#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 2⃣2⃣
📚📖یکی از بچههای مخلص واحد اطلاعات و عملیات شهید امیری بود.در واقع او هم در همون فضای معنوی که حسین بوجود آورده بود.
✨قبل از عملیات والفجر سه،امیری روی یکه از محورها کار می کرد هر شب وقتی که برای شناسایی می رفت،قبل از ورود به میدان مین داخل گودالی می رفت که از قبل در نظر گرفته بود.می نشست ودعای توسل می خوند.وبعد از خوندن دعا دنبال کار شناسایی می رفت.۱
‼️در یکی از همین شبا شهید امیری سخت مجروح شد ونتونست برگرده عقب،موقعیت خطرناکی داشت.به خاطره فاصله کمش با دشمن بچهها نمی تونستن اونو به عقب برگردونن،از طرفی جراحتش شدید بود وبدتر هم می شد،بچهها همه نگران بودن.
⁉️هرکس فکر چاره ای بود،ازهمه حال حسین بدتر بود مثل اسپند رو آتیش بی قرار بود،واقعا حالت مادری داشت که فرزندش جلوی چشمانش دست و پا میزد وبا مرگ دست و پنجه نرم می کرد،معلوم بود فشار زیادی رو متحمل میشه.
✅امیری بین بچه ها محبوب بود وهمه اونو دوست داشتن،شجاعت وایمان و اخلاصش رو همه می شناختن،و حالا یک چنین دوست وبرادری نزدیک دشمن روی زمین کم کم داشت جون می داد.
🔰حسین می خواست هر طور شده جلو بره واونو بیاره،اما این کار امکان نداشت.فرمانده لشکر هم چنین اجازه ای نمی داد.چون آوردن امیری به قیمت شهادت تعداد زیادی از بچهها تموم می شد.
🔴به همین خاطر علیرغم همه تلاش هایی که حسین کرد با رفتنش موافقت نشد.
🕊اون شب امیری بین ما و عراقیها موند تا عاقبت مقابل چشمان گریان بچهها به شهادت رسید.روز بعد در واحد اطلاعات و عملیات عزای عمومی بود.
◾️واقعا روز غم انگیزی بود،همه ناراحت بودن وچشمها همه خیس اشک بود و حال حسین در این میان دیگه نگفتنی است.۱
✔️راویان:۱-سردار حاج قاسم سلیمانی۲-علیرضا رزم حسینی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
@beneshanHa
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 3⃣2⃣
📚📖وقتی بلاخره جسد شهید امیری رو آوردیم حسین به من گفت آماده شو بابرویم اهواز.پیکر شهید امیری رو پشت لندکروز گذاشتیم و به طرف اهواز حرکت کردیم.
🔴بین راه حسین ساکت و غمگین نشسته بود و رانندگی می کرد. او که همیشه در سفر ها با حرف و شوخی های شیرینش راه رو کوتاه می کرد.این بار چشم به جاده دوخته بود و کلمه ای نمی گفت.
✨قرآن کوچکی رو که یازده سوره بیشتر نداشت از جیبش در آورد.اون رو به من داد و گفت: بخون.قرآن رو گرفتم.باز کردم و از اول اون شروع به خوندن کردم.
✨حسین همچنان در حال خودش بود.انگار در عالم دیگه ای سیر می کرد.وقتی اون قرآن کوچک رو یه دور کامل خوندم و تموم شد دوباره حسین گفت،بخون.
✨باز از اول شروع کردم و این بار تا رسیدنمون به اهواز طول کشید.وقتی پیکر شهید امیری رو به معراج شهدای اهواز تحویل می دادیم حسین با ناراحتی گفت:«خیلی دلم می خواست شهید امیری رو خودم تا کرمان ببرم.»
🔴اما نمی شد.یکی دو روز بیشتر به عملیات والفجر نمانده بود و هنوز کارهای شناسایی تموم نشده بود.باید هرچه سریعتر برمی گشتیم.۱
◾️اگر چه شهادت امیری خیلی حسین رو ناراحت کرد اما هرگز خللی در انجام وظیفه او وارد نساخت.حسین بلافاصله از شب بعد شخصا برای شناسایی به میون عراقیها رفت.
