eitaa logo
نشان از بی نشان ها
554 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
30 فایل
جان به هر حال قرار است که #قربان بشود... پس چه خوب است که قربانی #جانان بشود... انتقاد و پیشنهادات خود رو با ما در میان بگذارید👇👇👇 @BeneshaN63 @beneshanyazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب علمدار🌹 زندگی نامه شهید سید مجتبی علمدار🌷 خوزستان مجيد كريمي تمام اخلاق و رفتار سيد مجتبي درس بود. همه كارهايش براي ما آموزنده بود. فراموش نميكنم اولین باری که او را دیدم سال 1365 در هف تتپه و گردان مسلم بود. سید از نیروهای گروهان سلمان بود. رفتار و ظاهرش برایم جالب بود. همیشه تمیز و آراسته، پیراهن سرشانه دار، شلوار شش جیب، کلاه کوچک مشکی و شال سبز نشانة ظاهری او بود. فوتبال هم خیلی خوب بازی ميکرد. سید هیبت عجیبی داشت. چهر های نافذ و گیرا داشت. با یک نگاه انسان را جذب میکرد. صدای او در مداحی سوز عجیبی داشت. همین عوامل باعث ميشد همه تقاضای حضور در گروهان سلمان را داشته باشند. بعد از آن ایام، دیگر سید را ندیدم تا جنگ به پایان رسید. من در خوزستان در مقر تیپ سوم لشکر 25 کربلا بودم. اواخر سال 1367 بود. پس از بهبودی سید، او هم به خوزستان آمد. سید در اطلاعات عملیات لشکر مشغول شد. البته اوایل کار پیش هم نبودیم. مدتی بعد او هم به تیپ سوم آمد. سعی میکردم یک لحظه از او جدا نشوم. تمام اخلاق و رفتار او برای من درس داشت. بسیار در من تاثیرگذار بود. هیچگاه ندیدم که ما را به کاری امر و نهی کند، بلکه همیشه غیر مستقیم حرفش را ميزد؛ مثلاً، آخر شب میگفت: «من ميروم وضو بگیرم. در روایات تأکید شده کسی که با وضو بخوابد شیطان به سراغ او نمی آید و ... » ناخودآگاه ما هم ترغیب ميشدیم و به همراه او برای وضو گرفتن حرکت ميکردیم. ٭٭٭ خیلی با هم رفیق شده بودیم. کار خاصی هم در منطقه خوزستان نداشتیم. سید ميگفت: «از این فرصت باید برای خودسازی استفاده کرد. از همین دوران شروع کرد و برای خودش قوانینی نوشت و به آنها عمل میکرد. » در تابستان روی پشت بام ميخوابید. نیمه های شب بلند ميشد و آمادة نماز شب ميشد. از فضائل نماز شب برای من هم ميگفت. اینکه در احادیث آمده: بر شما باد به نماز شب حتی اگر یک رکعت باشد. زیرا انسان را از گناه باز ميدارد. خشم پروردگار را خاموش میکند. سوزش آتش را در قیامت دفع ميکند. بعد دربارة نماز شب خواندن شهدا ميگفت. سید اهل عمل به دستورات دین بود. برای همین کلام او بسیار تأثیرگذار بود. افرادی که با او کار ميکردند، بعد از مدتی همگی به نماز جماعت و یا نماز شب مقید م يشدند. ٭٭٭ توصیه کرد شام کم بخور امشب کار داریم! نیمه های شب با هم سوار موتورهوندا 250 شدیم و رفتیم سمت اروند. معمولاً برای سرکشی به پُستها این کار را انجام ميدادیم. اما آن شب فرق ميکرد. رفتیم به سراغ یکی از خاکریزهای به جا مانده از دوران جنگ. آسمان پرستاره اروند و نخلهای کنار ساحل صحنة زیبایی ایجاد کرده بود. یاد شب عملیات در ذهنم تداعی شده بود. مدتی با هم راه رفتیم. سيد ساکت بود و فکر ميکرد. بعد