استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۸:
🔸... يكى ديگر از خاطرات نوجوانیام، جريان دوستى من با «حسين صفايى» و «علیاكبر پيرايش» است. ما، سهتايیمان، از آن روزى كه خود را میشناسيم، دوست هستيم و خيلى هم نسبت به همديگر علاقهمنديم و الان هم الگوى دوستى در بين ما برقرار است.
🔸در همان دوازده ـ سيزده سالگى كه با هم براى يادگيرى قرآن و مسائل شرعيّه، خدمت حاجآخوندآقا میرفتيم، يک روز حسين گفت: «بياييد براى بازى و گردش، به باغهاى "امّيدار" برويم.» ما رفتيم.
🔸بعد از مقدارى گردش، چشممان به مرغى به نام «وَرْوار» افتاد. آن مرغ را دنبال كرديم. آن حَيَوان متوجّه شد كه ما دنبال آن میدويم؛ پَرزنان خود را به چاهى رساند و رفت درون چاه تا خود را از چشم ما پنهان كند.
🔸وقتى ما به سر چاه رسيديم، علیاكبر گفت: «من بلدم چگونه به چاه بروم و آن را دربياورم.»؛ ولى ما گفتيم: «بياييد از خير آن مرغ بگذريم و برگرديم دِه؛ كه غروب [دارد] نزديک میشود.»؛ ولى او به حرف ما اعتنا نكرد، كُتش را درآورد و دستهايش را بر سنگهاى چاه گرفت تا فرو رود و آن مرغ را دربياورد. يكمرتبه سنگ زير پايش شل شد و «آخ! افتادم» گفت و به ته چاه سقوط كرد.
🔸ما كه بلد نبوديم چگونه او را دربياوريم، هى صدا میزديم: «علیاكبر؛ علیاكبر!» او با آه و ناله، از ته چاه صدا میزد: «آخ! مُردم. شكمم پاره شد. خون میآيد. چهكار كنم؟ كمكم كنيد، نَجاتم بدهيد، شما را به خدا كمک كنيد. دارم میميرم. واى! واى! چه غلطى بود كردم! نفسم دارد قطع میشود. شما را به خدا كمک كنيد؛ نجاتم بدهيد.» ما هم در حال نيمهگريان معطّل بوديم كه چه كنيم و چگونه او را از چاه دربياوريم. نه طناب داشتيم و نه میتوانستيم درون چاه برويم. غروب داشت نزديک میشد و هوا داشت تاريک میگشت. با خودمان میگفتیم که تا بيایيم مردم دِه را خبر كنيم، شايد او در آنجا بميرد؛ چون صدایش بهمرور ضعيفتر میشد و میگفت: «ديگر دارم میميرم.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۸ و ۱۸۹.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓كتاب «كِليله و دَمنه»، برای نُخستین بار در چه زمان و مکانی چاپ شد؟
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 دیدۀ حقبین به تو داده خدا
🔶 من به اِکسیر تو بینا میشوم
📖 امید آینده، ص ۱۹۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۹:
🔸... من به حسين گفتم: «حسين! من میروم درون چاه؛ ببينم چگونه میتوانم علىاكبر را بيرون بياورم.»؛ ولى حسين مانع اين كار شد [و] گفت: «بلد نيستى؛ میافتى و من هم نه بهتنهايى میتوانم به دِه بروم و مردم را خبر كنم و نه میتوانم تنها اينجا بمانم.»
🔸گفتم: حسين! بايد يک كارى بكنيم و علیاكبر را نَجات دهيم؛ والّا، میميرد و ما هم مسؤول میشويم. او دوست خوب ما است. يا تو اينجا بمان و به صداى او جواب بده تا من به دِه بروم و چند نفر را بياورم يا من اينجا میمانم و تو برو دیگران را خبر كن. تا حسين خواست جوابى بدهد، من گفتم: ياالله ديگر! زود باش! يا برو يا من میروم. حسين گفت: «من نمیتوانم اينجا بمانم؛ میترسم؛ شب شده؛ گرگ و يا حيوان ديگر... .» گفتم: من میمانم. تو تندتند بدو و چند نفر، مخصوصاً اصغرعموی چاهكَن را خبر كن تا بيايند و علیاكبر را از چاه دربياورند. حسين خواست نرود. من گفتم: برو؛ برو ديگر. معطّل نكن. زود بياييد؛ كه علیاكبر از بين نرود.
