استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۹:
🔸... من به حسين گفتم: «حسين! من میروم درون چاه؛ ببينم چگونه میتوانم علىاكبر را بيرون بياورم.»؛ ولى حسين مانع اين كار شد [و] گفت: «بلد نيستى؛ میافتى و من هم نه بهتنهايى میتوانم به دِه بروم و مردم را خبر كنم و نه میتوانم تنها اينجا بمانم.»
🔸گفتم: حسين! بايد يک كارى بكنيم و علیاكبر را نَجات دهيم؛ والّا، میميرد و ما هم مسؤول میشويم. او دوست خوب ما است. يا تو اينجا بمان و به صداى او جواب بده تا من به دِه بروم و چند نفر را بياورم يا من اينجا میمانم و تو برو دیگران را خبر كن. تا حسين خواست جوابى بدهد، من گفتم: ياالله ديگر! زود باش! يا برو يا من میروم. حسين گفت: «من نمیتوانم اينجا بمانم؛ میترسم؛ شب شده؛ گرگ و يا حيوان ديگر... .» گفتم: من میمانم. تو تندتند بدو و چند نفر، مخصوصاً اصغرعموی چاهكَن را خبر كن تا بيايند و علیاكبر را از چاه دربياورند. حسين خواست نرود. من گفتم: برو؛ برو ديگر. معطّل نكن. زود بياييد؛ كه علیاكبر از بين نرود.
🔸حسين دواندوان به راه افتاد. علیاكبر از ته چاه، دنبالِ هم صدا میزد و آه و ناله میكرد و من هم از بالاى چاه به او تسلّى میدادم که ناراحت نباش. حسين رفت چند نفر را خبر كند و اصغرعمو چاهكَن را بياورد تا تو را دربياوريم. میگفت: «شيرخدا! من ديگر مُردم و دارم نفسهاى آخِرم را میكَشم.»
🔸من، با اين كه میترسيدم به چاه بيفتم، سرم را به چاه فروبرده، میگفتم: نترس. چيزى نمیشود. خدا را صدا بزن، از امامان كمک بخواه، از روح آنان استمداد كن، بگو: "يا على؛ يا حلّال مشكلات!" بگو؛ بگو؛ اينها را بگو. ولى ديدم ديگر صداى علیاكبر به گوشم نمیرسد. خودبهخود گفتم نكند بميرد. پشتسر هم صدا میزدم: علیاكبر؛ علیاكبر!
🔸هوا تاريکِ تاريک شده بود. حالت ترس و وحشت، تمام بدنم را فرا گرفته بود. داشتم میلرزيدم. نمیدانستم چه كنم. رو به آسمان كرده و در آن بيابان بزرگ، با صداى بلند، خدا را صدا میزدم: خدا؛ خدا؛ خدا! كمک كن و با لطف بیكران خود، ما را يارى بفرما. و خدا را به ائمّۀ معصومين، از پيغمبر گرفته تا امام زمان ـ عليهم السّلام. ـ سوگند میدادم.
🔸هوا مهتابى بود و ستارگان در آسمان صاف می درخشيدند. در آن حال، تمام فكرم اين بود كه خدا نكند علیاكبر در چاه بميرد؛ آن وقت، مادرش، ياسمنخاله، به ما چه میگويد و ممكن است پدرش، عموعلى، ما را كتک بزند و بگويد که شما پسرم را برديد و اين بلا به سرش آمد. خدا میداند در آن ساعت چه بر من گذشت و چه فكرهايى كه نمیكردم. گاهى خدا را صدا میزدم. گاهى با صداى بلند میگفتم: علیاكبر؛ علیاكبر! چرا جواب نمیدهى؟؛ ولى از علیاكبر جوابى نمیآمد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۹ ـ ۱۹۱.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! با فتّانگی فتنهانگیزی نکن.
(فتّانگی: دلبری.)
