eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
272 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۸: 🔸... يكى ديگر از خاطرات نوجوانی‌‏ام، جريان دوستى من با «حسين صفايى» و «علی‌‏اكبر پيرايش» است. ما، سه‌‏تايی‌‏مان، از آن روزى كه خود را می‌‏شناسيم، دوست هستيم و خيلى هم نسبت به همديگر علاقه‌‏منديم و الان هم الگوى دوستى در بين ما برقرار است. 🔸در همان دوازده ـ سيزده سالگى كه با هم براى يادگيرى قرآن و مسائل شرعيّه، خدمت حاج‌‏آخوندآقا می‌‏رفتيم، يک روز حسين گفت: «بياييد براى بازى و گردش، به باغ‌‏هاى "امّيدار" برويم.» ما رفتيم. 🔸بعد از مقدارى گردش، چشممان به مرغى به نام «وَرْوار» افتاد. آن مرغ را دنبال كرديم. آن حَيَوان متوجّه شد كه ما دنبال آن می‌‏دويم؛ پَرزنان خود را به چاهى رساند و رفت درون چاه تا خود را از چشم ما پنهان كند. 🔸وقتى ما به سر چاه رسيديم، علی‌‏اكبر گفت: «من بلدم چگونه به چاه بروم و آن را دربياورم.»؛ ولى ما گفتيم: «بياييد از خير آن مرغ بگذريم و برگرديم دِه؛ كه غروب [دارد] نزديک می‌‏شود.»؛ ولى او به حرف ما اعتنا نكرد، كُتش را درآورد و دست‌‏هايش را بر سنگ‌‏هاى چاه گرفت تا فرو رود و آن مرغ را دربياورد. يكمرتبه سنگ زير پايش شل شد و «آخ! افتادم» گفت و به ته چاه سقوط كرد. 🔸ما كه بلد نبوديم چگونه او را دربياوريم، هى صدا می‌‏زديم: «علی‌‏اكبر؛ علی‌‏اكبر!» او با آه و ناله، از ته چاه صدا می‌‏زد: «آخ! مُردم. شكمم پاره شد. خون می‌‏آيد. چه‌كار كنم؟ كمكم كنيد، نَجاتم بدهيد، شما را به خدا كمک كنيد. دارم می‌‏ميرم. واى! واى! چه غلطى بود كردم! نفسم دارد قطع می‌‏شود. شما را به خدا كمک كنيد؛ نجاتم بدهيد.» ما هم در حال نيمه‌‏گريان معطّل بوديم كه چه كنيم و چگونه او را از چاه دربياوريم. نه طناب داشتيم و نه می‌‏توانستيم درون چاه برويم. غروب داشت نزديک می‌شد و هوا داشت تاريک می‌‏گشت. با خودمان می‌گفتیم که تا بيایيم مردم دِه را خبر كنيم، شايد او در آن‌‏جا بميرد؛ چون صدایش به‌مرور ضعيف‌تر می‌‏شد و می‌‏گفت: «ديگر دارم می‌‏ميرم.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۸ و ۱۸۹. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓كتاب «كِليله و دَمنه»، برای نُخستین بار در چه زمان و مکانی چاپ شد؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 دیدۀ حق‌بین به تو داده خدا 🔶 من به اِکسیر تو بینا می‌شوم 📖 امید آینده، ص ۱۹۰. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۴۹: 🔸... من به حسين گفتم: «حسين! من می‌‏روم درون چاه؛ ببينم چگونه می‌‏توانم على‏اكبر را بيرون بياورم.»؛ ولى حسين مانع اين كار شد [و] گفت: «بلد نيستى؛ می‌‏افتى و من هم نه به‌تنهايى می‌‏توانم به دِه بروم و مردم را خبر كنم و نه می‌‏توانم تنها اين‌‏جا بمانم.» 