهش بین چشم های شفاف و دریایی سیاوش در حرکت بود. اشتیاقی عجیب در نگاهش موج میزد. سیاوش یکدفعه یاد پیامک صبح نیما افتاد. ترسید، مبادا نیما خطری برای راحله درست کند و یا بینشان جدایی بیندازد? برای همین گفت: -هیچ وقت نمیدارم کسی تورو از من بگیره!! پیشانی راحله را بوسید، دوری اش را بیش از این تاب نمی آورد. او را به طرف خودش کشید و در آغوش گرفت. دست هایش را دورش حلقه کرد، سرش را چرخاند و گونه اش را روی سر راحله گذاشت... راحله تعجب کرد. مگر قرار بود کسی این دو را از هم جدا کند? اما این تعجب چند لحظه بیشتر طول نکشید چرا که گرمای آغوش سیاوش و عطر لباسش باعث شد دستانش را جمع کند و خودش را در آغوش سیاوش جا دهد... آغوشی که برایش بوی امنیت داشت و محبت چشم هایش را بست و تمام فکر هایش را فراموش کرد... ... .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا ابوالفضل❤️ مگه میشه امسال مردم دست به علم نیان؟؟؟ دیگه‌ با خودت ....😭✋🏻 ☔️