eitaa logo
نشان از بی نشان ها
556 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
30 فایل
جان به هر حال قرار است که #قربان بشود... پس چه خوب است که قربانی #جانان بشود... انتقاد و پیشنهادات خود رو با ما در میان بگذارید👇👇👇 @BeneshaN63 @beneshanyazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣1⃣ و 7⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 18 آن شب فکر کردم آخرین راه، توسل به امام جمعۀ تبریز است. از بچه ها شنیده بودم «آیت الله مدنی» میتواند کمک کند. رفتم و دردم را گفتم. اتفاقاً راهنمایی آقای مدنی راه گشا بود. گفت: «جمعه این هفته بعد از نماز توی مسجد راه آهن فرم اعزام به جبهه پخش میکنن. انشاء الله که بتونی تهیه کنی...» صبح جمعه با شور و شوق راهی میدان راه آهن ـ محل برگزاری نمازجمعه ـ شدم و بلافاصله بعد از نماز خودم را به مسجد رساندم، اما قبل از من عده زیادی آنجا منتظر بودند. بین آنها که ایستادم تازه فهمیدم فقط چهل تا فرم خواهند داد. به هر ترتیبی که بود بهزور خودم را به نفرات جلویی رساندم و پنجمین نفری بودم که فرم گرفتم. قرار بود این چهل نفر بسیجی ابتدا برای آموزش عازم شوند اما قبل از هر کاری لازم بود مسجد محل فرم پر شده را تأیید کند. فرم را به انجمن اسلامی مسجد تحویل دادم. دای یام حاج علی اکبر نمکی از اعضای انجمن بود و بدون مشکلی فرم را تأیید کردند. بالاخره راه جبهه باز شد و من در آخرین روزهای پاییز سال 1359 در جمع نیروهای داوطلب دیگر راهی پادگان آموزشی «خاصبان» شدم. زمان دوره آموزشی یک ماه اعلام شده بود. مسئول آموزش خاصبان برادری بود که از تهران به پادگان آمده بود و برادر «علی تجلایی» هم یکی از مربیان آموزش بود. وقتی در همان اولین صبحگاه ما را حدود هشت کیلومتر دواندند حساب کار دستمان آمد! دیگر نای حرکت کردن نداشتیم اما این تازه اول کار بود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 19 کوفتگی آموزشهای روز اول در تداوم دوهای طولانی روزهای آینده و سختگیری های مربیان از یادمان رفت! در فشار آن تمرینها به کلی توانم را از کف داده بودم اما به هیچ بهانه ای نمی شد از آموزشها در رفت. یک شب یکی از همدوره ای ها که حال و روزم را می دید، گفت: «آگه یه دررفتگی تو انگشت پات داشته باشی مدتی از دویدن معاف میشی.» عقلم را دست او دادم و به کمک او آنقدر با انگشت شست پایم ور رفتیم که مطمئن شدم انگشتم در رفته! درد و ورم زیادش را هم به جان خریدم به این امید که مربی با دیدن اوضاع کمی کوتاه بیاید. صبح روز بعد تنها اتفاقی که افتاد اجبار من به پوشیدن پوتینها و همان دویدن هشت کیلومتری در پستی و بلندیهای اطراف پادگان بود که این بار دردناکتر از همیشه بود. به شانس بدم لعنت فرستادم و بدون اینکه جیک بزنم پا به پای بقیه دویدم و در کلاسها و تمرینها حاضر شدم. نفهمیدم انگشتم کی خوب شد! روز پانزدهم خبر رسید احتیاج شدیدی به حضور نیروی تازه نفس در منطقه هست. از بین چهل نفر، بیست نفر را که قبلاً دوره سربازی گذرانده یا آموزش نظامی دیده بودند از ما جدا کرده و به منطقه اعزام کردند. ما باز هم به آموزشهای نفسگیرمان در خاصبان ادامه دادیم. آموزش سختتر شده بود. دو سه بار ما را به رزم شبانه بردند که در عین دشواری خیلی هم ترسناک بود. حتی در وقت غذا خوردن هم آرامش نداشتیم، ناگهان داخل غذاخوری گاز اشک آور میانداختند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @beneshanHa 🌹یازهرا🌹
سلام علیکم دوستان میخوام ادامه داستان نورالدین و نزارم مگه خواننده داشته باشه اگه این داستان و میخوانید به این آیدی اطلاع بدید @beneshanyazahra اگر نه ادامه اش و نمیزارم
🌹كار خير اسان و پرثواب🌹 رسول خدا صلي الله عليه واله: هيج فرزند نيكوكار نيست كه در هر روز با مهرباني به پدر ومادرش بنگرد مگر آنكه در برابر هر نگاهي : ♥️حجي پذيرفته شده برايش نوشته مي شود. گفتند: ♥️اي رسول خدا هرچند در هر روز صدبار (١٠٠)نگاه كند ؟ پيامبر صلي الله عليه واله فرمودند: بله نعمتهاي خدا بيشتر ونيكوتر از اينهاست. 📕امالي شيخ طوسي ج١ص٦٨٣ امروز جمعه 2 شهریور 1397 12 ذی الحجه 1439 24 اوت 2018 https://telegram.me/Rayat_Al_Abbas https://eitaa.com/Rayat_Al_Abbas
یار امام زمان عج اینجوریه @beneshanHa
این خانم رو نباید بشناسی چون .. @beneshanHa