🔸حسين دواندوان به راه افتاد. علیاكبر از ته چاه، دنبالِ هم صدا میزد و آه و ناله میكرد و من هم از بالاى چاه به او تسلّى میدادم که ناراحت نباش. حسين رفت چند نفر را خبر كند و اصغرعمو چاهكَن را بياورد تا تو را دربياوريم. میگفت: «شيرخدا! من ديگر مُردم و دارم نفسهاى آخِرم را میكَشم.»
🔸من، با اين كه میترسيدم به چاه بيفتم، سرم را به چاه فروبرده، میگفتم: نترس. چيزى نمیشود. خدا را صدا بزن، از امامان كمک بخواه، از روح آنان استمداد كن، بگو: "يا على؛ يا حلّال مشكلات!" بگو؛ بگو؛ اينها را بگو. ولى ديدم ديگر صداى علیاكبر به گوشم نمیرسد. خودبهخود گفتم نكند بميرد. پشتسر هم صدا میزدم: علیاكبر؛ علیاكبر!
🔸هوا تاريکِ تاريک شده بود. حالت ترس و وحشت، تمام بدنم را فرا گرفته بود. داشتم میلرزيدم. نمیدانستم چه كنم. رو به آسمان كرده و در آن بيابان بزرگ، با صداى بلند، خدا را صدا میزدم: خدا؛ خدا؛ خدا! كمک كن و با لطف بیكران خود، ما را يارى بفرما. و خدا را به ائمّۀ معصومين، از پيغمبر گرفته تا امام زمان ـ عليهم السّلام. ـ سوگند میدادم.
🔸هوا مهتابى بود و ستارگان در آسمان صاف می درخشيدند. در آن حال، تمام فكرم اين بود كه خدا نكند علیاكبر در چاه بميرد؛ آن وقت، مادرش، ياسمنخاله، به ما چه میگويد و ممكن است پدرش، عموعلى، ما را كتک بزند و بگويد که شما پسرم را برديد و اين بلا به سرش آمد. خدا میداند در آن ساعت چه بر من گذشت و چه فكرهايى كه نمیكردم. گاهى خدا را صدا میزدم. گاهى با صداى بلند میگفتم: علیاكبر؛ علیاكبر! چرا جواب نمیدهى؟؛ ولى از علیاكبر جوابى نمیآمد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۹ ـ ۱۹۱.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! با فتّانگی فتنهانگیزی نکن.
(فتّانگی: دلبری.)
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#دلبری، #فتنه
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 گر زمانی دور از یادت شَوَم
🔶 میکنم احساسْ تنها میشوم
📖 امید آینده، ص ۱۹۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تنهایی، #ذکر
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۰:
🔸میترسيدم كه خدانكرده، علیاكبر بميرد و شايد از جان خودم هم میترسيدم؛ از اين كه گرگی و يا حَيَوان درندۀ ديگرى، در آن حوالى باشد و به سراغ من آيد و مرا بدرد و بخورد؛ هرچندكه مادرم قبلاً گفته بود كه تو وقتی بچۀ ششماهه بودى، من يک روز به باغ باباعلى رفتم و مشغول جمعآورى بادامها شدم؛ در حالی که تو را در زير يک درخت خوابانده بودم. يكمرتبه متوجّه شدم كه گرگى در نزديكى تو ايستاده و من فرياد زدم و آن گرگ فرار كرد.