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#دلبری، #فتنه
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 گر زمانی دور از یادت شَوَم
🔶 میکنم احساسْ تنها میشوم
📖 امید آینده، ص ۱۹۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تنهایی، #ذکر
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۰:
🔸میترسيدم كه خدانكرده، علیاكبر بميرد و شايد از جان خودم هم میترسيدم؛ از اين كه گرگی و يا حَيَوان درندۀ ديگرى، در آن حوالى باشد و به سراغ من آيد و مرا بدرد و بخورد؛ هرچندكه مادرم قبلاً گفته بود كه تو وقتی بچۀ ششماهه بودى، من يک روز به باغ باباعلى رفتم و مشغول جمعآورى بادامها شدم؛ در حالی که تو را در زير يک درخت خوابانده بودم. يكمرتبه متوجّه شدم كه گرگى در نزديكى تو ايستاده و من فرياد زدم و آن گرگ فرار كرد.
🔸چندين خطر ديگر هم تا آن موقع به سراغ من آمده بود. يک بار از بلندى كوه لغزيدم و پايين افتادم و يک بار از پشتبام مَطبَخمان افتادم و از اين پيشامدهاى خطرناک، خيلى به سراغم آمده بود؛ ولى از آنجايى كه لطف خداوند، شامل حالم بوده و هر خطرى را از من دفع كرده بود، اينجا هم خودبهخود میگفتم انشاءاللّه گرگ و مُرگ و... به سراغم نخواهد آمد و هيچ آسيبى به من نخواهد رَسيد؛ ولى با وجود اين میترسيدم؛ بدين جهت نذر كردم كه اگر انشاءالله علیاكبر صحيح و سالم از چاه بيرون آورده شود و براى من هم خطرى پيش نيايد، ۲۸ رَكعت نماز براى شادى ائمّه معصومين ـ عليهم السّلام. ـ به درگاه خداى بینياز بخوانم؛ انشاءاللّه.
🔸در اين افكار غوطهور بودم. لحظات با كندى و سختى میگذشت كه از دور ديدم چند نفر، فانوس به دست گرفته، از سوى دِه میآيند و از دور، من و علیاكبر را صدا میزنند. از صدايشان فهميدم كه يكى اصغرعموی چاهكَن است و صداى پدرم و دايیكاظم را هم شنيدم. پشتسر آنها حدود ۲۰ نفر رسيدند و حسين هم نفسنفسزنان، در حالى كه معلوم بود خيلى گريه كرده است، آمد.
🔸خدا رحمت كند اصغرعموی چاهكن را. طناب بندى خود را هم آورده بود، يک طرف آن را به كمرش بست و طرف ديگر را در چندمترى به سنگ بزرگى بستند و چند نفر به او كمک كردند و او فانوس به دست گرفته، آرامآرام به چاه رفت. من میترسيدم كه او هم سقوط كند و میگفتم: «اصغرعمو! مواظب باش؛ مبادا تو هم بیفتى.»؛ ولى ديگران به من میگفتند: «نگران نباش! كار او همين است و او خوب بلد است که چگونه به چاه برود.»
🔸بعد از چند دقيقه، طناب را تكان داد. اين، علامت آن بود كه طناب را بالا بكشند. جوانها با كمک همديگر طناب را بالا كَشيدند.
🔸آخ! خدایا! چه ديدم؟ علیاكبر را بيهوش و زخمى از چاه درآوردند. من و ديگران هرچقدر صدايش میزديم، در حال خودش نبود تا جوابى دهد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۱ ـ ۱۹۳.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! بدان كه زيادهروى در شهوت به عقل، زيان میرَساند.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#شهوت، #عقل
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 مهدیا! در خواب من آی و بگو
🔶 کی تو را محو تماشا میشوم
(مهدیا: ای مهدی. آی: بیا).
📖 امید آینده، ص ۱۹۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۱:
🔸آقااسكندر علیاکبر را به پشت خود گرفت و همگی به طرف دِه راه افتاديم. در راه، همه به من و حسين نگاه میكردند و با حالت نيمهخشم میگفتند: «شما سر چاه چهكار میكرديد؟! اگر همهتان در آن میافتاديد و میمرديد، چه؟» و به من میگفتند: «شيرخدا! از تو بعيد است كه چنين كارى بكنى. تو بايد خیلی مواظب خودت باشى. همۀ ما به آيندۀ تو اميدواريم. تو آنجا چهكار میكردى؟!»