🔸گفتم: حسين! بايد يک كارى بكنيم و علی‌اكبر را نَجات دهيم؛ والّا، می‌‏ميرد و ما هم مسؤول می‌‏شويم. او دوست خوب ما است. يا تو اين‌‏جا بمان و به صداى او جواب بده تا من به دِه بروم و چند نفر را بياورم يا من اين‌‏جا می‌‏مانم و تو برو دیگران را خبر كن. تا حسين خواست جوابى بدهد، من گفتم: ياالله ديگر! زود باش! يا برو يا من می‌‏روم. حسين گفت: «من نمی‌‏توانم اين‌‏جا بمانم؛ می‌‏ترسم؛ شب شده؛ گرگ و يا حيوان ديگر... .» گفتم: من می‌‏مانم. تو تندتند بدو و چند نفر، مخصوصاً اصغرعموی چاه‌‏كَن را خبر كن تا بيايند و علی‌‏اكبر را از چاه دربياورند. حسين خواست نرود. من گفتم: برو؛ برو ديگر. معطّل نكن. زود بياييد؛ كه علی‌‏اكبر از بين نرود. 🔸حسين دوان‌‏دوان به راه افتاد. علی‌‏اكبر از ته چاه، دنبالِ هم صدا می‌‏زد و آه و ناله می‌‏كرد و من هم از بالاى چاه به او تسلّى می‌‏دادم که ناراحت نباش. حسين رفت چند نفر را خبر كند و اصغرعمو چاه‌‏كَن را بياورد تا تو را دربياوريم. می‌‏گفت: «شيرخدا! من ديگر مُردم و دارم نفس‌‏هاى آخِرم را می‌‏كَشم.» 🔸من، با اين كه می‌‏ترسيدم به چاه بيفتم، سرم را به چاه فروبرده، می‌‏گفتم: نترس. چيزى نمی‌‏شود. خدا را صدا بزن، از امامان كمک بخواه، از روح آنان استمداد كن، بگو: "يا على؛ يا حلّال مشكلات!" بگو؛ بگو؛ اين‌‏ها را بگو. ولى ديدم ديگر صداى علی‌‏اكبر به گوشم نمی‌‏رسد. خودبه‌‏خود گفتم نكند بميرد. پشت‌‏سر هم صدا می‌‏زدم: علی‌‏اكبر؛ علی‌‏اكبر! 🔸هوا تاريکِ تاريک شده بود. حالت ترس و وحشت، تمام بدنم را فرا گرفته بود. داشتم می‌‏لرزيدم. نمی‌‏دانستم چه كنم. رو به آسمان كرده و در آن بيابان بزرگ، با صداى بلند، خدا را صدا می‌‏زدم: خدا؛ خدا؛ خدا! كمک كن و با لطف بی‌كران خود، ما را يارى بفرما. و خدا را به ائمّۀ معصومين، از پيغمبر گرفته تا امام زمان ـ عليهم ‏السّلام. ـ سوگند می‌‏دادم. 🔸هوا مهتابى بود و ستارگان در آسمان صاف می ‏درخشيدند. در آن حال، تمام فكرم اين بود كه خدا نكند علی‌‏اكبر در چاه بميرد؛ آن وقت، مادرش، ياسمن‌‏خاله، به ما چه می‌‏گويد و ممكن است پدرش، عموعلى، ما را كتک بزند و بگويد که شما پسرم را برديد و اين بلا به سرش آمد. خدا می‌‏داند در آن ساعت چه بر من گذشت و چه فكرهايى كه نمی‌‏كردم. گاهى خدا را صدا می‌‏زدم. گاهى با صداى بلند می‌‏گفتم: علی‌‏اكبر؛ علی‌اكبر! چرا جواب نمی‌‏دهى؟؛ ولى از علی‌‏اكبر جوابى نمی‌‏آمد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۹ ـ ۱۹۱. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! با فتّانگی فتنه‌انگیزی نکن. (فتّانگی: دلبری.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 گر زمانی دور از یادت شَوَم 🔶 می‌کنم احساسْ تنها می‌شوم 📖 امید آینده، ص ۱۹۰. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۰: 🔸می‌‏ترسيدم كه خدانكرده، علی‌‏اكبر بميرد و شايد از جان خودم هم می‌‏ترسيدم؛ از اين كه گرگی و يا حَيَوان درندۀ ديگرى، در آن حوالى باشد و به سراغ من آيد و مرا بدرد و بخورد؛ هرچندكه مادرم قبلاً گفته بود كه تو وقتی بچۀ شش‌‏ماهه بودى، من يک روز به باغ باباعلى رفتم و مشغول جمع‌‏آورى بادام‌‏ها شدم؛ در حالی که تو را در زير يک درخت خوابانده بودم. يكمرتبه متوجّه شدم كه گرگى در نزديكى تو ايستاده و من فرياد زدم و آن گرگ فرار كرد. 