🔸چندين خطر ديگر هم تا آن موقع به سراغ من آمده بود. يک بار از بلندى كوه لغزيدم و پايين افتادم و يک بار از پشتبام مَطبَخمان افتادم و از اين پيشامدهاى خطرناک، خيلى به سراغم آمده بود؛ ولى از آنجايى كه لطف خداوند، شامل حالم بوده و هر خطرى را از من دفع كرده بود، اينجا هم خودبهخود میگفتم انشاءاللّه گرگ و مُرگ و... به سراغم نخواهد آمد و هيچ آسيبى به من نخواهد رَسيد؛ ولى با وجود اين میترسيدم؛ بدين جهت نذر كردم كه اگر انشاءالله علیاكبر صحيح و سالم از چاه بيرون آورده شود و براى من هم خطرى پيش نيايد، ۲۸ رَكعت نماز براى شادى ائمّه معصومين ـ عليهم السّلام. ـ به درگاه خداى بینياز بخوانم؛ انشاءاللّه.
🔸در اين افكار غوطهور بودم. لحظات با كندى و سختى میگذشت كه از دور ديدم چند نفر، فانوس به دست گرفته، از سوى دِه میآيند و از دور، من و علیاكبر را صدا میزنند. از صدايشان فهميدم كه يكى اصغرعموی چاهكَن است و صداى پدرم و دايیكاظم را هم شنيدم. پشتسر آنها حدود ۲۰ نفر رسيدند و حسين هم نفسنفسزنان، در حالى كه معلوم بود خيلى گريه كرده است، آمد.
🔸خدا رحمت كند اصغرعموی چاهكن را. طناب بندى خود را هم آورده بود، يک طرف آن را به كمرش بست و طرف ديگر را در چندمترى به سنگ بزرگى بستند و چند نفر به او كمک كردند و او فانوس به دست گرفته، آرامآرام به چاه رفت. من میترسيدم كه او هم سقوط كند و میگفتم: «اصغرعمو! مواظب باش؛ مبادا تو هم بیفتى.»؛ ولى ديگران به من میگفتند: «نگران نباش! كار او همين است و او خوب بلد است که چگونه به چاه برود.»
🔸بعد از چند دقيقه، طناب را تكان داد. اين، علامت آن بود كه طناب را بالا بكشند. جوانها با كمک همديگر طناب را بالا كَشيدند.
🔸آخ! خدایا! چه ديدم؟ علیاكبر را بيهوش و زخمى از چاه درآوردند. من و ديگران هرچقدر صدايش میزديم، در حال خودش نبود تا جوابى دهد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۱ ـ ۱۹۳.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! بدان كه زيادهروى در شهوت به عقل، زيان میرَساند.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#شهوت، #عقل
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 مهدیا! در خواب من آی و بگو
🔶 کی تو را محو تماشا میشوم
(مهدیا: ای مهدی. آی: بیا).
📖 امید آینده، ص ۱۹۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۱:
🔸آقااسكندر علیاکبر را به پشت خود گرفت و همگی به طرف دِه راه افتاديم. در راه، همه به من و حسين نگاه میكردند و با حالت نيمهخشم میگفتند: «شما سر چاه چهكار میكرديد؟! اگر همهتان در آن میافتاديد و میمرديد، چه؟» و به من میگفتند: «شيرخدا! از تو بعيد است كه چنين كارى بكنى. تو بايد خیلی مواظب خودت باشى. همۀ ما به آيندۀ تو اميدواريم. تو آنجا چهكار میكردى؟!»
🔸در نزديکی دِه ديديم که خيلیها دارند به سراغ ما میآیند. در میان آنان عموعلى، پدر علیاكبر، هم بود. همينكه چشمش به علیاكبر افتاد، گريه كرد و چند بار از روى لباسهاى علیاكبر، او را بوسید و به اسكندر گفت: «او را به زمین بگذار تا خودم او را بردارم.»؛ ولى اسكندر گفت: «نه. من خسته نشدهام و او را تا درِ خانهتان میرَسانم.»