🔸در نزديکی دِه ديديم که خيلیها دارند به سراغ ما میآیند. در میان آنان عموعلى، پدر علیاكبر، هم بود. همينكه چشمش به علیاكبر افتاد، گريه كرد و چند بار از روى لباسهاى علیاكبر، او را بوسید و به اسكندر گفت: «او را به زمین بگذار تا خودم او را بردارم.»؛ ولى اسكندر گفت: «نه. من خسته نشدهام و او را تا درِ خانهتان میرَسانم.»
🔸در سر قبرستان كه چسبيده به دِهِمان بود، چند زنِ فانوسبهدست را ديدم كه خبر را شنيده و تا آنجا آمده بودند. مادر من، مادر حسين و مادر علیاكبر هم در میان آنان بودند و هر کدام میگفتند كه اینها چرا رفتند و چرا علیاکبر به چاه افتاد؟
🔸مردها هم به پچپچ افتاده بودند. بعضى میگفتند: «او زنده نمیماند؛ چون خيلى ضربه ديده و سنگ، روی شكمش افتاده.» برخى میگفتند: «بهتر است که او را پیش پزشکی در تبريز ببرند.» عدّهاى میگفتند: «دكترهاشم را از شَبِستَر بياورند؛ او خوبش میكند.» بعضی میگفتند: «اگر از داروهاى محلّى به او بدهند، خوب میشود.» از اين حرفها زياد بود.
🔸حسين داشت به پدرش نقل میكرد كه ما گفتيم: «علیاكبر! به چاه نرو و بيا برگرديم.»؛ ولى او به حرفهاى ما اعتنا نكرد و گفت: «بلدم که چگونه به چاه بروم و آن مرغ زيبا را درآورم.»
🔸من از خشم پدرم و عمومهدى میترسيدم؛ برای همین اصلاً حرف نمیزدم.
🔸مادر علیاكبر، ياسمنخاله، مادر من هم حساب میشد؛ چون در نوزادیام به من شير داده بود و مرا «فرزند»ش خطاب میکرد. در اين فكر بودم كه اگر خدانكرده، علیاكبر بميرد، من چگونه به روى مادرش نگاه كنم. شايد هم او من و حسين را مقصّر بداند؛ در دلم «خداخدا» میكردم كه علیاكبر چشم باز كند و خوب شود یا دستکم بگويد كه خودم به چاه رفتم و شيرخدا و حسين تقصيرى ندارند.
🔸خيلى ناراحت بودم و هر كسى هر حرفى میزد، به صورتش نگاه میكردم تا ببینم كه چه میگويد و قضيّه را چگونه تحليل میكند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۳ و ۱۹۴.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓تفاوت #حروف_شمسی با #حروف_قمرى، در چیست؟
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 من به یادت گریهها سرمیدهم
🔶 از برای دیدنت سر، میدهم
📖 امید آینده، ص ۱۹۱.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ذکر، #گریه
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۲:
🔸... در اين هنگام، صداى حاجآخوندآقا به گوشم رَسيد كه «ياالله»گويان از درِ حياط خانۀ پدر علیاكبر وارد میشد. من با ديدن ايشان خيلى خوشحال شدم. گويا نورى بر دلم تابيد و در دلم گذشت كه چون حاجآخوندآقا آمد، علیاكبر خوب خواهد شد.
🔸حالت روحانى، یک حالت ديگر است كه درک حقيقت آن براى همه، ممكن نيست. از آن، چه بگويم كه زبان و قلم، توانایی بازگويىاش را ندارد؟ در یک جمله خلاصه میكنم: من هر گاه يک روحانى را میديدم، حالت مخصوصی به من دست میداد كه انگار در عالَم ديگرى هستم.
