eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
272 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۱: 🔸... در همان حال كه ما اين‌‏گونه مطالب را با همديگر می‌‏گفتيم، صداى آشنايى از پشتِ درِ حياط خانه برخاست. اين صداى آشنا كه الان، بعد از چندين سال، در گوش‌‏هاى من طنين‌‏انداز است كه گويا فكر می‌‏كنم آن صدا را می‌‏شنوم و صاحب آن صدا را می‌‏بينم، اگر گفتيد آن صدا، صداى كه بود؟ صداى پهلوان‌‏صفدر بود كه باباعلى را صدا می‌‏كرد [و] می‌‏گفت: «ياالله! باباعلى! خانه‌‏اى؟ مهمان ناخوانده نمی‌‏خواهى؟» باباعلى فوراً از جايش بلند شد و از پنجرۀ اتاق جواب داد: «چرا پهلوان!؛ چرا. بفرماييد خانه. خانۀ خودتان است. بفرماييد؛ بفرماييد.» 🔸وقتى پهلوان‌‏صفدر «ياالله»گويان وارد حياط خانۀ باباعلى می‌‏شد، ديدم كاملاً رنگ كدخدا پريده و می‌‏خواهد پا شده، برود؛ ولى اين كار، امكان نداشت؛ باباعلى نمی‌‏گذاشت او برود؛ اين بود كه كدخدا بالإجبار در همان جاى خود، مثل يک چوب خشک نشسته بود. شايد از خدا می‌‏خواست زمين، دهان، باز كند [و] او را همان‌‏جا ببلعد. 🔸گناه‌‏كردن چقدر بد است!؛ شيران را همچون موش می‌‏كند و انسان را به خاک سياه ذلّت می‌‏نشاند. آرى؛ گناه بد است؛ بد است؛ بد است. انسان گناهكار، هميشه و پيش همه در اين دنيا و در دنياى ديگر، روسياه است؛ اين است كه بايد تا بتوانيم، گناه نكنيم و از خدا بخواهيم در اين‌‏باره بر ما كمک كند. 🔸در هر حال با تعارف باباعلى پهلوان‌‏صفدر وارد اتاق شد و سلام كرد. همين‌كه چشمش به كدخدا افتاد، چهرۀ مردانه‌‏اش را درهم كشيده، گويا از آمدن كدخدا به آن‌‏جا ناراحت شد. من فكر می‌‏كنم اگر كدخدا آن‌‏جا نبود، به پدرم و باباعلى و من دست می‌‏داد؛ ولى چون كدخدا را ديد، اين كار را نكرد و جلو پنجرۀ اتاق نشست. 🔸هرچه باباعلى و كدخدا و پدرم اصرار كردند: «پهلوان! بيا بالا؛ روى تشک بنشين.»، نيامد كه نيامد. گفت: «همين‌‏جا خوب است. راحتم.»؛ ولى در حقيقت نه‌‏تنها راحت نبود، بلكه اتاقى كه كدخدا در آن باشد، براى پهلوان‌‏صفدر از زندان تاريک هم بدتر و دردناک‌‏تر بود؛ امّا خب؛ كار، اين‌‏چنين پيش آمده. چاره‌‏اى، جز تحمّل‌‏كردن نداشت. 🔸او خيلى عصبانى به نظر می‌‏رَسيد؛ چون من ديده بودم وقتى او عصبانى می‌‏شد، رگ‌‏هاى گردنش بالا می‌‏آمد و چهره‌‏اش حالت سرخى و سياهى سنگينى به خود می‌‏گرفت. 🔸باباعلى سينى شربت را به طرف او كَشيد و گفت: «پهلوان! لطف كرديد، صفا آورديد. منزل ما با قُدوم شما منوّر شد. چه عجب! خورشيد از كدام طرف طلوع كرده كه شما به اين فكر افتاده‌‏ايد بنده‌منزل را نورانى كنيد؟»؛ ولى هرچه باباعلى می‌‏گفت، پهلوان، حتّى يک كلمه هم به زبان نمی‌‏آورد. گاهى هم از زير ابروهاى درهم‌‏كشيده‌‏اش، مردمک‌‏هاى چشمانش را به همه‌‏جاى اتاق می‌‏چرخاند تا ببيند در اتاق، غير از ما كس ديگرى هم هست [یا نه]. حتماً فكر می‌‏كرد كه قبلاً چه حرف‌‏هايى بين ما و كدخدا گذشته است و چگونه ما دوْر هم جمع شده‌‏ايم و به‌اصطلاح: كَنارِ هم آمده‌‏ايم؛ اين بود كه هيچ حرفى نمی‌‏زد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۱ ـ ۱۶۳. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! سورۀ نور را زیاد بخوان تا نورانی شَوی. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، @benisiha_ir