🔴مهران منطقه سخت و دشواری از لحاظ شناسایی بود.ارتفاعات اون زیاد وبلند بود وبالا رفتن از اونا کاری مشکل.از طرفی دشمن دیگه هوشیار شده بود وبا دقت بیشتر منطقه رو زیر نظر گرفته بود.
✨یادمه هر وقت کار شناسایی با مشکل مواجه می شد حسین چند رکعت نماز می خوند و از خداوند یاری می طلبید ، اون شب من نیز همراه او بودم برای رسیدن به ارتفاعات مهران می بایست ده خسروی رو رد می کردیم.
🔴در راه به موقعیتی رسیدیم که ابتدای محور شناسایی بود.همون محوری که چندی قبل امیری در اون به شهادت رسیده بود.ضمنا مشکلات اصلی کار نیز از همین نقطه آغاز می شد.۲
ادامه دارد....
✔️راویان:۱-ابراهیم پس دست ۲-محمدرضا مهدی زاده
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
@beneshanHa
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 4⃣2⃣
📚📖حسین به گوشه ای رفت و مشغول نماز شد.من هم در یکی از باغ های ده خسروی ایستادم و مواظب اطراف بودم. پس از اتمام نماز حسین،حرکت کردیم و روی یکی از تپه ها رفتیم.
🔴من جلو حرکت می کردم. تازه به میدان مین رسیدیم که یه دفعه حسین شانه ام رو به نشانه نشستن فشار داد،من بلافاصله نشستم،آهسته گفتم:چی شده ؟-حسین دوربین دید در شب رو بهم داد و گفت:بگیر اونجا رو نگاه کن.
‼️با دوربین به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم،باور کردنی نبود.عراقیها در فاصله خیلی کمی از ما داشتن راه می رفتن.انقده نزدیک بودن که حتی بند اسلحه شان هم دیده می شد.من تعجب کردم که حسین چطور اونا رو دید.
⁉️چون من جلوتر بودم طبیعتا باید زودتر عراقیها رو می دیدم فکر کردم شاید عراقیها رو ندیده واتفاقی دوربین رو دستم داده،دوربین رو سمتش گرفتم که نگاه بندازه با اشاره سر بهم فهموند که قبل من اونا رو دیده.
⁉️خطر بزرگی از کنارمون گذشت،اگه چند قدم جلوتر می رفتیم با عراقیها درگیر می شدیم و کارمون ساخته بود.پشت میدان مین نشستیم تا عراقیها رفتن.من اسلحه ام رو زیر سیم خاردار گذاشتم و اون رو بلند کردم هردو رد شدیم.
🔴همون موقع چند عراقی از تپه ی مقابلمون پایین و به سمت ما می اومدن،سریع روی زمین دراز کشیدیم،گیر افتاده بودیم نمی دونستیم باید چیکار کنیم.
‼️دستان حسین رو روی مچ پام احساس کردم.منو صدا می کرد .برگشتم،نگاهش کردم با دست به سمت راست اشاره کرد.منظورش رو فهمیدم.با احتیاط به سمت راست رفتیم وداخل معبری شدیم،از لحاظ کار وموقعیت حساسی که داشتیم معبر خوبی بود.
✅چند لحظه اونجا موندیم.حسین منطقه رو بررسی کرد و تمام جوانب کار رو سنجید،و دوباره به خط خودی برگشتیم. کار به خوبی انجام شد و منطقه از همه لحاظ آماده عملیات بود.
✅وقتی به مقر رسیدیم خیلی خسته بودم داخل سنگر رفتم تا استراحت کنم که حسین خارج شد،تعجب کردم پشت سرش رفتم،دنبال آب می گشت وضو بگیره.می خواست نماز شب بخونه.
✅در فکر مأموریتمون بودم و کارهای حسین،نماز خوندنش در محل شهادت امیری،پیدا کردن معبر،موفقیت آمیز بودن شناسایی توی اون منطقه حساس وخطرناک،یقین داشتم دراین امر سری نهفته است.
✅به حسین گفتم:مسائل امشب ذهن من رو مشغول کرده،من هنوز باور نمی کنم که کار به این مهمی انجام دادیم.همون کاری که امیری بخاطرش شهید شد،بگو قضیه از چه قراره؟
🌟حسین سرش رو پایین انداخته بود،سعی می کرد از جواب دادن امتناع کنه ولی من همونطور با تضرع واصرار سؤالم رو تکرار کردم.