🔸چندين خطر ديگر هم تا آن موقع به سراغ من آمده بود. يک بار از بلندى كوه لغزيدم و پايين افتادم و يک بار از پشت‌بام مَطبَخمان افتادم و از اين پيشامدهاى خطرناک، خيلى به سراغم آمده بود؛ ولى از آن‌‏جايى كه لطف خداوند، شامل حالم بوده و هر خطرى را از من دفع كرده بود، اين‌‏جا هم خودبه‌‏خود می‌‏گفتم ان‌‏شاءاللّه گرگ و مُرگ و... به سراغم نخواهد آمد و هيچ آسيبى به من نخواهد رَسيد؛ ولى با وجود اين می‌‏ترسيدم؛ بدين جهت نذر كردم كه اگر ان‌شاءالله علی‌‏اكبر صحيح و سالم از چاه بيرون آورده شود و براى من هم خطرى پيش نيايد، ۲۸ رَكعت نماز براى شادى ائمّه معصومين ـ عليهم ‏السّلام. ـ به درگاه خداى بی‌‏نياز بخوانم؛ ان‌‏شاءاللّه. 🔸در اين افكار غوطه‌‏ور بودم. لحظات با كندى و سختى می‌‏گذشت كه از دور ديدم چند نفر، فانوس به دست گرفته، از سوى دِه می‌‏آيند و از دور، من و علی‌‏اكبر را صدا می‌‏زنند. از صدايشان فهميدم كه يكى اصغرعموی چاه‌‏كَن است و صداى پدرم و دايی‌‏كاظم را هم شنيدم. پشت‌‏سر آن‌‏ها حدود ۲۰ نفر رسيدند و حسين هم نفس‌‏نفس‌‏زنان، در حالى كه معلوم بود خيلى گريه كرده است، آمد. 🔸خدا رحمت كند اصغرعموی چاه‌‏كن را. طناب بندى خود را هم آورده بود، يک طرف آن را به كمرش بست و طرف ديگر را در چندمترى به سنگ بزرگى بستند و چند نفر به او كمک كردند و او فانوس به دست گرفته، آرام‌‏آرام به چاه رفت. من می‌‏ترسيدم كه او هم سقوط كند و می‌‏گفتم: «اصغرعمو! مواظب باش؛ مبادا تو هم بیفتى.»؛ ولى ديگران به من می‌‏گفتند: «نگران نباش! كار او همين است و او خوب بلد است که چگونه به چاه برود.» 🔸بعد از چند دقيقه، طناب را تكان داد. اين، علامت آن بود كه طناب را بالا بكشند. جوان‌‏ها با كمک همديگر طناب را بالا كَشيدند. 🔸آخ! خدایا! چه ديدم؟ علی‌‏اكبر را بيهوش و زخمى از چاه درآوردند. من و ديگران هرچقدر صدايش می‌‏زديم، در حال خودش نبود تا جوابى دهد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۱ ـ ۱۹۳. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! بدان كه زياده‌‏روى در شهوت به عقل، زيان می‌‏رَساند. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 مهدیا! در خواب من آی و بگو 🔶 کی تو را محو تماشا می‌شوم (مهدیا: ای مهدی. آی: بیا). 📖 امید آینده، ص ۱۹۰. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۱: 🔸آقااسكندر علی‌اکبر را به پشت خود گرفت و همگی به طرف دِه راه افتاديم. در راه، همه به من و حسين نگاه می‌كردند و با حالت نيمه‌‏خشم می‌گفتند: «شما سر چاه چه‌كار می‌‏كرديد؟! اگر همه‌‏تان در آن می‌‏افتاديد و می‌‏مرديد، چه؟» و به من می‌‏گفتند: «شيرخدا! از تو بعيد است كه چنين كارى بكنى. تو بايد خیلی مواظب خودت باشى. همۀ ما به آيندۀ تو اميدواريم. تو آن‌‏جا چه‌كار می‌‏كردى؟!» 🔸در نزديکی دِه ديديم که خيلی‌‏ها دارند به سراغ ما می‌‏آیند. در میان آنان عموعلى، پدر علی‌‏اكبر، هم بود. همين‌كه چشمش به علی‌‏اكبر افتاد، گريه كرد و چند بار از روى لباس‌‏هاى علی‌‏اكبر، او را بوسید و به اسكندر گفت: «او را به زمین بگذار تا خودم او را بر‏دارم.»؛ ولى اسكندر گفت: «نه. من خسته نشده‌ام و او را تا درِ خانه‌تان می‌‏رَسانم.» 🔸در سر قبرستان كه چسبيده به دِهِمان بود، چند زنِ فانوس‌به‌‏دست را ديدم كه خبر را شنيده و تا آن‌جا آمده بودند. مادر من، مادر حسين و مادر علی‌‏اكبر هم در میان آنان بودند و هر کدام می‌گفتند كه این‌ها چرا رفتند و چرا علی‌اکبر به چاه افتاد؟ 