🔴 🖊سرودۀ حاج‌آقا اسماعیل داستانی بِنیسی 🔹درد دارم، ولی خوشم با تو 🔹عاشق مهربانی‌ یارم 🔹به تو خوبی نکرده‌ام هرگز 🔹ولی از خوبی تو سرشارم 🔸تو صدا می‌کنی مرا، امّا 🔸سرخوشم بی‌تو، مثل یک کودک ـ 🔸که شده مست بادبادک‌ خود 🔸یا که مسحور پول یک قلّک 🔹دست‌های مرا گرفتی باز 🔹باز ـ ای وای! ـ من کَشیدم دست 🔹من خراب جفا شدم، امّا 🔹خوش به حال کسی که دل به تو بست! 🔸سوگمندانه کرده‌ام دوری 🔸من از آنچه تو دوست می‌داری 🔸بگذر از بی‌وفایی‌ام ای عشق! 🔸چونکه تو مهربان‌ترین یاری 🔹با تو من بوده‌ام همیشه و، هست 🔹نفست مایۀ نفس‌هایم 🔹من نمی‌بینمت، ولی از تو 🔹هست شیرین‌وشورِ دنیایم 🔸من به یاد تو می‌شوم روشن 🔸برکه‌ هستم من و، تو هستی ماه 🔸کاش یک روز با تو بنشینم 🔸غرق گردم در آبشار نگاه! 🔹من و آغوش آسمانی تو 🔹هست رؤیای پاک و زیبایم 🔹تو کجایی عزیزم؛ ای مهدی؛ 🔹آرزویم؛ امید فردایم!؟ لطفاً هم حس‌وحالتان در هنگام خواندن این شعر و هم زیباترین بیت آن از نظر خودتان را به این‌جا بفرستید: @dooste_ketaab. (علیه السّلام)، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 هستی‌ات را از سر من برمگیر 🔶 آنچه دارم، بر تو اِعطا می‌کنم (هستی: وجود. اعطا می‌کنم: می‌بخشم.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۲: 🔸... باز، دوباره، باباعلى شروع به حرف‌‏زدن كرد [و] گفت: «پهلوان! ما، در فكر ناهار روز يک‌‏شنبه هستيم. به پسرم، كاظم، گفته‌ام فردا به صحرا برود و از چراگاه گوسفندان ما، دو ميش چاق و چلّه، از "چوپان‌‏رشيد" بگيرد و بياورد تا ناهار يک‌‏شنبه را تهيّه بكنيم.» و اضافه كرد [و] گفت: «من فكر می‌‏كنم يک‌‏شنبه، خيلی‌‏ها از روستاهاى اطرف به دِه ما براى تماشاى كشتی‌‏گرفتن شيرخدا می‌‏آيند. بايد ما به‌خوبى از آنان پذيرايى كنيم و آن روز را يک روز تاريخى و فراموش‌‏نشدنى در آبادی‌‏مان به حساب بياوريم. اگر صلاح باشد و حاج‌‏آخوندآقا اجازه بدهد، به "درويش‌‏عزيز" هم بگوييم آن روز از شَبِستَر به دِهِمان بيايد و در آن جشن، مدح مولاى متّقيان، امير مؤمنان، على، ـ عليه ‏السّلام. ـ را بخواند تا براى همۀ [اهل] آبادى كه عاشق مولا هستند، خوش بگذرد.» 🔸وقتى سخنان باباعلى به اين‌‏جا رَسيد، ديگر پهلوان‌‏صفدر نتوانست خود را كنترل كند؛ با كنايه و اشاره گفت: «اگر اين نامردها بگذارند.» مقصودش كدخدا بود؛ بعد اضافه كرد [و] گفت: «تا اين قُماشْ‌ظالم‌‏ها در دنيا هستند، نمی‌‏گذارند آب خوش از گلوى مردم پايين برود. خدا نسلشان را از روى زمين بردارد!» 