🌟سرش رو بلند کرد و به صورتم نگاه کرد،وقتی چشمهاش رو دیدم که پر از اشک بود دیگه نتونستم چیزی بگم.
✔️به روایت از محمدرضا مهدی زاده
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
@beneshanHa
نشان از بی نشان ها
#رمان #نخل_سوخته 📚 📖قسمت 0⃣2⃣ 📚📖حسین بلاخره فکری به نظرش رسید،تعدادی تیر رسام پیدا کرد و آورد.گر
برای دسترسی آسان قسمت های قبل روی هشتک اسم داستان بزنید
#رضا_جانم
امضای تو پای شهادت نامهها بود
با دست تو این فیض ،
بر یاران رسیده ...
#تصاویر_شهدا
#حرم_مطهر_رضوی
#رمضانالکریم۱۴۴۱
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
در خاطرم . . .
روانه شد و شب بخیر گفت
گفتم که در نبود تــو
شبها بخیر نیست
#شهید_محمدرضا_بیضایی
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
از ازل تابیده بر جان من اَنوارالحـسـیـن
با سلام از دور هستم جزءِ زوارالحسین
اینڪہ بین سینہ مےڪوبد براے ڪربلا
نام آن قلبسٺ نام دیگرش دارالحــسین
#صلـےاللہعـلیـڪیاابـاعبــداللہ
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
💠خنده بر لب!💠
شهیدان امیر جوادی و فرمانده گردان، مرتضی حاجی سید جوادی، آماده عزیمت به منطقه برای شناسایی شدند.
آنها به هنگام اعزام، سخت همدیگر را در آغوش گرفتند و با هم خداحافظی کردند. هر دوی این عزیزان، جزو بچه های خنده رو، مهربان و صمیمی بودند، آنها حتی به هنگام سلام و علیک هم خنده بر لب داشتند.
این دو بزرگوار در اصل هنگام خداحافظی، مرگ را به سخره گرفته بودند و امیر جوادی می گوید: سید اگر شهید شدی که می شوی، ما را در آن دنیا شفاعت کن ... و سید هم به امیر همین را می گوید و امیر بلندتر می خندد تا رد گم کرده باشد.
آخر آن دو خیلی زود به شهادت رسیده و خنده هایشان دشمن شکن و کفر ستیز باقی می ماند.
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
🌺🍂🌺🍃🌺
🍂🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🔵 جهاد جوان🔵
جوان بسیار باحیایی بود .در لبنان زندگی بسیار سخت است آن هم برای یک جوان مذهبی و حزب اللهی.
همیشه وقتی میرفتیم بیرون سرش پایین بود. دائم و سریع هم کارش را انجام میداد که برویم و زیاد در این فضاها نمی ماند.
مهمانی که میرفتیم یا در جمعی اگر حضور داشت لبخند دائم بر لب هاش بود اما با همان چهره مهربان و خندان دینش را حفظ میکرد..
گاهی در جمع دوستانمان اگر از بچه ها حرفی ناشایست میشنید با همان خنده اش متذکر میشد به آن ها.
📚 برگرفته از مصاحبه با دوستان شهید در حزب الله
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#معنویت_و_مقابله_با_گناه
🌷 شهید جهاد مغنیه 🌷
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
از اصول مراقبت کنید. اصول یعنی ولیّ فقیه، خصوصاً این حکیم، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، معرفت؛
"خامنهای عزیز را عزیزِ جان خود بدانید."
حرمت او را حرمتِ مقدسات بدانید.
فرازی از وصیت شهید حاج قاسم سلیمانی
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
دلمـــــان تنـگ
زمیـــــن تنـگ
زمـان پرحسرتـــــ
تودلتــــ شـاد
چه آرام در آغـوش خــــدایی
شهدا
نگاهتــان را از ما نگیـرید
شهید صادق در تشییع پیکر شهید محمودرضا بیضایی
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
🌸🍃
چقدر ساده و بی آلایش...
آقایِ وزیـــــر
چقدر بی تڪلف و بی ریا، مگر شما دڪترایِ فیزیڪِ پلاسما از آمریڪا ندارید‼️⁉️
چقدر از شما فاصله گرفته ایم ای شهیدان...😔
#شهـیدچمـران
#نه_به_اشرافیگرے
#مردانباعمل
#بیادعا......
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