🔸مردها هم به پچ‌‏پچ افتاده بودند. بعضى‏ می‌‏گفتند: «او زنده نمی‌‏ماند؛ چون خيلى ضربه ديده و سنگ، روی شكمش افتاده.» برخى می‌‏گفتند: «به‌‏تر است که او را پیش پزشکی در تبريز ببرند.» عدّه‌‏اى می‌‏گفتند: «دكترهاشم را از شَبِستَر بياورند؛ او خوبش می‌‏كند.» بعضی‌ می‌‏گفتند: «اگر از داروهاى محلّى به او بدهند، خوب می‌‏شود.» از اين حرف‌‏ها زياد بود. 🔸حسين داشت به پدرش نقل می‌‏كرد كه ما گفتيم: «علی‌‏اكبر! به چاه نرو و بيا برگرديم.»؛ ولى او به حرف‌‏هاى ما اعتنا نكرد و گفت: «بلدم که چگونه به چاه بروم و آن مرغ زيبا را درآورم.» 🔸من از خشم پدرم و عمومهدى می‌‏ترسيدم؛ برای همین اصلاً حرف نمی‌‏زدم. 🔸مادر علی‌‏اكبر، ياسمن‌‏خاله، مادر من هم حساب می‌‏شد؛ چون در نوزادی‌ام به من شير داده بود و مرا «فرزند»ش خطاب می‌کرد. در اين فكر بودم كه اگر خدانكرده، علی‌‏اكبر بميرد، من چگونه به روى مادرش نگاه كنم. شايد هم او من و حسين را مقصّر بداند؛ در دلم «خداخدا» می‌‏كردم كه علی‌‏اكبر چشم باز كند و خوب شود یا دست‌کم بگويد كه خودم به چاه رفتم و شيرخدا و حسين تقصيرى ندارند. 🔸خيلى ناراحت بودم و هر كسى هر حرفى می‌‏زد، به صورتش نگاه می‌‏كردم تا ببینم كه چه می‌‏گويد و قضيّه را چگونه تحليل می‌‏كند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۳ و ۱۹۴. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓تفاوت با ، در چیست؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 من به یادت گریه‌ها سرمی‌دهم 🔶 از برای دیدنت سر، می‌دهم 📖 امید آینده، ص ۱۹۱. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۲: 🔸... در اين هنگام، صداى حاج‌‏آخوندآقا به گوشم رَسيد كه «ياالله»گويان از درِ حياط خانۀ پدر علی‏اكبر وارد می‌شد. من با ديدن ايشان خيلى خوشحال شدم. گويا نورى بر دلم تابيد و در دلم گذشت كه چون حاج‌‏آخوندآقا آمد، علی‌‏اكبر خوب خواهد شد. 🔸حالت روحانى، یک حالت ديگر است كه درک حقيقت آن براى همه، ممكن نيست. از آن، چه بگويم كه زبان و قلم، توانایی بازگويى‌اش را ندارد؟ در یک جمله خلاصه می‌‏كنم: من هر گاه يک روحانى را می‌‏ديدم، حالت مخصوصی به من دست می‌‏داد كه انگار در عالَم ديگرى هستم. 🔸هنگامی که حاج‌‏آخوندآقا نزديک مردم شد، همه احتراماً بلند شدند و راه باز كردند. ایشان آمد، بالای سر علی‌‏اكبر نشست، آه كَشيد و به حاضران فرمود: «هر كارى در دست خدا است. خداى توانا می‌تواند هر مشكلى را حل، هر بیمارى را خوب و هر گرفتارى را برطرف کند. حالا كه اين پيشامد ناگوار براى ما پيش آمده است، به‌‏تر است كه با صِدق دل، او را صدا بزنيم و هر يک از ما، برای شِفای علی‌اکبر سورۀ حمد را ۷ بار بخوانيم.»؛ سپس شروع كرد به خواندن این سوره و همۀ حاضران هم شروع به خواندنش کردند. حالت همه كلاًّ عِوض شده بود. من حس می‌‏كردم که از زمين و آسمان، به آن‌‏جا نور می‌‏بارد. من هم كه حاضر بودم سورۀ حمد را به جاى ۷ مرتبه، ۷۰ مرتبه بخوانم تا علی‌‏اكبر خوب شود و چشم باز كند و حرف بزند، شروع به خواندن آن كردم. 