نشست روی خاکریز و دستش را کرد توی خاک و بالا آورد! مُشت او پر از خاک بود. رو به من کرد و گفت: 📢«مجید، امروز وظیفه من و تو اینه که این خاکریز رو گسترش بدیم و بیاریم توی شهرها! » ابروهايم را جمع کردم. معنی این حرف سید را نميفهمیدم. خودش توضیح داد و گفت: «تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد! ما باید توی شهر خودمون، کوچه به کوچه، مسجد به مسجد، مدرسه به مدرسه، دانشگاه به دانشگاه کار کنیم. باید بریم دنبال جوانها. باید پیام اینهایی که توی خون خودشون غلتیدند رو ببریم توی شهر. » گفتم: «خُب اگه این کار رو بکنیم، چی ميشه!؟ » برگشت به سمت من و با صدایی بلندتر گفت: «جامعه بیمه ميشه. گناه درسطح جامعه کم ميشه.📢 مردم اگه با شهدا رفیق بشن، همه چی درست ميشه. او نوقت جوا نها ميشن یار امام زمان عج » بعد شروع کرد توضیح دادن: «ببین، ما نميتونیم چکشی و تند برخورد کنیم. باید با نرمی و آهسته آهسته کار خودمون رو انجام بدیم. باید خاطرات کوتاه و زیبای شهدا را جمع کنیم و منتقل کنیم. نباید منتظر باشیم که ما رو دعوت کنند. باید خودمان بریم دنبال جوانها. البته قبلش باید📢 روی خودمان کار کنیم. اگه مثل شهدا نباشیم، بی فایده است. کلام ما تأثیر نخواهد داشت. » آن شب به یاد ماندنی گذشت. فراموش نميکنم. سید ميگفت: «من فرصت زیادی ندارم. به این آسمان پرستاره اروند من بیش از سی سال عمر نميکنم! اما از خدا خواست هام به من توفیق کار برای شهدا را بدهد. » صبح روز بعد یک دفتر بزرگ آورد و به من نشان داد. گفتم: «این چیه؟! » گفت: «منشور درست زندگی کردن! » از دست او گرفتم و نگاه کردم. دیدم در تمام صفحات این دفتر، بریدة روزنامه چسبانده! در آن زمان روزنامه اطلاعات ستونی داشت به نام دو رکعت عشق. سید تمام آ نها را بریده و به این دفتر چسبانده بود. در هر صفحه دربارة سیره و زندگی یک شهید توضیحاتی نوشته شده بود. @alaamddar 🌹یازهرا🌹
قانون چهارم: ✍️ خدایا! اعتراف می‌کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم. حداقل در هر هفته باید ۲ شب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد. اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را بجا بیاورم باید بجای هر شب ۵۰ ریال صدقه و ۱۱ رکعت تمام را بجا بیاورم. 💠 ( تاریخ اجرا ۱۶ شهریور ۶۹) 🔻🔻🔻🔻🔻
علمدار: کتاب علمدار🌹 زندگی نامه شهید سید مجتبی علمدار🌷 سرباز مجید کریمی همان ایام حضور در خوزستان بود. با سید و دیگر پرسنل رسمی دور هم نشسته بوديم. هر كسي چيزي ميگفت. چند نفر از رفقا به موضوع سربازهاي وظيفه اشاره كردند و گفتند: «بزر گترين مشكل ما اين سربازها هستند! نه نماز ميخوانند. نه حرف گوش ميكنند نه ... سيد با تعجب گفت: «من باور نميكنم! چرا سربازهاي ما اينطور نيستند؟! سربازهاي واحد ما از خود ما هم بهترند! » دوستاني كه اين موضوع را مطرح كرده بودند گفتند: «خُب تو شانس داري. هرچی سرباز خوبه گیر تو مي یاد. » اما من ميدانستم چرا سربازان واحد اطلاعات كه با سيد كار ميكنند اينقدر خوب هستند! همان جا گفتم: «موضوع شانس