🔸در سر قبرستان كه چسبيده به دِهِمان بود، چند زنِ فانوسبهدست را ديدم كه خبر را شنيده و تا آنجا آمده بودند. مادر من، مادر حسين و مادر علیاكبر هم در میان آنان بودند و هر کدام میگفتند كه اینها چرا رفتند و چرا علیاکبر به چاه افتاد؟
🔸مردها هم به پچپچ افتاده بودند. بعضى میگفتند: «او زنده نمیماند؛ چون خيلى ضربه ديده و سنگ، روی شكمش افتاده.» برخى میگفتند: «بهتر است که او را پیش پزشکی در تبريز ببرند.» عدّهاى میگفتند: «دكترهاشم را از شَبِستَر بياورند؛ او خوبش میكند.» بعضی میگفتند: «اگر از داروهاى محلّى به او بدهند، خوب میشود.» از اين حرفها زياد بود.
🔸حسين داشت به پدرش نقل میكرد كه ما گفتيم: «علیاكبر! به چاه نرو و بيا برگرديم.»؛ ولى او به حرفهاى ما اعتنا نكرد و گفت: «بلدم که چگونه به چاه بروم و آن مرغ زيبا را درآورم.»
🔸من از خشم پدرم و عمومهدى میترسيدم؛ برای همین اصلاً حرف نمیزدم.
🔸مادر علیاكبر، ياسمنخاله، مادر من هم حساب میشد؛ چون در نوزادیام به من شير داده بود و مرا «فرزند»ش خطاب میکرد. در اين فكر بودم كه اگر خدانكرده، علیاكبر بميرد، من چگونه به روى مادرش نگاه كنم. شايد هم او من و حسين را مقصّر بداند؛ در دلم «خداخدا» میكردم كه علیاكبر چشم باز كند و خوب شود یا دستکم بگويد كه خودم به چاه رفتم و شيرخدا و حسين تقصيرى ندارند.
🔸خيلى ناراحت بودم و هر كسى هر حرفى میزد، به صورتش نگاه میكردم تا ببینم كه چه میگويد و قضيّه را چگونه تحليل میكند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۳ و ۱۹۴.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓تفاوت #حروف_شمسی با #حروف_قمرى، در چیست؟
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 من به یادت گریهها سرمیدهم
🔶 از برای دیدنت سر، میدهم
📖 امید آینده، ص ۱۹۱.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ذکر، #گریه
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۲:
🔸... در اين هنگام، صداى حاجآخوندآقا به گوشم رَسيد كه «ياالله»گويان از درِ حياط خانۀ پدر علیاكبر وارد میشد. من با ديدن ايشان خيلى خوشحال شدم. گويا نورى بر دلم تابيد و در دلم گذشت كه چون حاجآخوندآقا آمد، علیاكبر خوب خواهد شد.
🔸حالت روحانى، یک حالت ديگر است كه درک حقيقت آن براى همه، ممكن نيست. از آن، چه بگويم كه زبان و قلم، توانایی بازگويىاش را ندارد؟ در یک جمله خلاصه میكنم: من هر گاه يک روحانى را میديدم، حالت مخصوصی به من دست میداد كه انگار در عالَم ديگرى هستم.
🔸هنگامی که حاجآخوندآقا نزديک مردم شد، همه احتراماً بلند شدند و راه باز كردند. ایشان آمد، بالای سر علیاكبر نشست، آه كَشيد و به حاضران فرمود: «هر كارى در دست خدا است. خداى توانا میتواند هر مشكلى را حل، هر بیمارى را خوب و هر گرفتارى را برطرف کند. حالا كه اين پيشامد ناگوار براى ما پيش آمده است، بهتر است كه با صِدق دل، او را صدا بزنيم و هر يک از ما، برای شِفای علیاکبر سورۀ حمد را ۷ بار بخوانيم.»؛ سپس شروع كرد به خواندن این سوره و همۀ حاضران هم شروع به خواندنش کردند. حالت همه كلاًّ عِوض شده بود. من حس میكردم که از زمين و آسمان، به آنجا نور میبارد. من هم كه حاضر بودم سورۀ حمد را به جاى ۷ مرتبه، ۷۰ مرتبه بخوانم تا علیاكبر خوب شود و چشم باز كند و حرف بزند، شروع به خواندن آن كردم.