🔸هنگامی که حاجآخوندآقا نزديک مردم شد، همه احتراماً بلند شدند و راه باز كردند. ایشان آمد، بالای سر علیاكبر نشست، آه كَشيد و به حاضران فرمود: «هر كارى در دست خدا است. خداى توانا میتواند هر مشكلى را حل، هر بیمارى را خوب و هر گرفتارى را برطرف کند. حالا كه اين پيشامد ناگوار براى ما پيش آمده است، بهتر است كه با صِدق دل، او را صدا بزنيم و هر يک از ما، برای شِفای علیاکبر سورۀ حمد را ۷ بار بخوانيم.»؛ سپس شروع كرد به خواندن این سوره و همۀ حاضران هم شروع به خواندنش کردند. حالت همه كلاًّ عِوض شده بود. من حس میكردم که از زمين و آسمان، به آنجا نور میبارد. من هم كه حاضر بودم سورۀ حمد را به جاى ۷ مرتبه، ۷۰ مرتبه بخوانم تا علیاكبر خوب شود و چشم باز كند و حرف بزند، شروع به خواندن آن كردم.
🔸در همان حال، اسكندر كه نزديک علیاكبر نشسته بود، با صداى بلند و شاد گفت: «علیاكبر حرَكت میكند و انگار میخواهد حرف بزند.»؛ آنگاه صداى ضعيف علیاكبر آمد که میگفت: «آخ! افتادم. شكمم. شيرخدا! حسين! كمكم كنيد؛ كمكم كنيد.»
🔸همه خوشحال شدند و دانستند كه خطر مردن برطرف شد؛ پس به درگاه خداى والا شكر كردند. بعضی کمی دارو به او میخوراندند و آرامآرام او را صدا میكردند و او با آه و ناله پاسخ میداد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۴ ـ ۱۹۶.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! از سپاه شیطان نباش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#شیطان، #عصیان
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 خوش بوَد جاندادنم در دامنت
🔶 در رَهَت حَنجَر به خنجر میدهم
(ره: راه. حنجر: گلو.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۱.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #شهادت
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۳:
🔸... عدّهاى رفتند. مادرم به من گفت: «شيرخدا! بيا برويم.»؛ ولى دلم راضى نمیشد که از پیش علیاكبر با آن حال و وضعش بروم؛ برای همین به مادرم گفتم: «شما برويد. من بعداً میآيم.»؛ امّا مادرم مرا با اصرار به خانه برد و به من كمى شام داد. پس از این که خوردم، گفت: «پا شو، نمازت را بخوان و بخواب؛ كه خیلی از شب گذشته است.» گفتم: «آخر، مادر! علیاكبر.» مادرم نگذاشت ادامه بدهم و گفت: «انشاءالله علیاکبر تا صبح، خوب میشود و اگر خوب نشود، فردا او را پیش پزشک میبرند.»
🔸سپس با حالت نيمهعصبانى گفت: «چرا سر چاه رفتيد و براى ما و خودتان، دردسر درست کردید؟ به جاى رفتن به گردش و سر چاه، به كارخانه میرفتی و به پدرت كمک میكردى. اصلاً میدانى که او چقدر كار میكند؟ روزى ۱۷ ـ ۱۸ ساعت! بيچاره وقتى به خانه میآيد، از خستگى نمیتواند غِذايش را درستوحسابى بخورد. تو بايد در فكر او باشى كه اينقدر زحمت میكَشد تا براى ما لقمهنانى به دست آورد و آبرويمان را حفظ كند. اگر خدانكرده، پدرت یک روز نتواند كار كند، میدانى وضع ما چه میشود؟ تو كه ديگر بچه نيستى و ۱۲ ـ ۱۳ سال دارى؛ پس بايد همۀ اينها را بدانى و بفهمى.»
🔸مادرم درست میگفت. پدرم، چون از ابتدا فقر شدید ديده بود، شب و روز كار میكرد تا ما محتاج ديگران نشویم. اگر بخواهم از فقر و مشکلات مالی او و پدرش، باباحسن، بنويسم، مطالب، خيلى طولانى میشود؛ پس فقط اشارهوار میگویم که پدرم چند بار از كار زیاد، بیمار شده بود.
🔸او از روى عقيده و دینداری، آرزوی حج داشت و هر روز سورۀ مبارکۀ نَبأ را چند بار میخواند تا خداوند والا زيارت خانۀ خودش را به او روزی فرماید و سرانجام، این، اتّفاق افتاد؛ ولى آن روزها برآوردهشدن اين آرزو، خيلى بعيد به نظر میرَسید؛ چون در طول سال، ما، حتّی يک وعده، غِذاى درستوحسابى نداشتیم که بخوریم و يک لباس نو و خوب نداشتیم که بپوشیم؛ چه رسد به این که پدرم به حج مشرّف شود.