نيست. سيد با سربازها مثل بسيجي هاي دوران جنگ برخورد ميكنه. آنقدر با محبت هست كه او نها شرمنده ميشن. هيچ وقت نديدم به سرباز بي احترامي كنه. در مسائل شخصي و كارهايي مثل نماز، هيچ وقت امر و نهي نمي كنه. بارها دیدم که سید، جیرة میوه خودش را برای سربازها میبره و ... اين مسائل باعث شده كه سربازهاي سيد مجتبي،حتي بعد از اتمام خدمت از سيد جدا نميشن! » چند روز از اين صحبت گذشت. يكي از بچه هاي كارگزيني سيد را صدا كرد و گفت: «دو تا سرباز داريم كه همه را خسته كرده اند. سه بار تا حالا واحد آنها را عوض كرديم. يك بار هم پرونده اينها به واحد قضايي ارسال شده اما بی فايده بوده. می توني اينها رو ببري تو واحد خودت. » سيد گفت: «باشه مشكلي نيست. از اين به بعد هر سربازي كه فكر ميكني مشكل داره بفرست پيش من! » سربازها همان شب به واحد ما آمدند. به محض اينكه وارد اتاق شدند سيد بلند شد و به استقبالشان رفت. بعد با هر دوي آ نها دست داد و روبوسي كرد. موقع شام بود. بر خلاف برخي از پرسنل، با سربازها سر سفره نشستيم. بعد از صرف غذا سيد ظرفها را جمع كرد. اصرار من و آن سربازها بي فايده بود. همه ظرفها را شُست و برگشت.😳 بعد گفت: «شما خسته ايد تازه هم به اين واحد آمديد. امشب را استراحت كنيد. » صبح فردا كه ميخواستيم نماز بخوانيم اين دو سرباز هم بلند شدند. با هم جماعت خوانديم. از آن روز ديگر لازم نبود كاري را به آ نها بگو ييم. قبل از اينكه ما حرفي بزنيم اين دو سرباز كارها را انجام ميدادند. سيد طوري با آ نها برخورد ميكرد كه گويي برادر آنهاست. با آ نها ميگفت. ميخنديد. به آنها اعتماد م يكرد. آ نها هم پاسخ اعتماد سيد را به خوبي ميدادند. حتي يك بار نديدم كه سيد به آ نها بگويد كه مثلاً براي نماز صبح بلند شويد، بلكه غير مستقيم پيام خود را منتقل ميكرد؛ مثلاً، از فضيلت اول وقت ميگفت. اينكه انسان اگر سحرخيز باشد، چقدر در روح و روان او اثر دارد. از سخنان دانشمندان مثال ميزد و ... @alaamddar البته ناگفته نماند که اطلاعات عمومی سید بسیار بالا بود. در اوقات بیکاری بیشتر مطالعه ميکرد. یک بار در تلویزیون مسابقه ای بود که صد سؤال اطلاعات عمومی مطرح شد. سید به نود سؤال پاسخ صحیح داده بود. ٭٭٭ یک شب در بین نیروها مسابقه انداختند. قرار شد سید با یکی دیگر از پرسنل کشتی بگیرد.😄 سید گفت: «هر کسی که باخت باید ظرف شام همه نیروها حتی سربازها را بشورد. » سربازها همه جمع شدند تا سید را تشویق کنند. طرف مقابل بدن بسیار ورزیده ای داشت. از آنهایی بود که سربازها رابطه خوبی با او نداشتند. این مسابقه به سی ثانیه نکشید. سید مجتبی با ضربه فنی پیروز شد. بارها شده بود كه وقتي فوتبال بازي ميكرديم با تيم سربازها مي ايستاد. شده بود رازدار آ نها. هر كدام از سربازها كه مشكلي داشت با سيد مطرح ميكرد. ميدانست كه سيد بهترين مشاور است. آن سربازها ميگفتند: «تا حالا هيچ يك از پرسنل با ما اين طور برخورد نكرده. هيچ كس مثل سيد به ما اهميت نداده. » فراموش نميكنم يكي از آ نها تا پاسي از شب بيرون محوطه با سيد مشغول صحبت بود. ميگفت: «عاشق شدم! همه هوش و حواسم جاي ديگري است! سيد ساعتها با او صحبت كرد. او با كلامش به عشق او جهت داد. اخلاص دروني سيد كار خودش را كرد. مدتي بعد همان سرباز شده بود يكي از بچه هاي فعال نماز و مراسم هاي مذهبي در قرارگاه. صبحها وقتي براي نماز جماعت آماده ميشديم همان سرباز هم همراه ما بود. وقتي نماز تمام ميشد و مشغول زيارت عاشورا ميشديم برخي از پرسنل كنار سيد مينشستند و با كلام او هم نوا ميشدند. آن سرباز و دوستش هم هميشه با ما همراه بودند. يك روز مسئول كارگزيني كنار من نشسته بود. گفت: «ببين نَفس اين سيد چطور آدمها رو تغيير میده. ما ميخواستيم اين دوتا سرباز رو بفرستيم واحد قضايي و دادگاه و ... اما ببين چطور تغيير كردند! » سالها از آن ماجرا گذشت. يك روز توي شهر بابل در حال عبور از كنار خيابان بودم. آقايي با ظاهر آراسته و خوشتيپ به همراه خانواده در حال عبور از كنار من بود. يك دفعه به من نگاه كرد و با تعجب گفت :
کتاب شهید علمدار🌹 زندگی نامه شهید سید مجتبی علمدار🌷 جذب دوستان سید برای جذب جوانترها به هیئت خیلی تلاش ميکرد. اگر یک جوان برای اولین بار به هیئت مي آمد، سعی ميکرد او را بیشتر از بقیه تحویل بگیرد. با آ نها ميرفت فوتبال و ... با جوا نترها رفیق ميشد و به این طریق آ نها را با امام حسین ع آشنا می کرد. یک بار سید را بر خلاف همیشه با لباسی غیر متعارف دیدم! او بیشتر مواقع تیپ و ظاهر بچه های جنگ را حفظ می کرد. نعلین ميپوشید و شلوار شش جیب داشت. اما آن روز شلوار کتان و شیک پوشیده بود! البته از شلوارهای گشاد و ساده بود. اما از کسی مثل سید بعید بود. جلو رفتم و گفتم: «آقا سید، شما؟ !» بعد به شلواری که پوشیده بود اشاره کردم. سیدگفت: «به نظر تو از لحاظ شرعی اشکال داره؟ » گفتم: «نه،گشاده، هیچ مارک و علامتی هم نداره. اما برای شما خوب نیست. » گفت: «ميدونم، اما امروز رفته بودم با یه سری از جوو نها فوتبال بازی کنم. بعد هم باهاشون صحبت کردم و دعوتشون کردم به هیئت. بعد ادامه داد: «وقتی با تیپ و ظاهری مثل خودشون با او نها حرف ميزنی بیشتر حرفت رو قبول ميکنند. » ٭٭٭ آمده بود جلوی درب بیت الزهرا س. ميخواست سید را ببیند. صدایش کردم. آمد جلوی درب و گفت: «بفرمایید!؟ » آن خانم گفت: «من رو میشناسید؟! » سید هر وقت ميخواست با خانمی صحبت کند سرش را بالا نمی آورد. آن روز هم همین طور. سرش پایین بود و گفت: «خیر. » گفت: «دو تا پسر دارم که ظاهراً چند وقته با شما آشنا شدند. دوقلو هستند و هفده سال سن دارند. » سید گفت: «بله، بله، حال شما خوبه؟ » آن مادر ضمن تشکر گفت: «من باید مطلبی رو بگم. امیدوارم من رو ببخشید. » بعد ادامه داد: «خانواده ما هیچ کدام اهل مذهب و دین و ... نیستند. مدتی پیش بچه های من موقع فوتبال با شما آشنا شدند. توی خانه هم از شما زیاد تعریف ميکردند. من فکر کردم شما مربی فوتبال و ... هستید. من چند وقتیه که می بینم رفتار و اخلاق بچه های من تغییر کرده! رو زبه روز برخورد بچه ها، با من و پدرشان بهتر از قبل می شد. مدتی بود که ميدیدم این بچه ها توی اتاقشون هستند و