🔸در همان حال، اسكندر كه نزديک علیاكبر نشسته بود، با صداى بلند و شاد گفت: «علیاكبر حرَكت میكند و انگار میخواهد حرف بزند.»؛ آنگاه صداى ضعيف علیاكبر آمد که میگفت: «آخ! افتادم. شكمم. شيرخدا! حسين! كمكم كنيد؛ كمكم كنيد.»
🔸همه خوشحال شدند و دانستند كه خطر مردن برطرف شد؛ پس به درگاه خداى والا شكر كردند. بعضی کمی دارو به او میخوراندند و آرامآرام او را صدا میكردند و او با آه و ناله پاسخ میداد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۴ ـ ۱۹۶.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! از سپاه شیطان نباش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#شیطان، #عصیان
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 خوش بوَد جاندادنم در دامنت
🔶 در رَهَت حَنجَر به خنجر میدهم
(ره: راه. حنجر: گلو.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۱.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #شهادت
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۳:
🔸... عدّهاى رفتند. مادرم به من گفت: «شيرخدا! بيا برويم.»؛ ولى دلم راضى نمیشد که از پیش علیاكبر با آن حال و وضعش بروم؛ برای همین به مادرم گفتم: «شما برويد. من بعداً میآيم.»؛ امّا مادرم مرا با اصرار به خانه برد و به من كمى شام داد. پس از این که خوردم، گفت: «پا شو، نمازت را بخوان و بخواب؛ كه خیلی از شب گذشته است.» گفتم: «آخر، مادر! علیاكبر.» مادرم نگذاشت ادامه بدهم و گفت: «انشاءالله علیاکبر تا صبح، خوب میشود و اگر خوب نشود، فردا او را پیش پزشک میبرند.»
🔸سپس با حالت نيمهعصبانى گفت: «چرا سر چاه رفتيد و براى ما و خودتان، دردسر درست کردید؟ به جاى رفتن به گردش و سر چاه، به كارخانه میرفتی و به پدرت كمک میكردى. اصلاً میدانى که او چقدر كار میكند؟ روزى ۱۷ ـ ۱۸ ساعت! بيچاره وقتى به خانه میآيد، از خستگى نمیتواند غِذايش را درستوحسابى بخورد. تو بايد در فكر او باشى كه اينقدر زحمت میكَشد تا براى ما لقمهنانى به دست آورد و آبرويمان را حفظ كند. اگر خدانكرده، پدرت یک روز نتواند كار كند، میدانى وضع ما چه میشود؟ تو كه ديگر بچه نيستى و ۱۲ ـ ۱۳ سال دارى؛ پس بايد همۀ اينها را بدانى و بفهمى.»
🔸مادرم درست میگفت. پدرم، چون از ابتدا فقر شدید ديده بود، شب و روز كار میكرد تا ما محتاج ديگران نشویم. اگر بخواهم از فقر و مشکلات مالی او و پدرش، باباحسن، بنويسم، مطالب، خيلى طولانى میشود؛ پس فقط اشارهوار میگویم که پدرم چند بار از كار زیاد، بیمار شده بود.
🔸او از روى عقيده و دینداری، آرزوی حج داشت و هر روز سورۀ مبارکۀ نَبأ را چند بار میخواند تا خداوند والا زيارت خانۀ خودش را به او روزی فرماید و سرانجام، این، اتّفاق افتاد؛ ولى آن روزها برآوردهشدن اين آرزو، خيلى بعيد به نظر میرَسید؛ چون در طول سال، ما، حتّی يک وعده، غِذاى درستوحسابى نداشتیم که بخوریم و يک لباس نو و خوب نداشتیم که بپوشیم؛ چه رسد به این که پدرم به حج مشرّف شود.
🔸اين بود كه سخنان مادرم مرا سخت تكان داد و با خود گفتم که كاش با حسين و علیاكبر، به گردش نمیرفتم و به جايش به پدرم کمک میکردم!
🔸نمازهای مغرب و عشا را خواندم، به رختخوابم رفتم که مادرم آن را انداخته بود و در زير لحاف قرار گرفتم؛ ولى از یک سو فكر علیاكبر و از سوی دیگر، حرفهاى مادرم به من مجال خوابيدن نمیدادند.