🔸باباعلى كه شخصاً يک مقدار از پهلوان‌‏صفدر حساب می‌‏برد و نگران عصبانی‌‏شدن كدخدا هم بود، می‌‏ترسيد كه در همان‌‏جا دعوا راه بيفتد [و] كدخدا و پهلوان‌‏صفدر به جانِ هم بيفتند [و] كار از گذشته هم بدتر شود؛ اين بود كه رو به پهلوان‌‏صفدر كرد [و] گفت: «پهلوان! شما جلو عصبانيّت خودتان را بگيريد. ما شنيده بوديم كه پهلوان‌‏ها جوشى می‌‏شوند؛ ولى نه به اين زودى. تازه! كدخدا هم از گذشته‌‏هاى خود، پشيمان شده و الان پيش پاى شما خيلى در اين‌‏باره صحبت كرده‌‏ايم. كدخدا توبه كرده و قول داده كه ديگر هيچ ظلم و ستمى نكند و هيچ كسى را آزار و اذيّت ننمايد.» 🔸پهلوان‌‏صفدر كه داشت از ناراحتى می‌‏تركيد، گفت: «باباعلى! اين، توبه كرده؟! اين چه می‌‏فهمد توبه، چه هست؟ توبۀ گرگ، مرگ است.» باباعلى خندۀ كوچكى كرد [و] گفت: «اتّفاقاً من هم قبلاً اين حرف را زدم؛ ولى كدخدا واقعاً پشيمان شده و قول داده است كه ديگر ظلم و ستم نكند. ان‌‏شاءالله كه نمی‌‏كند.» 🔸پهلوان با زهرخندى كه از لبان كلفت و سياهش ظاهر شد، گفت: «شما گفتيد؛ من هم باور كردم!» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۳ ـ ۱۶۵. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! از نادانی پرهیز کن؛ که گناه بزرگی است. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 آفتاب من! ظهور حضرتت 🔶 از خدای خود تقاضا می‌کنم 📖 امید آینده، ص ۱۸۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۳: 🔸... بعد، [پهلوان‌صفدر] نگاهى به صورت پدرم كرد؛ گويا می‌‏خواست ببيند او چه می‌‏گويد و چگونه‌عكس‌‏العملى از خود نشان می‌‏دهد. 🔸پدرم كه هر كارى را از راه دين و ايمان حل‌وفصل می‌‏كرد، رو به پهلوان‌‏صفدر كرده، گفت: «پهلوان! درست است كه كدخدا تا به حال، خيلى كارهاى زشت و ناروا، در اين دِه انجام داده و خيلی‌‏ها را آزار و اذيّت كرده و حقّ خيلی‌‏ها را پايمال نَموده است و الان پيش پاى شما خودش هم به كارهاى زشت و ناپسند خود اقرار می‌‏كرد، ولى ان‌‏شاءالله كه ديگر توبۀ واقعى كرده و ديگر كارهاى گذشته را تَكرار نمی‌‏كند.» 🔸پهلوان‌‏صفدر گفت: «همۀ كارهاى گذشته‌‏اش يك طرف. فقط جواب شيرخدا را روز قيامت چه خواهد داد؟ مگر او را كم اذيّت نموده؟ مگر پسران و نوكرانش چند بار اين طفلک را كتک نزده‌‏اند؟ مگر نقشه‌‏اى براى شكستِ او در دِه سيس نكَشيده بود؟ همين امروز با چشمان خودم ديدم كه نوكر گردن‌‏كلفتشان، مُصَيّب، با پسران او می‌‏خواستند شيرخدا را كتک بزنند. آخر چرا؟ به چه حقّى و حقوقى؟ مگر شيرخدا چه كرده و می‌‏كند؟ جز اين كه افتخار ما در همه‌‏جا شده [و] هم با قرآن‌‏خواندنش و هم با كشتی‌‏گرفتنش، همه‌‏جا ما را سرافراز نموده و اسم دِهِمان را در اطراف و اَكناف منطقه، بلند و بزرگ نموده است؟ تازگی‌‏ها شنيده‌ام يک قطعه‌‏شعر هم در توصيف آبادی‌‏مان، بِنيس، گفته. اين هم يكى از افتخارات ديگر ما است؛ پس چرا چرا اين‌‏همه خدمت را كدخدا با اين سن و سال، ناديده گرفته، خود و فرزندانش با او لج می‌‏كنند و اين طفل معصوم را كه هنوز به سنّ تكليف نرسيده، آزار و اذيّت می‌‏كنند؟» 