کمتر پیش ما می آیند. یک روز از لای در مشاهده کردم که دوتایی دارند نماز میخونن. خیلی تعجب کردم. خیلی هم شرمنده شدم که بچه های من از من خداشناس تر شدند. » مدتی رفتار و اخلاق پسرها رو زیر نظر داشتم. تا اینکه فهمیدم بعضی از روزها به مکانی میروند و آخر شب برميگردند. فکر کردم باشگاه میرن. اما وقتی بر می گشتند چشمهایشان کبود بود. معلوم بود که خیلی گریه کرد ه اند! ناراحت بودم. گفتم شاید کسی او نها رو اذیت م ي کنه. برای همین چادر خانم همسایه را قرض گرفتم و امروز آ نها را تعقیب کردم. فهمیدم که به اینجا آمد هاند ؛ به بیت الزهرا 3. از همسای هها پرسیدم:“اینجا كجاست؟!” گفتند: “حسینیه است. جوا نها م يآیند و سخنرانی و مداحی دارند. مسئول اینجا هم نامش آقا سید علمدار است”. من هم نام شما را شنیده بودم. برای همین اینجا ماندم و تا آخر هیئت را گوش کردم. مطمئن شدم خدا دست بچ ههای من رو گرفته. برای همین اومدم از شما تشکر کنم و بگم بیشتر مراقب بچ ههای من باشید. » همان موقع دوقلوها از در بیرون آمدند. با تعجب مادرشان را دیدند که با سید در حال صحبت است. سید جلو رفت و دست انداخت گردن هر دوی آنها و گفت: «حاج خانم، بچه های شما عالی اند. اینها معلم اخلاق من هستند. خدا اینها رو خیلی دوست داره. ما هم که کاره ای نیستیم. این بچه ها باید ما رو یاری کنند. » چند روز بعد دوباره همین مادر را دیدم. آمده بود تا سید را ببیند. سید جلوی در آمد. مادر، یک دسته اسکناس که داخل پاکت بود به سید داد و گفت: «کل پس انداز من همین سی هزار تومن هست که آوردم برای بیت الزهرا س . من هرچه دارم از شما دارم. شما هم هر طور می دانید خرج کنید. » سید تشکر کرد و مبلغ را به مسئول مالی هیئت تحویل داد. این دو نفر بعدها از بهترین نیروهای هیئتی شدند. @alaamddar 🌹یازهرا🌹
فراموش نمی کنم، گفت: من فرصت زیادی ندارم، به این آسمان پر ستاره اروند بیش از سی سال عمر نمی کنم! از خدا خواسته ام به من *توفیق کار برای شهدا* را بدهد. @alaamddar
یک شب در بین نیروها مسابقه انداختند. قرار شد سید با یکی دیگر از پرسنل کشتی بگیرد. سید گفت: «هر کسی که باخت باید ظرف شام همه نیروها، حتی سربازها را بشورد.» سربازها همه جمع شدند تا سید را تشویق کنند. طرف مقابل بدن بسیار ورزیده ای داشت. از آن هایی بود که سربازها رابطه خوبی با او نداشتند. این مسابقه به سی ثانیه نکشید، سید مجتبی با ضربه فنی پیروز شد. بارها شده بود كه وقتی فوتبال بازی می کردیم با تیم سربازها می ایستاد. شده بود رازدار آن ها. هر كدام از سربازها كه مشكلی داشت با سید مطرح می كرد، می دانست كه سید بهترین مشاور است، آن سربازها می گفتند: «تا حالا هیچ یک از پرسنل با ما این طور برخورد نكرده. هیچ كس مثل سید به ما اهمیت نداده.» 🌷 فراموش نمی کنم یكی از آن ها تا پاسی از شب بیرون محوطه با سید مشغول صحبت بود. می گفت: «عاشق شدم! همه هوش و حواسم جای دیگری است! سید ساعت ها با او صحبت كرد. او با كلامش به عشق او جهت داد. قسمتی از کتاب علمدار شادی ارواح مطهر شهدا صلوات🌷 @alaamddar 🌹یازهرا🌹