eitaa logo
نشان از بی نشان ها
516 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
30 فایل
جان به هر حال قرار است که #قربان بشود... پس چه خوب است که قربانی #جانان بشود... انتقاد و پیشنهادات خود رو با ما در میان بگذارید👇👇👇 @BeneshaN63 @beneshanyazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب شهید علمدار🌹 زندگی نامه شهید سید مجتبی علمدار🌷 جذب دوستان سید برای جذب جوانترها به هیئت خیلی تلاش ميکرد. اگر یک جوان برای اولین بار به هیئت مي آمد، سعی ميکرد او را بیشتر از بقیه تحویل بگیرد. با آ نها ميرفت فوتبال و ... با جوا نترها رفیق ميشد و به این طریق آ نها را با امام حسین ع آشنا می کرد. یک بار سید را بر خلاف همیشه با لباسی غیر متعارف دیدم! او بیشتر مواقع تیپ و ظاهر بچه های جنگ را حفظ می کرد. نعلین ميپوشید و شلوار شش جیب داشت. اما آن روز شلوار کتان و شیک پوشیده بود! البته از شلوارهای گشاد و ساده بود. اما از کسی مثل سید بعید بود. جلو رفتم و گفتم: «آقا سید، شما؟ !» بعد به شلواری که پوشیده بود اشاره کردم. سیدگفت: «به نظر تو از لحاظ شرعی اشکال داره؟ » گفتم: «نه،گشاده، هیچ مارک و علامتی هم نداره. اما برای شما خوب نیست. » گفت: «ميدونم، اما امروز رفته بودم با یه سری از جوو نها فوتبال بازی کنم. بعد هم باهاشون صحبت کردم و دعوتشون کردم به هیئت. بعد ادامه داد: «وقتی با تیپ و ظاهری مثل خودشون با او نها حرف ميزنی بیشتر حرفت رو قبول ميکنند. » ٭٭٭ آمده بود جلوی درب بیت الزهرا س. ميخواست سید را ببیند. صدایش کردم. آمد جلوی درب و گفت: «بفرمایید!؟ » آن خانم گفت: «من رو میشناسید؟! » سید هر وقت ميخواست با خانمی صحبت کند سرش را بالا نمی آورد. آن روز هم همین طور. سرش پایین بود و گفت: «خیر. » گفت: «دو تا پسر دارم که ظاهراً چند وقته با شما آشنا شدند. دوقلو هستند و هفده سال سن دارند. » سید گفت: «بله، بله، حال شما خوبه؟ » آن مادر ضمن تشکر گفت: «من باید مطلبی رو بگم. امیدوارم من رو ببخشید. » بعد ادامه داد: «خانواده ما هیچ کدام اهل مذهب و دین و ... نیستند. مدتی پیش بچه های من موقع فوتبال با شما آشنا شدند. توی خانه هم از شما زیاد تعریف ميکردند. من فکر کردم شما مربی فوتبال و ... هستید. من چند وقتیه که می بینم رفتار و اخلاق بچه های من تغییر کرده! رو زبه روز برخورد بچه ها، با من و پدرشان بهتر از قبل می شد. مدتی بود که ميدیدم این بچه ها توی اتاقشون هستند و کمتر پیش ما می آیند. یک روز از لای در مشاهده کردم که دوتایی دارند نماز میخونن. خیلی تعجب کردم. خیلی هم شرمنده شدم که بچه های من از من خداشناس تر شدند. » مدتی رفتار و اخلاق پسرها رو زیر نظر داشتم. تا اینکه فهمیدم بعضی از روزها به مکانی میروند و آخر شب برميگردند. فکر کردم باشگاه میرن. اما وقتی بر می گشتند چشمهایشان کبود بود. معلوم بود که خیلی گریه کرد ه اند! ناراحت بودم. گفتم شاید کسی او نها رو اذیت م ي کنه. برای همین چادر خانم همسایه را قرض گرفتم و امروز آ نها را تعقیب کردم. فهمیدم که به اینجا آمد هاند ؛ به بیت الزهرا 3. از همسای هها پرسیدم:“اینجا كجاست؟!” گفتند: “حسینیه است. جوا نها م يآیند و سخنرانی و مداحی دارند. مسئول اینجا هم نامش آقا سید علمدار است”. من