🔸آن شب تصميم گرفتم که ديگر به گردش و اينور و آنور نروم، درسهايم را خوب بخوانم و در اوقات فَراغتم به پدرم كمک کنم.
🔸همینجا به جوانان و نوجوانان، برادرانه سفارش میکنم كه قدر پدر و مادر خود را بدانيد و در مشكلات زندگى به آنان کمک کنید. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۶ و ۱۹۷.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! هرگز نسبت به موفّقیّت، ناامید نباش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#امید، #موفقیت
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 از «بنیسی» جانْ طَلَب، گوید: «به چشم»
🔶 هر چه دارم، بر تو یکسر میدهم
(طلب: بطلب. به چشم: به روی چشم. یکسر: همه.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۱.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۴:
🔸... نمیدانم كى خوابم برد. صبح كه از خواب بيدار شدم، نزديک بود آفتاب بزند و نمازم قضا شود؛ برای همین، زود پا شدم و نماز صبح را خواندم.
🔸پدرم آمادۀ رفتن به كارخانه شده بود. پس از سلامکردن به او گفتم: «من هم میخواهم همراه شما بیایم و كار كنم.»؛ ولى او فرمود: «ابتدا صبحانه بخور؛ بعد برو به علیاكبر سر بزن؛ بعد به محضر حاجآخوندآقا برو و از ایشان درسهايت را فرابگیر. بعدازظهر با هم به كارخانه میرويم.»؛ سپس اضافه كرد و فرمود: «به حاجآخوندآقا سلام برَسان و بگو که اگر برايشان زحمت نباشد، شب به خانۀ ما تشريف بياورند؛ چون با ایشان یک كار مصلحتى و مشورتى داريم.» گفتم: چَشم؛ خدمتشان عرض میكنم.
🔸پس از رفتن پدرم، مادرم به من صبحانه داد؛ سپس من كتابهايم را برداشتم، از مادرم برای رفتن اجازه گرفتم و مستقیم به سوى مكتب حاجآخوندآقا راه افتادم؛ چون دیدم که اگر پیش علیاكبر بروم، شاید نتوانم سر وقت در درس حاضر شَوم.
🔸حدود دو ساعت در محضر حاجآخوندآقا بودم و هنگامی که درسم پایان یافت، به ایشان عرض كردم كه پدرم سلام رساند و گفت: «اگر ممكن است، امشب براى یک کار مصلحتی و مشورتی، به خانۀ ما ترشيف بياوريد.» ایشان لبخند زد و فرمود: «چرا هنوز كلمات را خوب ادا نمیكنى؟ ترشيف چيست؟ بگو: تشريف.» من، در حالى كه از شرم عرق كرده بودم، گفتم: ببخشيد. اشتباه زبانی بود. تشريف بياوريد.
🔸ایشان، در حالى كه لبخندى بر لبهايش داشت، فرمود: «چَشم. به پدرت متقابلاً سلام مرا برسان و بگو انشاءالله سعی میکنم که بیایم و اگر امشب نشد، فرداشب میآيم كه شب ولادت حضرت امام رضا ـ عليه السّلام. ـ است و به مادرت بگو که هَديح بپزد تا در این شب عيد بخوريم.» گفتم: چَشم. پس، فرداشب تشريف میآوريد؟ فرمود: «بله؛ فرداشب بهتر است؛ ولى اگر فهمیدی که کار پدرت فوری است، بيا و به من بگو تا امشب بيايم.»
🔸سپس اضافه كرد و فرمود: «شيرخدا! قدر پدرت را بدان. او مرد خيلیخوبى است و من از هر جهت به او اعتماد دارم و حاضرم که پشتسرش نماز بخوانم. او تو را خيلى دوست دارد و همیشه دربارۀ پيشرفت درسیات از من میپرسد. من به او گفتهام که براى موفّقيّت تو دعا كند؛ چون خداوند والا دعاى پدر را دربارۀ فرزندش قبول میكند.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۷ ـ ۱۹۹.
@benisiha_ir