دست نوشته های شهید خداحافظ دنیا! تو را با تمام زرق و برقت برای رضای خدا ترک میکنم. اینجا دار فانی است. مقصد ما بهشت... @beneshanHa
نشان از بی نشان ها
سلام علیکم دوستان میخوام ادامه داستان نورالدین و نزارم مگه خواننده داشته باشه اگه این داستان و میخو
دوستان خوب کانال عاشقان شهدا بودنتون و پیام هاتون باعث دل گرمی ماست فکر میکردم که وقت برای خواندن داستان شهدا ندارید ان شاالله با ذوق بیشتر بقیه داستان و در خدمتتان هستم و من الله توفیق یاعلی و یا زهرا🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :8⃣1⃣ و 9⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 20 گاهی شبها موقع نگهبانی، غافلگیرمان کرده و اسلحه مان را می گرفتند و ما باید با هر جان کندنی بود اسلحه را پس می گرفتیم. البته رفته رفته آموزش اثراتش را نشان می داد و ما دیگر نیروی خام روزهای اول نبودیم. در یکی از رزمهای شبانه وقتی در حال برگشت به سمت پادگان بودیم گفتند هر کس فشنگ دارد همین جا تیراندازی کند. همه خشابشان را خالی کردند اما من به سرم زد فشنگهایم را نگه دارم. وقتی به نزدیکی پادگان رسیدیم قرار شد به دشمن فرضی مستقر در پادگان حمله کنیم. شروع به حرکت کردیم و چند متر جلوتر به تله های انفجاری که از قبل کار گذاشته بودند برخوردیم. یک تیربارچی ما را زیر آتش گرفته بود. یکدفعه به سرم زد از سیمهای خاردار و تله های انفجاری ـ که همه را برای آموزش ما تعبیه کرده بودند ـ بگذرم! از موانع گذشتم، به تیربارچی رسیدم و با گلولههایی که داشتم به طرفش تیراندازی کردم. بندۀ خدا خیلی ترسید. زود فریاد زد: «کافیه... برگردید!» بعد از پایان مانور گفتند که یکی از نیروها نزدیک بود تیربارچی را بزند. خیلی سعی کردند آن یک نفر را پیدا کنند اما من اصلاً به رویم نیاوردم! آن شب وقتی نتوانستند به نتیجه برسند ما را به خوابگاه هدایت کردند. اما برنامه در صبحگاه فردا هم ادامه داشت. بعد از مراسم صبحگاه باز پرسیدند: «کی به تیربارچی تیراندازی کرده؟» کسی چیزی نگفت. من هم صدایم را در نیاوردم! بیستوچهار ساعت از غذا محروم شدیم و آن شب هم که از شبهای سرد زمستان بود ما را پابرهنه بیرون کشیدند، انگار نه انگار که مسبب این زحمتهای مضاعف هستم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 21 سرانجام وقتی دیدند کسی چیزی نمیگوید از پیگیری ماجرا صرفنظر کردند. یک ماه آموزش در خاصبان به سر رسید و ما به تبریز منتقل شدیم تا بعد از دو روز به جبهه اعزام شویم. داشتم به آرزویم میرسیدم. فصل دوم کردستان روی اولین برگ اعزامم تاریخ دی ماه 1359 خورد. تنها کسی که برای بدرقه ام آمد، حاج خانم بود. با آقاجان و خانواده در خانه خداحافظی کرده بودم اما مادر طاقت نیاورد و تا پای اتوبوسها آمد. پنجاه وپنج نفر بودیم؛ بیست نفر سپاهی و بقیه بسیجی که با دو دستگاه اتوبوس به تهران اعزام شدیم. در آن جمع هیچ آشنایی نداشتم. آرام به منظرۀ پشت پنجره زل زده بودم تا اینکه رفته رفته صحبت نیروهای اعزامی گل انداخت. عدهای که سابقه حضور در جبهه داشتند از اینکه عراق «خمسه خمسه» می زند و از آتش شدید توپخانه عراق میگفتند. این صحبتها را که میشنیدم یاد خاطرات پسردایی ام از نبرد سوسنگرد میافتادم و احساس میکردم همۀ زحمتهایم دارد به نتیجه میرسد. به تهران که رسیدیم به پادگان امام حسین منتقل شدیم که میگفتند در زمان طاغوت مقر ساواک بوده است. ما یک روز آنجا ماندیم و در همان روز چند بار خبرهای گوناگون برایمان آوردند! اول به همه یک کلاش دادند و گفتند به جنوب اعزام می شوید. بعد از مدتی اسلحه ها را جمع کردند و گفتند می روید گیلان غرب. دوباره به همه یک سلاح دادند و گفتند به کردستان می روید... بالاخره تصمیم بر این شد ما را به کردستان راهی کنند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @beneshanHa 🌹یازهرا🌹
📲 واکنش صفحه اینستاگرام استاد #رحیم_پور نسبت به شعار یکی از طلاب در مدرسه #فیضیه: 👈شما که دل بستید به مذاکره با شیطان،هنوز درس نگرفته اید...
گاهے صفـای دلتان برای دلِ زنگار دیده ی ما قابل درڪ نیست !! بہ راستی ڪہ چقدر ، بین ما و شما فاصله هاست ... #گاهی_نگاهمان_ڪنید ✅ @beneshanHa
هَمهْ آبـٰاد نِشینٰانْ زِ خَرٰابي تَرسَنْد مَنْ خَرٰابَت شُدَمُ و دَمْ بِه دَمْ آبـٰادْتَرَمْ #با_شهدا_دوستی_کنیم #دلمان_نمیشکند #مارا_نمیفروشند_به_دیگری #اهل_اسمان‌اند ✅ @beneshanHa