🔸بعد، زيرچشمى به صورت من نگاه كرد [و] گفت: «من كه به شيرخدا طفل يا طفلک می‌‏گويم، اين، اصطلاح من است. در حقيقت، هرچندكه او از نظر سن و سال، از ما كوچک‌‏تر است، ولى روح او خيلى بزرگ است. چند روز پيش با حاج‌‏آخوندآقا درباره‌‏اش صحبت می‌‏كردم. حاج‌‏آخوندآقا می‌‏فرمود: "روح شيرخدا بزرگ [و] والا است و او از روح و حالات كنجكاوى بيش‌‏ترى برخوردار است. با اين سن و سال می‌‏خواهد همه‌‏چيز را بداند و به حقيقت هر چيزى پى ببرد." و حاج‌‏آخوندآقا می‌‏فرمود: "در آينده، يكى از نوابغ زمان ما شده و افتخار تمامى منطقۀ آذربايجان خواهد شد؛ از حالا بايد خيلى از او حمايت كنيم و رشد فكرى بر او بدهيم و آنچه كه از دستمان برمی‌‏آيد، دربارۀ او انجام بدهيم تا ان‌‏شاءاللّه در آينده». پدرم دنبال مطلب را گرفت [و] گفت: «بله؛ حاج‌‏آخوندآقا به من هم دربارۀ شيرخدا خيلى سفارش كرده است.» 🔸آن‌‏گاه كدخدا يكمرتبه زد زير گريه و با حالت گريه، رو به باباعلى كرد [و] گفت: «باباعلى! من هر چه باشم، مهمان تو هستم؛ نبايد بيش‌‏تر از اين مرا سرزنش كنيد. گفتم كه از كارهاى زشت و گناهِ گذشته‌‏ام پشيمانم. ديگر آن‌‏ها را تكرار نخواهم كرد. من از پهلوان‌‏صفدر و شيرخدا و شما و از همه و همه عذرخواهى می‌‏كنم.» 🔸چند دقيقه يا چند ثانيه، اتاق را سكوت فراگرفت. كسى حرفى نمی‌‏زد. 🔸پهلوان‌‏صفدر كه گويا كمى دلش نرم شده بود، به سخن درآمد [و] گفت: «اين عذرخواهی‌‏ها را بايد در بين مردم بكنى تا همه بدانند كه دربارۀ شيرخدا چه ظلم‌‏هايى كرده‌‏اى. تازه! براى خود تو هم خوب است. اگر راستی‌‏راستى توبه كنى، بعد از اين، همه به تو مَحبّت می‌‏كنند و تو را با چشم ديگر نگاه می‌‏كنند [و] ديگر تو را ظالم به حساب نمی‌‏آورند.» كدخدا گفت: «همين كار را خواهم كرد؛ همان روز يک‌‏شنبه، بعد از كشتى و مسابقۀ شيرخدا.» 🔸ديگر حرفى نزد. باز چند لحظه، سكوت، اتاق را فراگرفت. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۵ ـ ۱۶۷. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓چيست آن لُعبتى كه بی‌‌جان است گاه كافِر، گَهى مسلمان است قوْت او هست چند غلام سياه بول او رنگ آب باران است؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 هر چه گویی، آن کنم، روحی فِداک! 🔶 کی من از ایثار پروا می‌کنم؟ (گویی: بگویی. کنم: می‌کنم. روحی فداک: جان من فِدایت باد. ایثار: مقدّم‌کردن دیگران بر خود. پروا می‌کنم: می‌ترسم.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۴: 🔸... باباعلى رفت از اتاقى كه مادرم و نه‌‏نه‌‏فاطمه و خاله‌‏سارا بودند، يک سينى چاى آورد. اوّل، سينى را پيش پهلوان‌‏صفدر گرفت [و] گفت: «بفرماييد پهلوان!؛ بفرماييد چاى ميل كنيد.» پهلوان، يک چاى از سينى برداشت و باباعلى يک چاى هم پيش كدخدا گذاشت و يكى را هم در سينى پيش پدرم نِهاد. 🔸چاى، همان ۳ استكان بود؛ رو به من كرد [و] گفت: «تو هم اگر چاى می‌‏خواهى، برو از نه‌‏نه‌‏ات بگير و بياور.» گفتم: «نه؛ من چاى نمی‌‏خورم؛ شربت خوردم؛ تشنه‌‏ام نيست.»؛ ولى كدخدا گفت: «بيا شيرخدا! چاى مرا تو بخور. بيا؛ بيا پيش من بنشين؛ آشتى كنيم؛ می‌‏بينى كه من چقدر پشيمان شده‌‏ام.»