🔸اين بود كه سخنان مادرم مرا سخت تكان داد و با خود گفتم که كاش با حسين و علیاكبر، به گردش نمیرفتم و به جايش به پدرم کمک میکردم!
🔸نمازهای مغرب و عشا را خواندم، به رختخوابم رفتم که مادرم آن را انداخته بود و در زير لحاف قرار گرفتم؛ ولى از یک سو فكر علیاكبر و از سوی دیگر، حرفهاى مادرم به من مجال خوابيدن نمیدادند.
🔸آن شب تصميم گرفتم که ديگر به گردش و اينور و آنور نروم، درسهايم را خوب بخوانم و در اوقات فَراغتم به پدرم كمک کنم.
🔸همینجا به جوانان و نوجوانان، برادرانه سفارش میکنم كه قدر پدر و مادر خود را بدانيد و در مشكلات زندگى به آنان کمک کنید. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۶ و ۱۹۷.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! هرگز نسبت به موفّقیّت، ناامید نباش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#امید، #موفقیت
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 از «بنیسی» جانْ طَلَب، گوید: «به چشم»
🔶 هر چه دارم، بر تو یکسر میدهم
(طلب: بطلب. به چشم: به روی چشم. یکسر: همه.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۱.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۴:
🔸... نمیدانم كى خوابم برد. صبح كه از خواب بيدار شدم، نزديک بود آفتاب بزند و نمازم قضا شود؛ برای همین، زود پا شدم و نماز صبح را خواندم.
🔸پدرم آمادۀ رفتن به كارخانه شده بود. پس از سلامکردن به او گفتم: «من هم میخواهم همراه شما بیایم و كار كنم.»؛ ولى او فرمود: «ابتدا صبحانه بخور؛ بعد برو به علیاكبر سر بزن؛ بعد به محضر حاجآخوندآقا برو و از ایشان درسهايت را فرابگیر. بعدازظهر با هم به كارخانه میرويم.»؛ سپس اضافه كرد و فرمود: «به حاجآخوندآقا سلام برَسان و بگو که اگر برايشان زحمت نباشد، شب به خانۀ ما تشريف بياورند؛ چون با ایشان یک كار مصلحتى و مشورتى داريم.» گفتم: چَشم؛ خدمتشان عرض میكنم.
🔸پس از رفتن پدرم، مادرم به من صبحانه داد؛ سپس من كتابهايم را برداشتم، از مادرم برای رفتن اجازه گرفتم و مستقیم به سوى مكتب حاجآخوندآقا راه افتادم؛ چون دیدم که اگر پیش علیاكبر بروم، شاید نتوانم سر وقت در درس حاضر شَوم.
🔸حدود دو ساعت در محضر حاجآخوندآقا بودم و هنگامی که درسم پایان یافت، به ایشان عرض كردم كه پدرم سلام رساند و گفت: «اگر ممكن است، امشب براى یک کار مصلحتی و مشورتی، به خانۀ ما ترشيف بياوريد.» ایشان لبخند زد و فرمود: «چرا هنوز كلمات را خوب ادا نمیكنى؟ ترشيف چيست؟ بگو: تشريف.» من، در حالى كه از شرم عرق كرده بودم، گفتم: ببخشيد. اشتباه زبانی بود. تشريف بياوريد.
🔸ایشان، در حالى كه لبخندى بر لبهايش داشت، فرمود: «چَشم. به پدرت متقابلاً سلام مرا برسان و بگو انشاءالله سعی میکنم که بیایم و اگر امشب نشد، فرداشب میآيم كه شب ولادت حضرت امام رضا ـ عليه السّلام. ـ است و به مادرت بگو که هَديح بپزد تا در این شب عيد بخوريم.» گفتم: چَشم. پس، فرداشب تشريف میآوريد؟ فرمود: «بله؛ فرداشب بهتر است؛ ولى اگر فهمیدی که کار پدرت فوری است، بيا و به من بگو تا امشب بيايم.»
