🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 گر شبی با نور خود، قلب مرا روشن کنی
🔶 جان خود را مهربانا! بر تو اهدا میکنم
(اهدا میکنم: هدیّه میدهم.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۷.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۸:
🔸... باباعلى بدون معطّلی سر سخن را باز كرد [و] گفت: «حاجآخوندآقا! ما بيشتر، مزاحم شما نمیشويم؛ فقط چند لحظه، مطلبى را میخواهيم با شما در ميان بگذاريم و آن، اين كه كدخدا چند روز پيش به من گفت از كارهاى گذشتهاش كه نسبت به شيرخدا انجام داده است، پشيمان شده و خواست كه من واسطه بشوم ناراحتىِ بين خودمان را از بين ببريم. من هم قول دادم آنها را آشتى بدهم.
چند دقيقه پيش كه در خانه بوديم، پهلوانصفدر هم قدمرَنجه فرموده، به منزل ما آمدند. من از ايشان خواستم كه بزرگوارى كرده، با كدخدا آشتى كند؛ ولى او مطلبى را عنوان كرد كه خيلى خوب است. او گفت: "كدخدا تنها به من و شيرخدا آزار و اذيّت نكرده؛ اكثر اهالى اين قَريه [= روستا]، از دست او ناراحتند. اگر همه بخشيدند، من هم میبخشم." و گفت: "حاجآخوندآقا هر چه بفرمايد، من به آن راضى هستم."
حالا خدمت شما رَسيديم كه شما راهحلّ قضيّه را بفرماييد تا كين و كدورتها از دلهاى مردم نسبت به كدخدا از بين برود.»
🔸هيچ كس حرف نمیزد. همه به فكر رفته بودند، كه حاجآخوندآقا سرش را بلند كرد و از زير عينک، نگاهى به كدخدا انداخت و زيرزبانى زَمزَمهاى كرد: «چرا عاقل كند كارى كه باز آرَد پشيمانى؟»؛ بعد، صدايش را بلند كرد [و] فرمود: «كدخدا! راستیراستى پشيمان شدهاى؟ ديگر كار بد نمیكنى؟ ديگر اهل قَريه را آزار و اذيّت نمیكنى؟ ديگر آب مردم را بهزور به باغت نمیبرى؟ ديگر گوسفندانت را براى چَرا به مِلک ديگرى نمیبرى؟ ديگر پسرانت و نوكرانت با مردم، بیجهت دعوا نمیكنند؟ ديگر بيخود و بیجهت پيش رئيس ژاندارم رفته و با او همدست شده و مردم را آزار و اذيّت نمیكنى؟ ديگر...؟ ديگر...؟ ديگر...؟»
🔸وقتى سخنان حاجآخوندآقا به اينجا رسيد، آهى كَشيد و گفت: «چه بلاهايى كه تو و رئيس به سر مردم نياوردهايد!»
🔸ديگر كدخدا نتوانست تحمّل كند؛ يكمرتبه زد زير گريه و در پيش همه با صداى گرفته و بلند، سخت گريست و يواشكى میگفت: «راست میگويى حاجآخوندآقا!؛ خيلى بد كردهام؛ خيلى. اگر خدا مرا نبخشد، چه میكنم؟»
🔸حاجآخوندآقا دنبال گفتۀ او را گرفت [و] فرمود: «خدا از حقّ خود میگذرد؛ از حقّالنّاس نه. حقّالنّاس را بايد از خود مردم بخواهى ببخشند و آنان را راضى كنى.»
🔸باباعلى فوراً دنبال مطلب را گرفت [و] گفت: «حاجآخوندآقا! ما هم براى همين، خدمت شما رسيديم كه اين مشكل را حلوفصل كنى.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۲ ـ ۱۷۴.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! با چشمانت هم زنا نکن.
(یعنی: نگاه حرام نکن؛ که بر طبق حدیث شریفی، نوعی زنا است.)
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#نگاهکردن
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 بیا، که منتظرم مَنظَر تو را بینم
🔶 دَمی نگار من! آن محضر تو را بینم
(منظر: صورت. بینم: ببینم. دَم: لحظه. نگار: معشوق. محضر: محلّ حضور.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۹:
🔸... پهلوانصفدر گفت: «آخر چگونه اينهمه گذشته [و بدیهای کدخدا] را میتوان جبران كرد؟ كدخدا هزار سال هم عمر بكند و بر مردم، خوبى نمايد، باز هم نمیتواند گذشتۀ خود را جبران كند.»
🔸در اين هنگام، صداى «ياالله» باباحسن از دِهليز [= راهرو] خانه به گوشمان رسيد. پدرم به من گفت: «پا شو شيرخدا!؛ بابا آمد.» و خودش هم به احترام پدرش سرپا ايستاد و در را باز كرد. باباحسن در حال نيمهاخم، وارد اتاق شد و سلام كرد. همه به احترامش بلند شدند؛ حتّى حاجآخوندآقا.
🔸باباحسن با اشارۀ حاجآخوندآقا در قسمت بالاى اتاق نشست و چيزى نمیگفت؛ فقط صحنه را تماشا میكرد.
🔸حاجآخوندآقا دنبال مطلب را گرفت و فرمود: «به نظر من بهتر است همين روز يکشنبه كه قرار است برنامۀ كشتیگرفتن شيرخدا با نادر انجام بگيرد و خيلیها هم از روستاهاى اطراف به اينجا میآيند [و] مسلّماً همۀ اهل دِهِمان هم كه خواهند آمد، همانجا پشيمانشدن كدخدا را به مردم اعلام كنيم و كدخدا از همۀ مردم، يكجا عذرخواهى كند. انشاءالله كه همه، او را میبخشند و اگر لازم شد، براى آرامكردن مردم، من هم كمى سخنرانى میكنم و برايشان از گذشت و عفو و بخشش صحبت میكنم؛ بعد ببينيم چه خواهد شد.»