؛ بعد اضافه كرد [و] گفت: «به خدا قسم، من تو را از بچه‌‏هاى خودم بيش‌‏تر دوست دارم! حالا كارهايى شده. مرا ببخشيد.» و اصرار می‌‏كرد كه من در كَنارش بنشينم و آن چاى را بخورم. پشت‌‏سر هم می‌‏گفت: «بيا؛ بيا بنشين اين‌‏جا.» 🔸من با اشارۀ پدرم پيش كدخدا رفته و در كنارش نشستم. او همان‌‏طوركه نشسته بود، چندين بار صورتم را بوسيد و گفت: «اگر خجالت نمی‌‏كَشيدم، دست و پايت را هم می‌‏بوسيدم.» و دست به جيبش برد و مقدار زيادى پول اسكناس درآورد [و] گفت: «اين‌‏ها را به عنوان هديّه از من بپذير.»؛ ولى پدرم فوراً در جواب گفت: «نه كدخدا!؛ ما از كسى چيزى نمی‌‏خواهيم و هيچ چيز از هيچ كس نمی‌‏گيريم.» كدخدا خواست اصرار كند؛ ولى با اشارۀ باباعلى پول‌‏ها را به جيب خود برگرداند. 🔸پهلوان‌‏صفدر كه زيرچشمى، همۀ صحنه را می‌‏پاييد، با صداى گرفته گفت: «پول چيه؟ من حاضرم جانم را در راه شيرخدا بدهم. نه من، بلكه خيلی‌‏ها.» باباعلى نيم‌‏خندى زده، گفت: «پهلوان! جان كه خوردنى نيست. شيرخدا، خودش، جان دارد؛ جان مردم را می‌‏خواهد چه‌كار؟ خدا آخِر و عاقبت شيرخدا را خوب كند ان‌‏شاءالله.» همگى گفتند: «ان‌‏شاءالله.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۷ و ۱۶۸. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! بدی‌های شوهرت را به هیچ کس نگو. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 درد من درمان شود، گویی اگر: 🔶 «من بنیسی را مداوا می‌کنم» 📖 امید آینده، ص ۱۸۶. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۵: 🔸... باباعلى می‌‏خواست پهلوان‌‏صفدر را با كدخدا آشتى بدهد؛ اين بود كه رو به پهلوان‌‏صفدر كرد [و] گفت: «پهلوان! روز جمعه، حاج‌‏آخوندآقا صحبتى كرد كه من خيلى خوشم آمد. گفت: "هر كه بيش از ۳ روز، از كسى قهر كند و بميرد، به جهنّم خواهد رفت."» پهلوان‌‏صفدر كه متوجّه قضيّه شده بود، گفت: «بله باباعلى! حاج‌‏آخوندآقا چندى پيش در همان مِنبر و مسجد فرمود: "هر كسى بر ظالمى كمک كند، او مثل خود ظالم و ستمكار است."» 🔸پدرم رو به پهلوان‌‏صفدر كرد [و] گفت: «پهلوان! باباعلى قصد بدى ندارد. چون طبعاً انسان صلح‌‏دوستى است، می‌‏خواهد شما را با كدخدا آشتى بدهد؛ هرچندكه حق با شما است.» باباعلى خنديد [و] گفت: «بارَک‌‏الله دامادم! خوب، پدرزنت را شناختى. من دلم می‌‏خواهد همۀ افرادِ روى زمين، با هم در صلح و صفا زندگى كنند و همه، خوش باشند، خوش بگويند، خوش بشنوند؛ كين و كدورت كه دردى را دوا نمی‌‏كند.» پدرم گفت: «بله؛ در زمان حضرت ولىّ عصر ـ سلام الله عليه. ـ اين‌‏چنين خواهد شد ان‌‏شاءالله.» همگى گفتيم: «ان‌‏شاءالله.» 