🔸سپس اضافه كرد و فرمود: «شيرخدا! قدر پدرت را بدان. او مرد خيلیخوبى است و من از هر جهت به او اعتماد دارم و حاضرم که پشتسرش نماز بخوانم. او تو را خيلى دوست دارد و همیشه دربارۀ پيشرفت درسیات از من میپرسد. من به او گفتهام که براى موفّقيّت تو دعا كند؛ چون خداوند والا دعاى پدر را دربارۀ فرزندش قبول میكند.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۷ ـ ۱۹۹.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓دو مرغ از مَرغزارى كرد پرواز
به قصد هر دوشان آهنگ كردم
يكی را پا بريدم، گشت بیسر
يكی را سر بريدم، لَنگ كردم!
نام این دو پرنده چیست؟
(ـ مَرغزار: سبزهزار، چمنزار. آهنگ کردم: تصمیم گرفتم.)
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 دنیای دل به عالَم امکان نمیدهم
🔶 آن را گران خریدهام، ارزان نمیدهم
(عالَم امکان: جهان آفرینش.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۲.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #دل
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۵:
🔸... من از حاجآخوندآقا خداحافظى كرده، به طرف خانۀ پدر علیاكبر راه افتادم تا حال علیاکبر را بپرسم. نزديک آنجا که رَسيدم، دیدم که خالهخيرالنّساء دارد از آنجا بیرون میآید.
🔸او در روستای ما، بِنيس، همچون یک پزشک بود و با این که شايد ۹۰ سال داشت، فكر و حواسّش خوب کار میکرد. او از داروهای سنّتى و گیاهی سر درمیآورد و بیشتر بیماران روستا را با همانها درمان میكرد. فهميدم كه برای درمان علیاکبر آمده بوده؛ برای همین خوشحال شدم.
🔸هنگامی که «ياالله»گويان وارد شدم، مادر علیاکبر، ياسمنخاله، به من گفت: «شيرخدا! كجايى؟ حسين كجا است؟ علیاكبر از صبح که چشم باز كرده، سراغ شما، دو تا، را میگيرد.» گفتم: من دارم از مكتب حاجآخوندآقا میآيم و نمیدانم که حسين کجا است.
🔸به اتاقى كه علیاكبر را در آن خوابانده بودند، رفتم و چون ديدم که حالش خوب است و در میان رختخوابش نشسته، خيلى خوشحال شدم و بیاختيار خنديدم. بهشوخى گفت: «بايد هم بخندى. من درون چاه و شما بالاى چاه!» هر دو زديم زير خنده و من گفتم: خب كفتربازى، اين چیزها را هم دارد. مگر نگفتم كه کفتر نمیخواهيم و بيا برويم؟
🔸در كَنارش نشستم. ديدم پدربزرگش، عمومحمود كه مردم به او «شيخ محمود» میگفتند، در گوشۀ اتاق نشسته است و براى خوبشدن او قرآن میخواند. او، مانند دینداران دیگر روستایمان اعتقاد داشت كه قرآن شِفاى همۀ دردها است و این یک واقعیّت است.
🔸گفتم: علیاكبر! خوب شدهاى؟ من تا اواخر دیشب پيش تو بودم و هنگامی که ديدم حالت جا آمد، رفتم. گفت: «آرى. مادرم همهچيز را برايم نقل كرده است.»
🔸سپس پرسيد: «از حسين خبر دارى؟ او كه نترسيده و بیمار نشده؟» گفتم: امروز او را نديدهام. طفلک خیلی میترسید. خدا كند که بیمار نشود.
🔸من پرسيدم: خالهخيرالنّساء براى مداواکردن آمده بود؟ گفت: «آرى. مقداری دارو به من خوراند. فعلاً حالم بد نيست و فقط شكمم کمی درد میكند.» گفتم: انشاءالله خوب میشود. او هم گفت: «انشاءالله.» عمومحمود هم گفت: «انشاءالله.»
🔸كمى پیشش ماندم. نزدیک ظهر شد؛ برای همین از علیاكبر و مادرش اجازه گرفته، به سوى خانهمان راه افتادم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۹ ـ ۲۰۱.
@benisiha_ir