ماه های اول بارداری افسرده بودم و بیشتر دوست داشتم گوشه ای دراز بِکِشَم...
حالم خوش نبود؛اما بعد شُدَم یک پارچه انرژی...
یک روز آمدی دیدی رفتم نشستم بالای اُپن آشپزخانه و نخود و لوبیا پاک می کنم و یک روز دیدی همان جا گوشت خرد می کنم...!!
_اون بالا چه می کنی؟نکنه سرگیجه بگیری و بیفتی؟
_نه بابا!خوبِ خوبم!
_بچه عزیزه؛اما مادرش عزیزتره ها!
_حالا بذار بیآد؛اون وقت معلوم می شه خاطر کی رو بیشتر می خوای!
_به تو ثابت می کنم لب بود که دندون اومد!
_جوجه رو آخر پاییز می شمرن؛آقا مصطفی!
اما آخر پاییز رسید و معلوم شد که تو راست می گفتی:"با همه ی عشقی که به بچه ها دارم؛حاضرم اونا رو به خاطر تو قربانی کنم...
می فهمی سمیه؟"
_
اسم دخترمان را گذاشتیم فاطمه...
هر وقت گریه می کرد بغلش می کردی:"بیا درد دلت رو به بابا بگو ببینم چی شده؟"
برایش مداحی می کردی و برایش روضه می خواندی...
(قسمت هایی از کتاب" #اسم_تو_مصطفاست زندگی نامه ی داستانیِ #شهید_مصطفی_صدرزاده"به روایت سمیه ابراهیم پور؛همسرِ شهید...
تاریخ شهادت:1آبان سال 1394
محل شهادت:حلب سوریه)
📚 #معرفی_کتاب
#عاشقانه_های_شهدا
✅ با خوبان همنشین شویم تاخوب شویم 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/436076549Ca075d75748
🌹یازهرا🌹
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