🔸در همان حال، اسكندر كه نزديک علی‌‏اكبر نشسته بود، با صداى بلند و شاد گفت: «علی‌‏اكبر حرَكت می‌‏كند و انگار می‌‏خواهد حرف بزند.»؛ آن‌‏گاه صداى ضعيف علی‌‏اكبر آمد که می‌‏گفت: «آخ! افتادم. شكمم. شيرخدا! حسين! كمكم كنيد؛ كمكم كنيد.» 🔸همه خوشحال شدند و دانستند كه خطر مردن برطرف شد؛ پس به درگاه خداى والا شكر كردند. بعضی کمی دارو به او می‌خوراندند و آرام‌‏آرام او را صدا می‌‏كردند و او با آه و ناله پاسخ می‌‏داد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۴ ـ ۱۹۶. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! از سپاه شیطان نباش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 خوش بوَد جان‌دادنم در دامنت 🔶 در رَهَت حَنجَر به خنجر می‌دهم (ره: راه. حنجر: گلو.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۱. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۳: 🔸... عدّه‌‏اى رفتند. مادرم به من گفت: «شيرخدا! بيا برويم.»؛ ولى دلم راضى نمی‌‏شد که از پیش علی‌‏اكبر با آن حال و وضعش بروم؛ برای همین به مادرم گفتم: «شما برويد. من بعداً می‌‏آيم.»؛ امّا مادرم مرا با اصرار به خانه برد و به من كمى شام داد. پس از این که خوردم، گفت: «پا شو، نمازت را بخوان و بخواب؛ كه خیلی از شب گذشته است.» گفتم: «آخر، مادر! علی‌‏اكبر.» مادرم نگذاشت ادامه بدهم و گفت: «ان‌‏شاءالله علی‌اکبر تا صبح، خوب می‌‏شود و اگر خوب نشود، فردا او را پیش پزشک می‌برند.» 🔸سپس با حالت نيمه‌‏عصبانى گفت: «چرا سر چاه رفتيد و براى ما و خودتان، دردسر درست کردید؟ به جاى رفتن به گردش و سر چاه، به كارخانه می‌رفتی و به پدرت كمک‌ می‌‏كردى. اصلاً می‌‏دانى که او چقدر كار می‌‏كند؟ روزى ۱۷ ـ ۱۸ ساعت! بيچاره وقتى به خانه می‌‏آيد، از خستگى نمی‌‏تواند غِذايش را درست‌وحسابى بخورد. تو بايد در فكر او باشى كه اين‌‏قدر زحمت می‌‏كَشد تا براى ما لقمه‌‏نانى به دست آورد و آبرويمان را حفظ كند. اگر خدانكرده، پدرت یک روز نتواند كار كند، می‌‏دانى وضع ما چه می‌شود؟ تو كه ديگر بچه نيستى و ۱۲ ـ ۱۳ سال دارى؛ پس بايد همۀ اين‌‏ها را بدانى و بفهمى.» 🔸مادرم درست می‌‏گفت. پدرم، چون از ابتدا فقر شدید ديده بود، شب و روز كار می‌‏كرد تا ما محتاج ديگران نشویم. اگر بخواهم از فقر و مشکلات مالی او و پدرش، باباحسن، بنويسم، مطالب، خيلى طولانى می‌‏شود؛ پس فقط اشاره‌وار می‌گویم که پدرم چند بار از كار زیاد، بیمار شده بود. 🔸او از روى عقيده و دینداری، آرزوی حج داشت و هر روز سورۀ مبارکۀ نَبأ را چند بار می‌‏خواند تا خداوند والا زيارت خانۀ خودش را به او روزی فرماید و سرانجام، این، اتّفاق افتاد؛ ولى آن روزها برآورده‌شدن اين آرزو، خيلى بعيد به نظر می‌رَسید؛ چون در طول سال، ما، حتّی يک وعده، غِذاى درست‌وحسابى نداشتیم که بخوریم و يک لباس نو و خوب نداشتیم که بپوشیم؛ چه رسد به این که پدرم به حج مشرّف شود. 🔸اين بود كه سخنان مادرم مرا سخت تكان داد و با خود ‏گفتم که كاش با حسين و علی‌‏اكبر، به گردش نمی‌‏رفتم و به جايش به پدرم کمک می‌کردم! 🔸نمازهای مغرب و عشا را خواندم، به رختخوابم رفتم که مادرم آن را انداخته بود و در زير لحاف قرار گرفتم؛ ولى از یک سو فكر علی‌‏اكبر و از سوی دیگر، حرف‌‏هاى مادرم به من مجال خوابيدن نمی‌‏دادند. 