🔸پهلوان‌‏صفدر می‌‏خواست هرچه‌‏زودتر برود. نمی‌‏دانم براى چه كارى آمده بود. نيم‌‏خيز شد. باباعلى متوجّه شد [و] گفت: «پهلوان! كجا به اين زودى؟» پهلوان گفت: «كار دارم. می‌‏خواهم بروم كارهاى روز يک‌‏شنبه را ريست‌‏وراست كنم. شما هم در فكر ناهار آن روز باشيد.» باباعلى گفت: «چَشم؛ ولى پهلوان! خواهش می‌‏كنم بيا با كدخدا آشتى كن؛ بعد، هر كجا خواستى بروى، برو.» پهلوان، سر پا ايستاد [و] گفت: «كدخدا تنها به من بدى نكرده، كه من ناديده گرفته و آشتى كنم. او به اكثر مردم اين دِه ستم كرده است. حاج‌‏آخوندآقا می‌‏فرمود: "هر روز چندين نفر پيش من می‌‏آيند و از كدخدا و پسرانش شكايت می‌‏كنند." حالا همه، او را ببخشند و من هم ببخشم.» 🔸باباعلى گفت: «پهلوان! ريشِ سفيد من را ناديده مگير و حرف مرا به زمين مينداز.» پهلوان گفت: «من بيش‌‏تر از اين معطّل نمی‌‏شوم. می‌‏روم هر دستورى كه حاج‌‏آخوندآقا به من بدهد، می‌‏پذيرم.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۸ ـ ۱۷۰. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! باحيا باش؛ ولى شرم دروغين نداشته باش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 آسمان را من به به یاد تو تماشا می‌کنم 🔶 نیمه‌شب، وصل تو را از حق تقاضا می‌کنم 📖 امید آینده، ص ۱۸۷. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۳۶: 🔸... پهلوان[صفدر] گفت: «... [دربارۀ آشتی‌ با کدخدا،] هر دستورى كه حاج‌‏آخوندآقا به من بدهد، می‌‏پذيرم.» 🔸خواست كه حرَكت كند [و برود]، باباعلى گفت: «من صلاح بر اين می‌‏دانم كه الان همگى پا شده، به خانۀ حاج‌‏آخوندآقا برويم و ايشان را هم در جريان بگذاريم. هر چه باشد، او از ما عالم‌‏تر است و صلاح و مصلحت را به‌‏تر از ما می‌‏داند.» پدرم گفت: «حرف خوبى است. من حاضرم خدمت حاج‌‏آخوندآقا برويم.» باباعلى ديگر معطّل نكرد [و] گفت: «ياالله! همگى پا شويد؛ برويم آن‌‏جا.» كدخدا شايد نمی‌‏خواست [به] خانه و خدمت حاج‌‏آخوندآقا برود؛ ولى چاره‌‏اى نداشت و جاى اعتراض نبود. 🔸همگى پا شده، كفش‌‏هايمان را پوشيده، به طرف خانۀ حاج‌‏آخوندآقا راه افتاديم. 🔸در راه، چندين نفر را ديديم كه بهت‌‏زده به جمع ما نگاه می‌‏كردند: يعنى چه؟ همه، ضدّ هم! پهلوان‌‏صفدر، كدخدا، باباعلى، پدرم و من، دسته‌‏جمعى می‌‏رويم؟؛ اين بود كه در كوچۀ پايين، رشيدداداش، چوپان دِهِمان، يواشكى از من پرسيد: «شيرخدا! دسته‌‏جمعى كجا می‌‏رويد؟» گفتم: خانۀ حاج‌‏آخوندآقا. خيلى تعجّب كرد: كدخدا خدمت حاج‌‏آخوندآقا؟!؛ ولى چيزى نگفت. 🔸ما به كوچۀ «مُلّالار»، همان كوچه‌‏اى كه حاج‌‏آخوندآقا خانه داشت، رَسيديم. سر كوچه، پسرعمويم، عبدالله، بازى می‌‏كرد. پدرم به عبدالله گفت: «عبدالله! برو خانۀ باباحسن؛ بگو ما رفتيم خانۀ حاج‌‏آخوندآقا. ايشان هم تشريف بياورند.» عبدالله ۲ سال از من كوچک‌‏تر بود؛ به طرف خانۀ بابا دويد. 🔸وقتى ما به درِ خانۀ حاج‌‏آخوندآقا رسيديم، «آبا»، زن حاج‌‏آخوندآقا، دَمِ درِ خانه‌‏شان را جارو می‌‏كرد. باباعلى به آبا گفت: «خانم! ببخشيد. آقا خانه است؟» مقصودش حاج‌‏آخوندآقا بود. آبا دست به كمر گرفت [و] گفت: «آرى. مشغول مطالعه است.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۰ و ۱۷۱. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓آب و هوا از چه چیز پدید می‌آیند؟ ، @benisiha_ir