🔸همگى اين رأى حاجآخوندآقا را پسنديدند و باباعلى گفت: «من نگفتم حاجآخوندآقا قضيّه را زود حل میكند؟»
🔸باباحسن كه از جريان، بیاطّلاع بود، رو به حاجآخوندآقا كرد [و] گفت: «من از اين گفتهها سر درنمیآورم. جريان چیست؟» باباعلى با شوخى گفت: «بعدها متوجّه خواهى شد؛ زياد عجله نكن.»؛ باز با شوخى گفت: «باباحسن! همۀ اين كارها به صلاح ما و اهل دِهِ ما است.»
🔸آن زمان، زن حاجآخوندآقا تَقّهاى به در زد كه چاى آورده. من با اشارۀ حاجآخوندآقا چایها را از آبا گرفتم و جلو هر يک [از حاضران]، يک استكان چاى گذاشتم. حاجآخوندآقا تعارف خوردن چاى را به مهمانها كرد.
🔸موقع خوردن چاى، پدرم گفت: «حاجآخوندآقا هر چه بگويد، آن، صلاح ما است. من هم مصلحت را در همين میبينم كه جشن روز يکشنبه را مفصّلتر بگيريم و همۀ اهل دِه را دعوت كنيم و در آنجا كدخدا از همۀ مردم، يكجا رضايت بطلبد. انشاءالله كه همه، رضايت میدهند و حاجآخوندآقا هم لطف كرده، در اینباره، يک سخنرانى میكنند؛ كار، تمام میشود.» همگى اين رأى را پسنديدند. كدخدا هم آهى كَشيد و گفت: «به اميد خدا.»
🔸بعد از خوردن چاى، كمى صحبتهاى ديگرى هم شد و سپس دستهجمعى بلند شده و از حاجآخوندآقا خداحافظى كرده و از خانۀ او بيرون آمديم و هر كسى دنبال كار خود رفت.
🔸پهلوانصفدر موقع خداحافظى، از مَحبّت، دست مرا آنچنان فشار داد كه آنقدر نمانده بود از سر انگشتانم خون بريزد [و] تبسّمكنان گفت: «ببينم شيرخدا! يکشنبه در كشتى چه خواهى كرد. من همۀ اميدم، به بردن تو است.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۴ ـ ۱۷۶.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓آن چيست كه در سه وقت، كمياب شود
گر آبتنى كند، تَنَش آب شود
گر گرم شود، گريه كند تا ميرد
ور سرد شود، زندگى از سر گيرد؟
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 بیا، که نور خدایی فُتاده در دل من
🔶 به هر کجا نِگَرم، اَختَر تو را بینم
(فتاده: افتاده. نگرم: نگاه کنم. اختر: ستاره. اختر تو: وجود تو را که مانند ستاره، درخشان است.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۰:
🔸... من، پدرم و باباعلى [و] باباحسن، وقتى به خانه رَسيديم، مادرم هم از خانۀ بابا[علی] آمده بود. جزئيّات گفتگوهاى خانۀ حاجآخوندآقا را پرسيد. پدرم اجمالاً آنها را نقل كرد و بعد، شوخیكنان به مادرم گفت: «تا بتوانى، غِذاهاى خوب و مقوّى، براى شيرخدا بپز تا او براى كشتیگرفتن، قوى باشد.» مادرم گفت: «چَشم. شيرخدا نور چشمان من است. انشاءالله او در هر كارى بَرنده خواهد شد.»
🔸باباحسن با پدرم به كارخانه[ی سفالیسازیشان] رفتند و مادرم به من گفت: «يدالله [در] خانۀ باباعلى مانده. آنجا خوابيده بود؛ نخواستم بيدارش كنم. برو؛ ببين اگر از خواب بيدار شده، او را بياور.» من به طرف خانۀ باباعلى راه افتادم، كمى از خانه دور شده بودم، ديدم خالهسارا دست يدالله را گرفته و میآيد. وقتى مرا ديد، پرسيد: «كجا شيرخدا!؟» گفتم: میآمدم يدالله را بياورم. گفت: «من آوردم؛ برگرد؛ برويم خانه؛ كه پسران كدخدا در كوچۀ بالا ايستادهاند.» گفتم: «خاله! ديگر نگران نباشيد؛ كدخدا قول داده جلو پسران و نوكرانش را بگيرد و آنها به من و ديگران اذيّت نكنند.» خاله گفت: «خدا كند كه چنين باشد.» من با خالهسارا و يدالله، به سوى خانهمان برگشتيم.
🔸مادرم از ديدن ما خوشحال شد و خالهسارا به مادرم گفت: «من بايد زود برگردم؛ كه نهنه كارم دارد.» مادرم گفت: «عيب ندارد. برو خانه؛ به كارهاى نهنهفاطمه كمک كن؛ او براى ناهاردرستكردنِ روز يکشنبه، خيلى كار دارد. بايد همهمان بياييم و كمكش كنيم.» ديگر غروب نزديک شده بود. خالهسارا برگشت و به خانهشان رفت.
🔸من هم كمى با يدالله در حياط، تاببازى كرديم؛ چون پدرم چند روز پيش، از درخت توت حياط خانهمان، يک طناب بزرگ براى تاببازى ما بسته بود كه بازى كنيم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۶ و ۱۷۷.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! پُرچانه نباش.
(پرچانه: پُرگو، وِرّاج، کسی که زیاد حرف میزند.)
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#سخنگفتن
@benisiha_ir