🔸آن شب تصميم گرفتم که ديگر به گردش و اين‌‏ور و آن‌‏ور نروم، درس‌‏هايم را خوب بخوانم و در اوقات فَراغتم به پدرم كمک کنم. 🔸همین‌‏جا به جوانان و نوجوانان، برادرانه سفارش می‌کنم كه قدر پدر و مادر خود را بدانيد و در مشكلات زندگى به آنان کمک کنید. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۶ و ۱۹۷. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! هرگز نسبت به موفّقیّت، ناامید نباش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 از «بنیسی» جانْ طَلَب، گوید: «به‌ چشم» 🔶 هر چه دارم، بر تو یکسر می‌دهم (طلب: بطلب. به چشم: به روی چشم. یکسر: همه.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۱. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۴: 🔸... نمی‌‏دانم كى خوابم برد. صبح كه از خواب بيدار شدم، نزديک بود آفتاب بزند و نمازم قضا شود؛ برای همین، زود پا شدم و نماز صبح را خواندم. 🔸پدرم آمادۀ رفتن به كارخانه شده بود. پس از سلام‌کردن به او گفتم: «من هم می‌‏خواهم همراه شما بیایم و كار كنم.»؛ ولى او فرمود: «ابتدا صبحانه‌ بخور؛ بعد برو به علی‌‏اكبر سر بزن؛ بعد به محضر حاج‌‏آخوندآقا برو و از ایشان درس‌‏هايت را فرابگیر. بعدازظهر با هم به كارخانه می‌‏رويم.»؛ سپس اضافه كرد و فرمود: «به حاج‌‏آخوندآقا سلام برَسان و بگو که اگر برايشان زحمت نباشد، شب به خانۀ ما تشريف بياورند؛ چون با ایشان یک كار مصلحتى و مشورتى داريم.» گفتم: چَشم؛ خدمتشان عرض می‌‏كنم. 🔸پس از رفتن پدرم، مادرم به من صبحانه داد؛ سپس من كتاب‌‏هايم را برداشتم، از مادرم برای رفتن اجازه گرفتم و مستقیم به سوى مكتب حاج‌‏آخوندآقا راه افتادم؛ چون دیدم که اگر پیش علی‌‏اكبر بروم، شاید نتوانم سر وقت در درس حاضر شَوم. 🔸حدود دو ساعت در محضر حاج‌‏آخوندآقا بودم و هنگامی که درسم پایان یافت، به ایشان عرض كردم كه پدرم سلام رساند و گفت: «اگر ممكن است، امشب براى یک کار مصلحتی و مشورتی، به خانۀ ما ترشيف بياوريد.» ایشان لبخند زد و فرمود: «چرا هنوز كلمات را خوب ادا نمی‌‏كنى؟ ترشيف چيست؟ بگو: تشريف.» من، در حالى كه از شرم عرق كرده بودم، گفتم: ببخشيد. اشتباه زبانی بود. تشريف بياوريد. 🔸ایشان، در حالى كه لبخندى بر لب‌‏هايش داشت، فرمود: «چَشم. به پدرت متقابلاً سلام مرا برسان و بگو ان‌‏شاءالله سعی می‌کنم که بیایم و اگر امشب نشد، فرداشب می‌‏آيم كه شب ولادت حضرت امام رضا ـ عليه ‏السّلام. ـ است و به مادرت بگو که هَديح بپزد تا در این شب عيد بخوريم.» گفتم: چَشم. پس، فرداشب تشريف می‌‏آوريد؟ فرمود: «بله؛ فرداشب به‌‏تر است؛ ولى اگر فهمیدی که کار پدرت فوری است، بيا و به من بگو تا امشب بيايم.» 🔸سپس اضافه كرد و فرمود: «شيرخدا! قدر پدرت را بدان. او مرد خيلی‌‏خوبى است و من از هر جهت به او اعتماد دارم و حاضرم که پشت‌‏سرش نماز بخوانم. او تو را خيلى دوست دارد و همیشه دربارۀ پيشرفت درسی‌ات از من می‌‏پرسد. من به او گفته‌‏ام که براى موفّقيّت تو دعا كند؛ چون خداوند والا دعاى پدر را دربارۀ فرزندش قبول می‌‏كند.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۷ ـ ۱۹۹. @benisiha_ir