هم نام شما را شنیده بودم. برای همین اینجا ماندم و تا آخر هیئت را گوش کردم. مطمئن شدم خدا دست بچ ههای من رو گرفته. برای همین اومدم از شما تشکر کنم و بگم بیشتر مراقب بچ ههای من باشید. » همان موقع دوقلوها از در بیرون آمدند. با تعجب مادرشان را دیدند که با سید در حال صحبت است. سید جلو رفت و دست انداخت گردن هر دوی آنها و گفت: «حاج خانم، بچه های شما عالی اند. اینها معلم اخلاق من هستند. خدا اینها رو خیلی دوست داره. ما هم که کاره ای نیستیم. این بچه ها باید ما رو یاری کنند. » چند روز بعد دوباره همین مادر را دیدم. آمده بود تا سید را ببیند. سید جلوی در آمد. مادر، یک دسته اسکناس که داخل پاکت بود به سید داد و گفت: «کل پس انداز من همین سی هزار تومن هست که آوردم برای بیت الزهرا س . من هرچه دارم از شما دارم. شما هم هر طور می دانید خرج کنید. » سید تشکر کرد و مبلغ را به مسئول مالی هیئت تحویل داد. این دو نفر بعدها از بهترین نیروهای هیئتی شدند. @alaamddar 🌹یازهرا🌹
فراموش نمی کنم، گفت: من فرصت زیادی ندارم، به این آسمان پر ستاره اروند بیش از سی سال عمر نمی کنم! از خدا خواسته ام به من *توفیق کار برای شهدا* را بدهد. @alaamddar
یک شب در بین نیروها مسابقه انداختند. قرار شد سید با یکی دیگر از پرسنل کشتی بگیرد. سید گفت: «هر کسی که باخت باید ظرف شام همه نیروها، حتی سربازها را بشورد.» سربازها همه جمع شدند تا سید را تشویق کنند. طرف مقابل بدن بسیار ورزیده ای داشت. از آن هایی بود که سربازها رابطه خوبی با او نداشتند. این مسابقه به سی ثانیه نکشید، سید مجتبی با ضربه فنی پیروز شد. بارها شده بود كه وقتی فوتبال بازی می کردیم با تیم سربازها می ایستاد. شده بود رازدار آن ها. هر كدام از سربازها كه مشكلی داشت با سید مطرح می كرد، می دانست كه سید بهترین مشاور است، آن سربازها می گفتند: «تا حالا هیچ یک از پرسنل با ما این طور برخورد نكرده. هیچ كس مثل سید به ما اهمیت نداده.» 🌷 فراموش نمی کنم یكی از آن ها تا پاسی از شب بیرون محوطه با سید مشغول صحبت بود. می گفت: «عاشق شدم! همه هوش و حواسم جای دیگری است! سید ساعت ها با او صحبت كرد. او با كلامش به عشق او جهت داد. قسمتی از کتاب علمدار شادی ارواح مطهر شهدا صلوات🌷 @alaamddar 🌹یازهرا🌹
تو سوریه به شوخی تو تابوت شهدا میخوابید.. چند ماه بعد خدا جدی جدی شهیدش کرد و تو تابوت شهدا خوابوندنش... 🕊🌹 @beneshanha 🌷یازهرا🌷
﷽ تیتر خبر رو ببینید ❗️ از مالیات مردم خودشون واسه ایرانی ها ده‌ها شبکه فارسی زبان ۲۴ساعته زدن ریخت و پاش نیست! ولی اگر ایران مردمش رو بیمه کنه میشه ریخت و پاش.....❗️ 📌چگونه یک خبر خوب را به یک خبر نفرت‌انگیز تبدیل کنیم😑 ✅ @beneshanha 🌷یازهرا🌷
  💠بعد از  یکی از دوستانش اومد منزلمون و تعریف می کرد از عملیاتشون که اول محرم شروع شده بود.  روز دوم ظاهرا  نزدیک مصطفی خمپاره میزنن و خاک شدیدی بلند میشه؛  روای در اون حالت گفت: " شهید شد." با اون لحن شیرینش و سر و روی خاکی گفت: "الان وقتم نیست تاسوعا وقتمه." عزیزم این نقدی بود که همیشه می گفتی مامان این رو نقدی از خدا برام بگیر و من همیشه از خدا عاقبت بخیر شدنت رو می خواستم. دورت بگردم حالا نوبتی که باشه نوبت شماست. @beneshanha 🌷یازهرا🌷